بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بالاتر از ایثار جان


حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی


«اگر به حکمت عید قربان توجه شود، خیلی از راه‌ها برای ما باز می‌شود. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است. حضرت ابراهیم علیه‌السلام در راه پروردگار، به دست خود عزیزی را قربان می‌کرد؛ آن هم فرزند جوانی که خدای متعال بعد از عمری انتظار به او داده بود.»

۱۳۸۹/۰۸/۲۶


ایثار بالاتر از جان

عید سعید قربان بر همه پدران و مادران گرامی شهدا مبارک باد 

  • ۰
  • ۰

 «اگر خواص مسلم را تنها نمی‌گذاشتند مثلاً صد نفر می‌شدند، این صد نفر اطراف مسلم را می‌گرفتند، به خانه‌ی یکی از آنها می‌آمدند و می‌ایستادند، دفاع می‌کردند.

   مسلم تنها هم که بود وقتی می‌خواستند او را دستگیر کنند، چندین ساعت طول کشید! چندین بار حمله کردند مسلم به تنهایی همه‌ی سربازان ابن زیاد را ـ همان عده‌ای که آمده بودند ـ پس زد. 

   اگر صد نفر مرد با او بودند، مگر می‌توانستند او را بگیرند؟! باز هم اطرافشان جمع می‌شدند.»

۱۳۷۵/۰۳/۲۰


حضرت مسلم ابن عقیل
  • ۰
  • ۰

سالروز شهادت یادگار کربلا حضرت محمدباقر علیه‌السّلام بر دوست‌داران آن امام همام تسلیت باد. 


تشریح چگونگی مبارزه فرهنگی امام باقر علیه‌السلام توسط حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی 

«امام باقر در دو جبهه مبارزه کرد؛ اولاً در جبهه فکر و اندیشه اسلامی و تبیین قرآن و اسلام راستین، ثانیاً در جبهه درگیری و برخورد سیاسی»


«مبارزه فرهنگی فقط نشستن و از احکام اسلام چیزهایی را بیان کردن بدون یک جهت‌گیری، بدون یک سمت‌گیری انقلابی و مبارزی نیست، این مبارزه نیست. بلکه مبارزه فرهنگی اینه که سعی کنند ذهنیت مردم را و فرهنگ حاکم بر ذهنهای مردم را عوض کنند، تا راه را برای حکومت الهی هموار کنند و راه را بر حکومت طاغوتی و شیطانی ببندند. و امام باقر این کار را شروع کرد. باقر علم‌الاولین یعنی این. حضرت شکافنده حقایق قرآنی و دانش‌های اسلامی بود.»






یا اَبا جَعْفَرٍ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی اَیُّهَا الْباقِرُ یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَ مَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللّهِ وَ قَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ.

ای ابا جعفر، ای محمّد بن علی، ای باقر، ای فرزند فرستاده خدا، ای حجّت خدا بر بندگان، ای آقا و مولای ما، به تو روی آوردیم و تو را واسطه قرار دادیم و به سوی خدا به تو توسّل جستیم و تو را پیش روی حاجات‌مان نهادیم، ای آبرومند نزد خدا، برای ما نزد خدا شفاعت کن.

  • ۰
  • ۰

آتش به اختیار

آتش به اختیار _ روایت آزادگی دیده‌بان قهرمان عملیات کربلای ۴ 

 

در پادگاه شهید مدنی دزفول کنار چادرهای گردان ادوات نشسته بودیم و از عملیات قبلی در ۲۰ شهریور [سال ۱۳۶۵] در جزیره مجنون برای هم تعریف می‌کردیم. از آن تابستان داغ و آن عملیات عاشوایی در هوای شرجی جزیره که در ششم محرم انجام گرفت و به دلیل کمبود نیرو، بچه‌های گردان حضرت علی‌اکبر و خط‌شکنان گردان غواصی -جعفرطیار- غریبانه جنگیدند و در کنار آن همه آب، مثل مولایشان تشنه و تنها شهید شدند. 

   داشتیم تعریف می‌کردیم، که از دور ستون اتوبوس‌های اعزام سپاهیان حضرت محمد صلّی‌اللَّه‌علیه‌وآله‌وسلّم پیدا شد و به یک چشم به هم زدن، مثل صاعقه، انبوه بسیجیان پرشور در حالی‌که سرود می‌خواندند از اتوبوس‌ها پیاده شدند. صحنه غریب و خلوت پادگان از این‌رو به آن‌رو شد. 

