آتش به اختیار _ روایت آزادگی دیدهبان قهرمان عملیات کربلای ۴
در پادگاه شهید مدنی دزفول کنار چادرهای گردان ادوات نشسته بودیم و از عملیات قبلی در ۲۰ شهریور [سال ۱۳۶۵] در جزیره مجنون برای هم تعریف میکردیم. از آن تابستان داغ و آن عملیات عاشوایی در هوای شرجی جزیره که در ششم محرم انجام گرفت و به دلیل کمبود نیرو، بچههای گردان حضرت علیاکبر و خطشکنان گردان غواصی -جعفرطیار- غریبانه جنگیدند و در کنار آن همه آب، مثل مولایشان تشنه و تنها شهید شدند.
داشتیم تعریف میکردیم، که از دور ستون اتوبوسهای اعزام سپاهیان حضرت محمد صلّیاللَّهعلیهوآلهوسلّم پیدا شد و به یک چشم به هم زدن، مثل صاعقه، انبوه بسیجیان پرشور در حالیکه سرود میخواندند از اتوبوسها پیاده شدند. صحنه غریب و خلوت پادگان از اینرو به آنرو شد.
از سر و روی بسیجیان حرارت میریخت و شور و اشتیاق برای انجام یک عملیات در میان آنان موج میزد. حالا نیاز به پنهانکاری و «گفتند نگویید» و یا «نگفتند، بگوئیم» و شوخیهای دم عملیاتی نبود. هر کس آن صحنه را میدید میفهمید که این سیل عظیم و بیسابقه برای عملیات آمدهاند.
سهم گردان ما هم تعدادی بسیجی شد و از میان آنها تعدادی هم به واحد دیدهبانی معرفی شدند. یک گروه دوازده نفره که از همان بدو ورود آرام و قرار نداشتند و در دو چادر شش نفره کنار ما بیتوته کردند امّا پایشان یک جا بند نبود. هر روز آموزش دیدهبانی که تمام میشد، یا برای هم «جشن پتو» میگرفتند و یا از هم طلب شفاعت میکردند. اشک و شادی در کنار هم بود. شوخی در روز و نماز شب، وقت خالی برای کسی باقی نمیگذاشت. در این غوغای عشق و شور، هر کسی گمشدهای پیدا میکرد و با او اُنس میگرفت.
از میان این گروه دوازده نفره نوجوانی که بالای لب او تازه سبز شده بود، خیلی به من نزدیک میشد. نمیدانم در من چه میدید که دمپَر من میآمد و میرفت من که در خود چیزی نمیدیدم. الّا اینکه از او در کار دیدهبانی جلوتر بودم امّا من او را در اخلاق و ادب و معرفت، یک کهکشان جلوتر از خودم میدیدم. اسمش فرهاد بود؛ فرهاد ترک. با یک سیمای نجیب و صورت پُرکشش و سرشار از حیا که آدم وقتی به چشمان قهوهای او خیره میماند در معصومیّت نگاهش گم میشد. اصلاً پیدا بود که آمده است تا برود امّا این رفتن بهانهای میخواست و برای رفتن آنقدر آماده شده بود که بیپروا و آشکار در دعاها و نماز شبها میگریست و از خدا رزق شهادت میخواست. با این حس و حال رشک برانگیز، دوست نداشتم به او دل ببندم و نمیدانم چرا؟
به عملیات نزدیک شدیم و از دزفول به خرمشهر آمدیم. توجیهمان کردند که عملیات در منطقه آبی با عبور از اروندروند و شکستن خط دشمن در آن سوی آب تا رسیدن به جاده البحار - بصره است. و ما به عنوان دیدهبان پس از شکسته شدن خط و رسیدن به ساحل دشمن باید در کنار فرمانده گردانها و به درخواست آنان روی اهداف آتش بریزیم.
مدّتی بود که خدمت دوساله سربازیام به اتمام رسیده بود و به عنوان بسیجی در دیدهبانی کار میکردم. معاون فرمانده گردان -مصطفی نساج- میگفت با وجود این همه نیرو و دیدهبان، افراد جدید جایگزینام شوند. ولی من اصرار میکردم که باید و حتماً در عملیات باشم. بالاخره اصرار من تردید آقا مصطفی را که دلسوز همه بچههای دیدهبان بود، کنار زد. قرار شد من با یک دیدهبان کمکی به گردان حضرت علیاکبر علیهالسلام -۱۵۵- مأمور شویم.
