بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

تصویر امیر مرادی

 آقای امیر مرادی 

دیده‌بان سپاهی از شاگردان نسل سوم دیده‌بانی مَمّدگِره 


  • ۰
  • ۰


برادران حسین سلیمی و حمید حسام


جزیره مجنون شمالی، پد دکل دیده‌بانی، سنگر دیده‌بانی ادوات، تابستان سال ۱۳۶۵



  • ۰
  • ۰



شهید سید علی‌اصغر صائمین

شهید سید علیاصغر صائمین

از شاگردان نسل اول دیدهبانی مَمّدگِره



  • ۰
  • ۰


 چشمه محبت و معرفت در فضیلت زیارت عاشورا


دیدهبان شهید محمدرضا منوچهری معتقد بود اگر کسی با معرفت در خواندن زیارت عاشورا مداومت کند. در کشته شدن نیز به آقایش امام حسین علیه‌السلام اقتدا خواهد کرد. هم چون او به شهادت خواهد رسید.


   حاج حمید حسام از همرزمان او میگوید هر روز اوایل سحر با زمزمه زیبا و حزنانگیز او چشم بر قصرشیرین قهرمان باز میکردیم. اما وقتی نسبت به گفته محمد یقین پیدا کردیم که در بیمارستان اللهاکبر اسلامآباد بر پیکر بیسرش که خود مفسر زیارت عاشورا بود حاضر شدیم.


مَمّدگِره

شهید محمدرضا منوچهری - مَمّدگِره 

  • ۰
  • ۰

حمید حسام


سردار جانباز حاج حمید حسام از شهید محمدرضا منوچهری روایت می‌کند:


دیده‌بانی به نام «مَمدگِره»

 

عقب‌نشینی گسترده عراق در سال ۱۳۶۱ باعث تغییر خط پدافندی بچه‌های همدان شده و شهر سرپل‌ذهاب از امنیت نسبی برخوردار شود. درمیان نیروهای اثرگذار خط مقدم که تلاش آنان بسیار محسوس است، نیروهای دیده‌بان رزمنده هستند که با شجاعت مثال زدنی پیشانی لشگرها و تیپ‌ها را تشکیل می‌دهند. دیده‌بانان باید دارای ایمان قوی باشند تا بتوانند ساعت‌ها در شرایط سخت، جابجایی و فعالیت‌های نیروهای عراقی را رصد کنند و پیروزی یا شکست نیروها مدیون تلاش آنهاست.  

 به ‌ارتفاع شهید صفایی رسیدم. دیدم از پایین تا بالای تپه با گونی‌های پر از خاک پله درست کرده‌اند. تعداد گونی‌ها زیاد بود و شاید به دویست هم می‌رسید. از آن جالب‌تر دیدم یک نفر جارو به دست گرفته و خاک‌های روی گونی را جارو می‌کند و پایین می‌آید. خوب که دقت کردم «مَمّدگِره» را شناختم.

 همان کسی که اغلب کارهایش خلاف عادت بود. کمی‌ نزدیک‌تر رفتم و با صدای بلند سلام کردم. سرش را بالا گرفت، سلام داد و قامتی راست کرد و مرا دید. صدا زد «باز تو پیدایت شد؟ این جا چه کار داری؟»

فریاد زدم «مَمّدآقا! من آمده‌ام پیش شما کار کنم.»

هنوز حرفم تمام نشده بود که صدا زد «همان جا بنشین و تکان‌نخور.» به سرعت نشستم. یک گلوله خمپاره ۱۲۰ آمد و بین ما دو نفر به زمین خورد. گرد و خاک که خوابید، صدا زد «بدو بیا بالا»

من هم که بدن تیز و فرزی داشتم، با سرعت از پله‌ها بالا رفتم. روی بلندی که رسیدم، نفس نفس زنان از او پرسیدم «ممدآقا، علم غیب داری؟ از کجا فهمیدی گلوله خمپاره به سمت ما می‌آید؟»

گفت که «دیدگاه ما لو رفته و دیده‌بان‌های عراقی از چند دقیقه قبل، این تپه را زیر آتش گرفته‌اند و آرام آرام دارند ارتفاع گلوله‌هایشان را کم می‌کنند تا بیاید روی تپه و بتوانند سنگر را بزنند.»

آنجا روی خط الرأس، یک چاله دایره شکل دیدم که سنگر دیده‌بانی محسوب می‌شد. سمت چپ و راست سنگر هم کانال‌هایی با عمق یک و نیم متر حفر شده بود. ممد از من خواست که بروم توی کانال. سه نفر دیگر به جز ممدگره داخل سنگر بودند. سیدعلی‌اصغر صائمین، محمد جهانپور و مجید بادامی. هر سه دیده‌بان بودند و همگی بچه‌ی همدان.

هنوز جا خشک نکرده بودم که خمپاره بعدی روی تپه خورد. محمد لبخندی زد و گفت: «این هم به میمنت ورود توست که اینجا دارد شلوغ می‌شود.»

چند گلوله دیگر اطراف تپه به زمین خورد و بعد ساکت شد. او بلافاصله جارو را برداشت و دوباره شروع کرد به تمیز کردن گونی‌ها.