   از سر و روی بسیجیان حرارت می‌ریخت و شور و اشتیاق برای انجام یک عملیات در میان آنان موج می‌زد. حالا نیاز به پنهان‌کاری و «گفتند نگویید» و یا «نگفتند، بگوئیم» و شوخی‌های دم عملیاتی نبود. هر کس آن صحنه را می‌دید می‌فهمید که این سیل عظیم و بی‌سابقه برای عملیات آمده‌اند.

   سهم گردان ما هم تعدادی بسیجی شد و از میان آنها تعدادی هم به واحد دیده‌بانی معرفی شدند. یک گروه دوازده نفره که از همان بدو ورود آرام و قرار نداشتند و در دو چادر شش نفره کنار ما بیتوته کردند امّا پایشان یک جا بند نبود. هر روز آموزش دیده‌بانی که تمام می‌شد، یا برای هم «جشن پتو» می‌گرفتند و یا از هم طلب شفاعت می‌کردند. اشک و شادی در کنار هم بود. شوخی در روز و نماز شب، وقت خالی برای کسی باقی نمی‌گذاشت. در این غوغای عشق و شور، هر کسی گمشده‌ای پیدا می‌کرد و با او اُنس می‌گرفت. 

   از میان این گروه دوازده نفره نوجوانی که بالای لب او تازه سبز شده بود، خیلی به من نزدیک می‌شد. نمی‌دانم در من چه می‌دید که دم‌پَر من می‌آمد و می‌رفت من که در خود چیزی نمی‌دیدم. الّا اینکه از او در کار دیده‌بانی جلوتر بودم امّا من او را در اخلاق و ادب و معرفت، یک کهکشان جلوتر از خودم می‌دیدم. اسمش فرهاد بود؛ فرهاد ترک. با یک سیمای نجیب و صورت پُرکشش و سرشار از حیا که آدم وقتی به چشمان قهوه‌ای او خیره می‌ماند در معصومیّت نگاهش گم می‌شد. اصلاً پیدا بود که آمده است تا برود امّا این رفتن بهانه‌ای می‌خواست و برای رفتن آن‌قدر آماده شده بود که بی‌پروا و آشکار در دعاها و نماز شب‌ها می‌گریست و از خدا رزق شهادت می‌خواست. با این حس و حال رشک برانگیز، دوست نداشتم به او دل ببندم و نمی‌دانم چرا؟ 

   به عملیات نزدیک شدیم و از دزفول به خرمشهر آمدیم. توجیه‌مان کردند که عملیات در منطقه آبی با عبور از اروندروند و شکستن خط دشمن در آن سوی آب تا رسیدن به جاده البحار - بصره است. و ما به عنوان دیده‌بان پس از شکسته شدن خط و رسیدن به ساحل دشمن باید در کنار فرمانده گردان‌ها و به درخواست آنان روی اهداف آتش بریزیم. 

   مدّتی بود که خدمت دوساله سربازی‌ام به اتمام رسیده بود و به عنوان بسیجی در دیده‌بانی کار می‌کردم. معاون فرمانده گردان -مصطفی نساج- می‌گفت با وجود این همه نیرو و دیده‌بان، افراد جدید جایگزین‌ام شوند. ولی من اصرار می‌کردم که باید و حتماً در عملیات باشم. بالاخره اصرار من تردید آقا مصطفی را که دلسوز همه بچه‌های دیده‌بان بود، کنار زد. قرار شد من با یک دیده‌بان کمکی به گردان حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام -۱۵۵- مأمور شویم. 


شهید مصطفی نساج و دکتر حمید تاج‌دوزیان

   از راست: آزاده سرافراز دکتر حمید تاج‌دوزیان و شهید مصطفی نساج 


   شب بود و حسّ و حال دعا و اشک و وصیت‌نامه‌ نویسی و یک کار تازه و ابتکاری به اسم شفاعت‌نامه‌نویسی که اسم همه دیده‌بان‌ها روی پارچه نوشته شده بود و هر کدام با یک قطره خون انگشت، مقابل اسم‌شان را امضا می‌کردند که در صورت شهادت، از دیگران شفاعت کنند. عجیب بود که پس از نگارش شفاعت‌نامه‌ به قرآن تفأل زدند و آیه شفاعت از سوره مریم آمد. 

   عباس نوریان -مسئول واحد دیده‌بانی- سرتیم‌ها را مشخص کرد و برای کمکی‌ها قرار شد قرعه‌کشی شود. اسم‌ها را روی یک کاغذ نوشتند و خواندند و کمکی من شد؛ فرهاد ترکحالا حتم پیدا کردم که قضیه اتفاق و قرعه و شانس و این جور چیزها نیست. سرنوشت من با این عارف خاموش گره خورده بود و راه ما در آن سوی آب از هم جدا می‌شد. 