از راست: آزاده سرافراز دکتر حمید تاجدوزیان و شهید مصطفی نساج
شب بود و حسّ و حال دعا و اشک و وصیتنامه نویسی و یک کار تازه و ابتکاری به اسم شفاعتنامهنویسی که اسم همه دیدهبانها روی پارچه نوشته شده بود و هر کدام با یک قطره خون انگشت، مقابل اسمشان را امضا میکردند که در صورت شهادت، از دیگران شفاعت کنند. عجیب بود که پس از نگارش شفاعتنامه به قرآن تفأل زدند و آیه شفاعت از سوره مریم آمد.
عباس نوریان -مسئول واحد دیدهبانی- سرتیمها را مشخص کرد و برای کمکیها قرار شد قرعهکشی شود. اسمها را روی یک کاغذ نوشتند و خواندند و کمکی من شد؛ فرهاد ترک. حالا حتم پیدا کردم که قضیه اتفاق و قرعه و شانس و این جور چیزها نیست. سرنوشت من با این عارف خاموش گره خورده بود و راه ما در آن سوی آب از هم جدا میشد.
شب عملیات با فرهاد ترک کنار فرمانده گردان حضرت علیاصغر علیهالسلام یعنی حاج ستار ابراهیمی بودیم. داخل قایق نشسته و منتظر که بعد از شکسته شدن خط توسط غواصها، قایقها دستور حرکت بگیرند و به آن سوی آب بروند. دقایق به کندی میگذشت. منوّرهای دشمن که بالا میرفت. چشمم به حاج ستار و فرهاد ترک میافتاد. آرامش در صورت حاج ستار و فرهاد ترک موج میزد و اروند با همه امواج وحشیاش به چشم نمیآمد. حاج ستار نزدیک سی سال داشت، من بیست و یک ساله بودم و فرهاد ترک شانزده ساله. داخل قایق سه، چهار نفر نیرو غیر از ما بودند که نمیشناختمشان. یکی از آنها برادر کوچک حاج ستار، صمد بود.
شب از نیمه گذشته بود که هواپیماهای عراقی روی اروند منورهای خوشهای ریختند و پشت بندش بمباران کردند. هنوز غواصها به میانه راه نرسیده بودند، امّا راه برگشت هم نداشتند.
باید به هر قیمت خط را در ساحل جزیره امالرصاص میشکستند که شکستند و متعاقب آن به حاج ستار بیسیم زدند که گردانت را حرکت بده.
ما از کناره اسکله در کارون تا دهانه اروند حرکت کردیم و قایقها پشت سرمان بودند. اولین قایق که به اروند رسید گلولههای کالیبر و دوشکای عراقی روی آب را زدند و زنجیره قایقها بهم ریخت. یکی بر میگشت، یکی میسوخت و یکی سردرگم بود. کار از دست حاج ستار خارج شده بود. امّا او با صلابت لب قایق تمام قد ایستاد و در شرایطی که ما همه کف قایق خوابیده بودیم به سکاندار گفت: «دستت را از روی گاز بر ندار، سریع برو لب خط عراقیها». سکاندار بیچاره هم ترسان و لرزان گاز میداد تا قایق از میان جهنم آتش عبور کرد و یک آن خودمان را نزدیک ساحل دیدیم. غواصها خط را در جاهایی شکسته بودند امّا عراقیها هنوز لب کانالها و سنگرها در ساحل امالرصاص بودند.
از چپ و راست ما تیر کلاش و آرپیجی میآمد. صمد برادر حاج ستّار داخل قایق تیر خورد امّا حاج ستار خم به ابرو نیاورد.
و بالاخره از داخل گل و لای رد شدیم و در کمال ناباوری، خودمان را داخل کانالهایی که شانه به شانه آب بود، انداختیم.
فرهاد، حرف نمیزد و چشمش به پاهای من بود که هر طرف بروم او هم بیاید.
از جمع دهها قایق گردان فقط چهار، پنج قایق توانسته بودند از سدّ آتش عبور کنند. هر قایق از جایی وارد ساحل شد و حاج ستار کوشید که همانجا همه را سازماندهی کنند تا پاکسازی سنگرها آغاز شود.
هنوز هوا تاریک و سرد بود و داخل کانالها پر از جنازه عراقیها، و در جاهایی شهدای غواصی میان آنها افتاده بودند.
تا دویست متر به سمت راست پشت سر حاج ستار رفتیم. تا جایی رسیدیم که عراقیها آن طرف کانال بودند و ما این طرف. همان وقت صدای اذان صبح از بلندگوهایی که در ساخل خودی -در آبادان و خرمشهر- بود شنیده شد.
با فرهاد تیمم کردیم و نوبتی و نشسته، نماز خواندیم.
عراقیها با صدای بلند صحبت میکردند و گاهی چند رگبار به سمت ما میزدند. باید رویشان آتش میریختیم و اصلاً برایم مُهمّ نبود که هنگام پاگذاشتن به ساحل ترکش خوردهام. کمی بازویم بیحس بود. به فرهاد گفتم: «بیسیم را روشن کن.»
گفت: «حمیدآقا، وقتی میآمدیم، خیس شده، کار نمیکند.»
سر چرخاندم تا از حاجستار و بقیه کمک بگیرم. نمیدانم آنها همه به کجا رفته بودند. حتی صمد که مجروح بود و تا آن لحظه ناله میکرد، سرجایش نبود.
چارهای جز مقاومت یا پذیرش اسارت نداشتیم. فرهاد دوباره با بیسیم ور رفت و یکباره گفت: «بفرما روشن شد.»
این بهترین خبری بود که آن لحظه میتوانستم بشنوم. کالک اهداف را روی خاک گذاشتم و جای خودم را پیدا کردم. عباس نوریان آن طرف در سنگر تطبیق آتش واسطه ارتباط دیدهبان با قبضهها بود. از او آتش خواستم و موقعیتام را گفتم. با فرود اولین خمپارهها و مینیکاتیوشاها داخل عراقیها، خستگی و بیخوابی و زخم از یادم رفت.
گرگ و میش هوا جان گرفته بود و خوب میتوانستم صورت معصوم فرهاد را ببینم، شک نداشتم که او اینجا شهید خواهد شد.
گفتم: «باید جایمان را عوض کنیم. و از سمت دیگری روی عراقیها آتش بریزیم». من میروم و تو هم پشت سر من بیا. حرفی نزد و فقط سرش را به علامت تسلیم تکان داد.
بیسیم را برداشتم و ده، بیست متر ندویده بودم که برگشتم و دیدم فرهاد افتاد. عراقیها به شکل نیمدایره، همه جا قایم شده بودند. برای آخرین بار نگاهی به صورت آرام و مهتابی فرهاد انداختم که لکه خونی وسط پیشانیاش نشسته بود.
از وز وز تیرها به خودم آمدم و فهمیدم باید یک گوشه قایم شوم. به یاد آوردم که وقتی پا به ساحل گذاشتیم حاجستار میتوانست با همان قایق، برادر مجروحش را برگرداند امّا این کار را نکرد. او و بقیه هم همین دور و بر بودند. چون حاجستار لحظه آخر گفته بود، که میمانیم، میجنگیم و اگر کار سخت شد اسیر میشویم. ولی من از اسارت اصلاً خوشم نمیآمد. دوباره با بیسیم تماس گرفتم و نوریان مسئول واحد دیدهبانی پرسید: «فرهاد کجاست؟»
گفتم: «إنا لله و إنا إلیه راجعون»
شهید فرهاد ترک
و درخواست آتش کردم و گفتم جاهایی که میزنید چپ و راست و روبهرو، در فاصله ده، بیست متری خودم است. حلقهای از کپههای انفجار دور تا دورم را گرفت. فقط پشت سرم آتش خودی نمیریخت. جایی که امواج پر تلاطم و وحشی اروند، وسوسه پریدن به آب و شنا تا آن سوی آب را از ذهنم خارج میکرد.
خوشحال بودم، بر خلاف صبح صدایم نمیلرزید. دامنه آتش را به قدری جمع و کوتاه کرده بودم که وز وز ترکشهای سرخ، پس از انفجار خمپارهها از کنارم رد میشد و حتّی منتظر بودم یکی از آنها سر و سینهام را بشکافد. عراقیها بدجوری در دام آتش منحنی گرفتار شده بودند. دیگر هلهله نمیکردند و تیر هوایی به علامت شادی نمیزدند. امّا این شرایط تا کی میتوانست ادامه پیدا کند. هیچ رزمنده خودی در تیررس نگاهم نبود. آخرین کسی را که پس از شهادت فرهاد ترک دیدم، محمد سلطانی از بچههای مخابرات بود. یکه و تنها وسط نیم دایره آتش نشسته بودم.