قبل از اینکه من بیایم، یکی از خمپاره‌ها روی گونی‌ها فرود آمده و خاک‌های داخل گونی را بیرون ریخته بود و او می‌خواست راه‌پله را تمیز کند. برای من عجیب بود. در معرکه‌ای که آدم به تمیزی لباسش هم اهمیت نمی‌داد، او زیر آتش، گونی‌های خاک را مرتب می‌کرد، اما داخل سنگرش دیدنی‌تر بود. آنجا دو جعبه خمپاره ۱۲۰ بود که از آنها به عنوان کمد وسایل شخصی و محل نگهداری خوراکی استفاده می‌کرد. یک قرآن بود. یک مفاتیح‌الجنان بود. کتاب احکام جبهه بود و زیارت عاشورا. کف سنگر را با پتو فرش کرده و از فرو رفتگی‌های دیواره سنگر هم به عنوان تاقچه استفاده کرده بود.

برخلاف بیشتر سنگرهای خط مقدم، سنگر او تمیز و مرتب بود.

موقع نماز ظهر وضو گرفت و جلو ایستاد و سه دیده‌بان دیگر هم به او اقتدا کردند. معمولا در چنین مواقعی نماز را به صورت انفرادی و نشسته می‌خواندیم تا از گزند ترکش‌های دشمن در امان باشیم، اما آنجا محل اعتراض و بگو‌ مگو نبود. هم‌رنگ جماعت شدم و ایستادم و قامت بستم.

نماز را شروع کردیم، در حالی که سرمان از کانال بیرون بود. فاصله ما با خط عراق حدود سیصد چهارصد متر بود و من نمی‌دانم عراقی‌ها ما را می‌دیدند یا نه، اما صدای وز وز گلوله‌هایی که با فاصله از روی سرمان عبور می‌کرد، خوب می‌شنیدم.

 راستش حرصم در آمده بود و کمی ترسیده بودم. در آن لحظات، تمرکزی روی نماز نداشتم و با خودم فکر می‌کردم که این بابا عقل درست و حسابی ندارد. آخر اینجا که نباید سر پا نماز بخوانی. گفتم شاید می‌خواهد با این کار دل و جرأت مرا آزمایش کند. ولی بعدها دانستم که این سنت مَمّدگِر است که همیشه و همه جا نماز را باید ایستاده خواند.

بعد از نماز دور هم نشستیم تا ناهار بخوریم. دوستانش را به من معرفی کرد و برای معرفی من گفت: «این آقا یکی دو بار در قراویز آمد پیش من و اصرار کرد که دوست دارد دیده‌بان شود.»

بعد سرش را چرخاند. در صورتم خیره شد که «شما قبل از اینکه بیایی سپاه، چه کاره بودی؟»

گفتم: «من پاسدار دانشجویم.»

ممد گفت: « اول پاسداری یا دانشجو؟»

من که فکر کردم منظورش تقدم زمان است، فوری جواب دادم: «اول دانشجو.»

سرش را تکان داد و آرام‌تر گفت: «آهان. حالا قضیه فرق کرد. شما اول باید پاسدار باشی. توی پاسداری، دانشجویی هم هست.»

من که تازه متوجه منظور او شده بودم، از خجالت خیس عرق شدم. ممد آدم عارف مسلکی بود. دیپلم داشت، اما حرف‌هایش پخته و دلنشین بود. پاسداری در ذهنیت او مساوی بود با از جان‌گذشتگی و فداکاری در راه دین.

غروب که شد با صدای نه چندان خوبش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. محمد آن روز دست به دوربین دیده‌بانی نبُرد و ندانستم چرا، اما فردا صبح مرا صدا زد که: «می‌خواهم چند تا امتحان از تو بگیرم.»

تا صحبت امتحان به میان آمد، توی دلم خالی شد. می‌دانستم که لازمه دیده‌بانی دانستن ریاضی است. من هم که از نظر ریاضی پیاده پیاده بودم. حالا اگر ببیند ریاضی بلد نیستم، می‌گوید: «تو چه جور دانشجویی هستی که از ریاضی سر در نمی‌آورد؟»

به روی خودم نیاوردم و آرام آرام ‌به طرفش رفتم. جلوی چشمانش که قرار گرفتم گفت: «حمیدآقا، این جارو را بر می‌داری و پله‌ها را تا پایین تمیز تمیز می‌کنی.»

هم خوشحال شدم و هم جا خوردم که جارو زدن چه ارتباطی با امتحان دیده‌بانی دارد؟ معطل نکردم. جارو را برداشتم و از کانال خارج شدم. با شناختی که از روحیات ممدگره پیدا کرده بودم، خیلی زود متوجه منظورش شدم. بله، جارو زدن هم یک امتحان است و شاید سخت‌ترین امتحان.

از بالا نگاهی به ردیف گونی‌های چیده شده انداختم. بسم‌الله گفتم و شروع کردم به جاروکشی. همانجا این شعر مولوی در ذهنم دوید که:

داد جارو به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی ساجد سجودی خوش بیار
 آه بی ساجد سجودی چون بود
گفت بی‌چون باشد و بی‌خار خار