   شب عملیات با فرهاد ترک کنار فرمانده گردان حضرت علی‌اصغر علیه‌السلام یعنی حاج ستار ابراهیمی بودیم. داخل قایق نشسته و منتظر که بعد از شکسته شدن خط توسط غواص‌ها، قایق‌ها دستور حرکت بگیرند و به آن سوی آب بروند. دقایق به کندی می‌گذشت. منوّرهای دشمن که بالا می‌رفت. چشمم به حاج ستار و فرهاد ترک می‌افتاد. آرامش در صورت حاج ستار و فرهاد ترک موج می‌زد و اروند با همه امواج وحشی‌اش به چشم نمی‌آمد. حاج ستار نزدیک سی سال داشت، من بیست و یک ساله بودم و فرهاد ترک شانزده ساله. داخل قایق سه، چهار نفر نیرو غیر از ما بودند که نمی‌شناختم‌شان. یکی از آنها برادر کوچک حاج ستار، صمد بود. 

   شب از نیمه گذشته بود که هواپیماهای عراقی روی اروند منورهای خوشه‌ای ریختند و پشت بندش بمباران کردند. هنوز غواص‌ها به میانه راه نرسیده بودند، امّا راه برگشت هم نداشتند. 

   باید به هر قیمت خط را در ساحل جزیره ام‌الرصاص می‌شکستند که شکستند و متعاقب آن به حاج ستار بی‌سیم زدند که گردانت را حرکت بده. 

   ما از کناره اسکله در کارون تا دهانه اروند حرکت کردیم و قایق‌ها پشت سرمان بودند. اولین قایق که به اروند رسید گلوله‌های کالیبر و دوشکای عراقی روی آب را زدند و زنجیره قایق‌ها بهم ریخت. یکی بر می‌گشت، یکی می‌سوخت و یکی سردرگم بود. کار از دست حاج ستار خارج شده بود. امّا او با صلابت لب قایق تمام قد ایستاد و در شرایطی که ما همه کف قایق خوابیده بودیم به سکاندار گفت: «دستت را از روی گاز بر ندار، سریع برو لب خط عراقی‌ها». سکاندار بیچاره هم ترسان و لرزان گاز می‌داد تا قایق از میان جهنم آتش عبور کرد و یک آن خودمان را نزدیک ساحل دیدیم. غواص‌ها خط را در جاهایی شکسته بودند امّا عراقی‌ها هنوز لب کانال‌ها و سنگرها در ساحل ام‌الرصاص بودند. 

   از چپ و راست ما تیر کلاش و آرپی‌جی می‌آمد. صمد برادر حاج ستّار داخل قایق تیر خورد امّا حاج ستار خم به ابرو نیاورد. 

   و بالاخره از داخل گل و لای رد شدیم و در کمال ناباوری، خودمان را داخل کانال‌هایی که شانه به شانه آب بود، انداختیم. 


   فرهاد، حرف نمی‌زد و چشمش به پاهای من بود که هر طرف بروم او هم بیاید. 


   از جمع ده‌ها قایق گردان فقط چهار، پنج قایق توانسته بودند از سدّ آتش عبور کنند. هر قایق از جایی وارد ساحل شد و حاج ستار کوشید که همان‌جا همه را سازماندهی کنند تا پاک‌سازی سنگرها آغاز شود.

    هنوز هوا تاریک و سرد بود و داخل کانال‌ها پر از جنازه عراقی‌ها، و در جاهایی شهدای غواصی میان آنها افتاده بودند.

   تا دویست متر به سمت راست پشت سر حاج ستار رفتیم. تا جایی رسیدیم که عراقی‌ها آن طرف کانال بودند و ما این طرف. همان وقت صدای اذان صبح از بلندگوهایی که در ساخل خودی -در آبادان و خرمشهر- بود شنیده شد. 


   با فرهاد تیمم کردیم و نوبتی و نشسته، نماز خواندیم. 


عراقی‌ها با صدای بلند صحبت می‌کردند و گاهی چند رگبار به سمت ما می‌زدند. باید رویشان آتش می‌ریختیم و اصلاً برایم مُهمّ نبود که هنگام پاگذاشتن به ساحل ترکش خورده‌ام. کمی بازویم بی‌حس بود. به فرهاد گفتم: «بی‌سیم را روشن کن.»

   گفت: «حمیدآقا، وقتی می‌آمدیم، خیس شده، کار نمی‌کند.» 

   سر چرخاندم تا از حاج‌ستار و بقیه کمک بگیرم. نمی‌دانم آنها همه به کجا رفته بودند. حتی صمد که مجروح بود و تا آن لحظه ناله می‌کرد، سرجایش نبود. 