گاهی گوشی بیسیم را نزدیک دهانم میآوردم و در پاسخ به صدای مهربان عباس نوریان که پرسیده بود، «حمید چه کار میکنی!؟». اصطلاحی که دیدهبانها در لحظه آخر در شرایطی خاص به کار میبردند، گفتم: «آتش به اختیار»
نوریان فهمید که دارم جای خودم را هم میزنم. با اینکه او مرا نمیدید شاید از من قطع امید کرد. ناگهان آتشی که توسط او در سنگر تطبیق، آتشی در خرمشهر از قبضههای خمپاره و مینیکاتیوشا به این سو میآمد، کم شد و عراقیها مثل مار زخمی، دوباره جان گرفتند و از میان نهرها و نخلستانهای روبرو جلو کشیدند.
دیگر کاری از من بر نمیآمد. داخل یک سنگر عراقی رفتم که پنجرهای رو به اروند داشت. فقط به ذهنم خطور کرد که مبادا عراقیها مرا با وسایل دیدهبانی ببیند که در جا تیربارانم میکنند. فرکانس بیسیم را بهم ریختم و بیسیم را از داخل پنجره به داخل آب پرتاب کردم. کلت منوّر و قطبنما را هم همینطور. نگران بودم که عراقیها مبادا با نزدیک شدن به سنگر از نارنجک استفاده کنند. دهانه سنگر نشستم تا مرا ببینند. چند نفر نزدیک شدند و به عربی چیزی گفتند. دستم که از ترکش تیر میکشید به سختی بالا بردم و روی سرم گذاشتم. بلافاصله چند قنداق تفنگ و لگد بر سر و پهلویم خورد. اینجا آغاز یک سیر طولانی چند ساله بود.
کتک میخوردم و به عقب میرفتم و در مسیر چشمم به پیکر شهدا میافتاد که تا عمق نخلستانها رفته بودند. جایی چند اسیر دیگر ایرانی را جمع کرده بودند، همانجا نشاندنم. اینجا خط دوم آنها بود و با فراغت بیشتری میتوانستند با ما تسویه حساب کنند. ناگهان یکیشان غضبناک کُلتی کشید (گلنگدن) و رو به رویمان ایستاد. بحث و مشاجره میان خودشان بالا گرفت. پیدا بود که این آدم عصبانی و چند نفر موافق اعدام ما هستند و چند نفر مخالف آن. تقدیر چنین بود که حرف مخالفین به کرسی بنشیند. سراغ یکی یکی بچهها آمدند و از یک نوجوان مجروح کم سن و سال خواستند که به امام فحش و ناسزا بگوید. نوجوان کتک خورد امّا سکوت کرد. میدانستم نوبت به من هم خواهد رسید. همینطور که نشسته بودم دستم به سینهام خورد و متوجه شدم که داخل بادگیرم کالک دیدهبانی و آماجها [اهداف آتش] برجسته و قُلّمبه است. حتماً با پیدا شدن کالک، همه چیز برای من و شاید این گروه از اسرا تمام میشد.
آرام زیپ بادگیر را از جلو باز کردم و کالک را در میان دستم گرفتم. امّا میترسیدم. سه بار سوره توحید را خواندم و در حین خواندن، کالک را بیشتر مچاله کردم. بعد آیهالکرسی را خواندم و با آرامش یک آن دهان باز کردم و کالک را قورت دادم، آیهالکرسی معجزه کرد. آرام شدم. انگار که از اسارت رهایی پیدا کردم. تا سی و دو ساعت عراقیها هیچ خوردنی به ما ندادند فقط کتک میخوردیم. البتّه من نه اشتها داشتم و نه عق میزدم کالک دیدهبانی حسابی سیرم کرده بود.
شناسنامه خاطره
راوی: حمید تاجدوزیان، دیدهبان آزاده لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان خوزستان، ساحل اروند، استان بصره، ساحل اروندرود، ۱۳۶۵/۱۰/۰۴
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۰۸/۰۲
کتاب--------------------
بچههای مَمّدگِره
دکتر حمید تاجدوزیان دیدهبان قهرمان عملیات کربلای ۴