بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

ساعت ۸ صبح برگشتم و سر جاده حدود ۸۰ نفر را دیدم که با لباس سبز سپاه وارد تنگه شدند.

 

تنگه مرصاد


   آنها چشمشان به من هنوز روی برانکارد خوابیده بودم افتاد، فکر می‌کردند که مجروح هستم و به عقب می‌روم. از روی برانکارد بلند شدم و گفتم: «میرزامحمد سلگی رئیس ستاد لشگر انصارالحسین هستم، شما از کجا آمده‌اید؟»
   گفتند: «از کرمانشاه»
   گفتم: «بچه‌های ما چپ و راست تنگه را بسته‌اند. روی جاده هم خاکریز زدیم. دشمن گیج و سردرگم است.» و موقعیت منافقین را تا آنجا که می‌توانستم برایشان گفتم. اما خیلی جای درنگ نبود. هم آنها عجله داشتند و هم من، لذا به راهم ادامه دادم. هرچه عقب می‌رفتم نیروهایی را می‌دیدم که پیاده یا با خودرو خودشان را به تنگه می‌رساندند. آنها از تیپ قائم سمنان بودند.
   به ستاد که رسیدم حدود ده، دوازده نفر از بچه‌های لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله از اردوگاه کوزران آمده بودند و از ما مهمات می‌خواستند. 
   گفتم: «من به نیروهایم گفته‌ام باید مهمات را از دست دشمن بگیرید.»
   تهرانی‌ها نیز دست خالی برگشتند.
   حالا داخل اردوگاه و کنار چادرهایی تقریباً خالی از نیرو، خمپاره‌های منافقین منفجر می‌شد و نشان می‌داد که خودشان را برای یک جنگ تمام عیار آماده می‌کنند. در این فاصله یکی دو بار با بی‌سیم با فرمانده گردانی که در پیشانی درگیر بودند تماس گرفتم. بهرام مبارکی و عباس زمانی می‌گفتند: «مقابل‌شان ایستاده‌ایم فقط مهمات کم داریم.»
   و می‌گفتند که: «منافقین در دشت پراکنده شده‌اند و می‌خواهند چپ و راست تنگه را دور بزنند.»
   به بهرام مبارکی گفتم: «شما یکی دو گروهانتان دست نخورده، جلوتر بروید و در دشت - حدفاصل چارزبر و تنگه حسن‌آباد - داخل بشوید و آنها را دور بزنید» و همین شد. مبارکی خودش یک گروهان را برداشت و جلوتر رفت. 
   ساعت ۹ شد با وجود این‌که پاهایم گِز گِز می‌کردند و از لای پای مصنوعی‌ خونابه و چرک بیرون می‌ریخت، اما چشمانم گرم خواب شد. دو شبانه‌روز بود که دقیقه‌ای نخوابیده بودم. پلک‌هایم بسته بود که یک پیک آمد و خبر داد که راننده لودر خاکریز داخل تنگه را دوجداره کرد.
   از بسته شدن تنگه آسوده خاطر شدم. اما نگران تمام شدن مهمات و کم شدن نیروها در منطقه درگیری بودم. قید استراحت را زدم و از ستاد بیرون آمدم و دیدم بالای آسمان چند فروند هواپیمای عراقی می‌چرخند ولی بمباران نمی‌کنند. 
   هواپیماها که رفتند صدای هلیکوپتر آمد. گفتم: «خدایا خودت کمک کن، ما تمام توان‌مان این بود». پای رفتن نداشتم اصلاً نیرویی دور و برم نبود که بگویم عراقی‌ها می‌خواهند با هلیکوپتر پشت اردوگاه پیاده شوند و تنگه را از عقب برای منافقین ببندند. با اینکه در روز گذشته تمام هم و غم من برنامه‌ریزی برای مقابله با عملیات هلی‌برن دشمن بود اما کمبود نیرو مجبورم کرده بود که حتی پیرمردهای تدارکات و نیروهای خدماتی را به جلو بفرستم. فقط عده قلیلی از خدمه های توپخانه و ادوات آنجا بودند که قبضه‌هایشان را برای اجرای آتش منحنی آماده می‌کردند.
   صدای هلیکوپتر نزدیک‌تر شد. حسی مشابه آن روز که هلیکوپترهای عراقی‌ در جاده ام‌القصر بالای سرمان می‌چرخیدند، در من تازه شد.

 

سردار شهید علی صیاد شیرازی


   ناگهان دیدم هلیکوپتر از نوع ۲۱۴ و خودی است داشتم بال در می‌آوردم. هلیکوپتر پایین آمد و در محوطه جلو ستاد نشست. پروانه هلیکوپتر که از چرخش ایستاد قلبم آرام شد. با دیدن سرهنگ صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش، در پوست خود نمی‌گنجیدم. مرا از سال‌های دور و عملیات‌های والفجر و قادر خیلی خوب می‌شناخت و هنوز اسم کوچکم را فراموش نکرده بود. خودش تنها بود و از فرماندهان ارتش و سپاه همراه او نبود.
   پرسید: «حاج میرزا چه خبر؟»

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۰۳ تا ۷۰۶

  • ۹۸/۰۵/۲۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی