گزارشی از استقرار نیروها در تنگه و احداث خاکریز داخلی تنگه و درگیری از شب گذشته تا صبح را دادم و گفتم: «جناب سرهنگ بچهها تا اینجا با چنگ و دندان جنگیدند، ولی باید نیرو و امکانات برسد. آتش پشتیبانی زمینی و هوایی هم ندارم.»
سرهنگ صیاد هنوز متوجه پاهای من نبود چون ایستاده بودم. نقشهای را از داخل هلیکوپتر آورد و روی زمین پهن کرد. تا آنچه را که از آسمان دیده بود توضیح دهد. وقتی نشستم پاهای مصنوعیام را دراز کردم، پرسید: «برادر سلگی پاهایت؟»
خندیدم و گفتم: «نزدیک یک سال از جبهه دورم کرد.»
گفت: «من از عقب تا جلو ستون منافقین را از آسمان رصد کردم. تراکم آنها جلو و در حدفاصل گردنه حسنآباد تا چارزبر است. عقبتر از حسنآباد، تا اسلامآباد تعدادی خودرو به شکل پراکنده و محدود روی جاده است. و عقبتر از اسلامآباد خبری نیست. و بچههای شما را هم پشت خاکریز و بالای تنگه دیدم.»
سپس سرهنگ صیاد با بیسیم هلیکوپتر با پایگاه هوایی دزفول و همدان و پایگاه هوانیروز کرمانشاه تماس گرفت. هنگام خداحافظی گفت: «اینجا کمین گاه خداست، این تنگه جهنم منافقین در این دنیا خواهد شد.»
هلیکوپتر برخاست و رفت. پیش از نماز با فرمانده لشگر در جنوب تماس گرفتم و ضمن ارائه گزارش از او خواستم که گردانهای حضرت اباالفضل و قاسمبنالحسن را از جنوب به چارزبر بفرستد. او قول مساعدت داد و گفت که تا فردا خودش هم میآید.
هنوز گوشی دستم بود که زلزله به تن سنگر افتاد و اطراف اردوگاه بوسیله هواپیماهای عراقی بمباران شد. به فکر هلیکوپتر سرهنگ صیاد شیرازی بودم که آیا سالم برگشته یا نه.
از سنگر ستاد بیرون آمدم. تودههای سیاه انفجار از روی ارتفاعات بالا میرفت و تنها ضدهوایی ۲۳ میلیمتری ما به سمت میگها شلیک میکرد. هواپیماها دست بردار نبودند، دقایقی بعد ماهیدشت را که عقبتر از اردوگاه به طرف کرمانشاه بود، بمباران کردند. جایی که توپخانه خودی قرار داشت.
عزم تنگه کردم که حوادث را از نزدیک ببینم که چند اتوبوس از شهرستانهای اسدآباد و بهار همدان سر رسیدند. حدود دو گردان کامل بسیجی که از کشاورزان و دانشآموزان تشکیل شده بود و فرماندهی گردان بهار -۱۶۰- را خلیل افشار به عهده داشت.
هنوز اوایل مردادماه بود و فصل کشاورزی در مزارع بود و آمدن کشاورزان که همیشه نیمه دوم سال را برای حضور در جبهه انتخاب میکردند، برایم تازگی داشت. تقریباً تمام آنها ظرف یک شبانهروز جمع شده بودند و بسیاری از آنان پایشان تا آن زمان به جبهه باز نشده بود.
یکی از کشاورزان که اصرار میکرد سریعتر به تنگه برود، میگفت: «من محصولم را به خدا سپردهام و آمدهام تا جانم را در راه خدا قربانی کنم. به من اسلحه بدهید». گردان بچههای اسدآباد را محمد خزائی فرماندهی میکرد و معاونش محمدکاظم سعیدی بود.
این دو گردان به نسبت گردانهای قبلی از امکانات بهتری برخوردار بودند. سر و صدای تیراندازی را جلوتر از اردوگاه میشنیدند و نگاهشان پرسان و دلشان برای رفتن به خط بیقرار بود. محمدکاظم سعیدی معاون گردان زهیر -۱۵۹- فرماندهی خوشرو، آرام و با یک لبخند همیشگی بود، پرسید: «یعنی حاج میرزا، راستی راستی دشمن تا این نزدیکی آمده است؟!»
گفتم: «آره»
پرسید: «کجا هستند؟»
گفتم: «پشت این کوهها و در دشت مقابل تا گردنه حسنآباد ولو شدهاند، شعارشان رهایی خلق است. توسط ارتش آزادی بخش ایران.»
به کنایه گفت: «چه ارتش آزادی بخشی که برای آزادی کشاورزان و کشاورز زادگان میجنگند، کورند نمیبینند که همه نیروهای ما یا کشاورزند یا کشاورز زاده؟!»
مدتی بود که خنده روی لبم خشکیده بود ولی از تعبیرش خوشم آمد و به سیاق خودش جواب دادم که: «تا به خرمن جایتان نرسیدهاند و داس را از دستتان نستاندهاند، بروید و روی قله سمت راست تنگه مستقر شوید.»
جنگ ۸ ساله، آخرین روزهای خود را میگذراند. اما نیروهای تازه نفس آنچنان به چارزبر میآمدند که انگار اولین روز جنگ است. تا قبل از ظهر نیروهایی از سایر شهرستانهای استان همدان و سایر استانها رسیدند و صحنه به یکباره عوض شد.
از جلو خبر رسید که منافقین تا نزدیک تنگه آمدهاند ولی ناکام ماندهاند و حتی یکی از جیپهای ۱۰۶ آنها خودش را به خاکریز اول زدهاند و تمام نفراتشان کشته شدهاند.
سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمیمیرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۰۶ تا ۷۰۹
- ۹۸/۰۵/۲۱