   چاره‌ای جز مقاومت یا پذیرش اسارت نداشتیم. فرهاد دوباره با بی‌سیم ور رفت و یک‌باره گفت: «بفرما روشن شد.»

   این بهترین خبری بود که آن لحظه می‌توانستم بشنوم. کالک اهداف را روی خاک گذاشتم و جای خودم را پیدا کردم. عباس نوریان آن طرف در سنگر تطبیق آتش واسطه ارتباط دیده‌بان با قبضه‌ها بود. از او آتش خواستم و موقعیت‌ام را گفتم. با فرود اولین خمپاره‌ها و مینی‌کاتیوشاها داخل عراقی‌ها، خستگی و بی‌خوابی و زخم از یادم رفت. 

   گرگ و میش هوا جان گرفته بود و خوب می‌توانستم صورت معصوم فرهاد را ببینم، شک نداشتم که او اینجا شهید خواهد شد.

   گفتم: «باید جایمان را عوض کنیم. و از سمت دیگری روی عراقی‌ها آتش بریزیم». من می‌روم و تو هم پشت سر من بیا. حرفی نزد و فقط سرش را به علامت تسلیم تکان داد. 

   بی‌سیم را برداشتم و ده، بیست متر ندویده بودم که برگشتم و دیدم فرهاد افتاد. عراقی‌ها به شکل نیم‌دایره، همه جا قایم شده بودند. برای آخرین بار نگاهی به صورت آرام و مهتابی فرهاد انداختم که لکه خونی وسط پیشانی‌اش نشسته بود. 

   از وز وز تیرها به خودم آمدم و فهمیدم باید یک گوشه قایم شوم. به یاد آوردم که وقتی پا به ساحل گذاشتیم حاج‌ستار می‌توانست با همان قایق، برادر مجروحش را برگرداند امّا این کار را نکرد. او و بقیه هم همین دور و بر بودند. چون حاج‌ستار لحظه آخر گفته بود، که می‌مانیم، می‌جنگیم و اگر کار سخت شد اسیر می‌شویم. ولی من از اسارت اصلاً خوشم نمی‌آمد. دوباره با بی‌سیم تماس گرفتم و نوریان مسئول واحد دیده‌بانی پرسید: «فرهاد کجاست؟»

   گفتم: «إنا لله و إنا إلیه  راجعون»


شهید فرهاد ترک - دیده‌بان عملیات کربلای ۴

شهید فرهاد ترک


   و درخواست آتش کردم و گفتم جاهایی که می‌زنید چپ و راست و روبه‌رو، در فاصله ده، بیست متری خودم است. حلقه‌ای از کپه‌های انفجار دور تا دورم را گرفت. فقط پشت سرم آتش خودی نمی‌ریخت. جایی که امواج پر تلاطم و وحشی اروند، وسوسه پریدن به آب و شنا تا آن سوی آب را از ذهنم خارج می‌کرد. 

   خوشحال بودم، بر خلاف صبح صدایم نمی‌لرزید. دامنه آتش را به قدری جمع و کوتاه کرده بودم که وز وز ترکش‌های سرخ، پس از انفجار خمپاره‌ها از کنارم رد می‌شد و حتّی منتظر بودم یکی از آنها سر و سینه‌ام را بشکافد. عراقی‌ها بدجوری در دام آتش منحنی گرفتار شده بودند. دیگر هل‌هله نمی‌کردند و تیر هوایی به علامت شادی نمی‌زدند. امّا این شرایط تا کی می‌توانست ادامه پیدا کند. هیچ رزمنده خودی در تیررس نگاهم نبود. آخرین کسی را که پس از شهادت فرهاد ترک دیدم، محمد سلطانی از بچه‌های مخابرات بود. یکه و تنها وسط نیم دایره آتش نشسته بودم.  

   گاهی گوشی بی‌سیم را نزدیک دهانم می‌آوردم و در پاسخ به صدای مهربان عباس نوریان که پرسیده بود، «حمید چه کار میکنی!؟». اصطلاحی که دیده‌بان‌ها در لحظه آخر در شرایطی خاص به کار می‌بردند، گفتم: «آتش به اختیار» 

   نوریان فهمید که دارم جای خودم را هم می‌زنم. با این‌که او مرا نمی‌دید شاید از من قطع امید کرد. ناگهان آتشی که توسط او در سنگر تطبیق، آتشی در خرمشهر از قبضه‌های خمپاره و مینی‌کاتیوشا به این سو می‌آمد، کم شد و عراقی‌ها مثل مار زخمی، دوباره جان گرفتند و از میان نهرها و نخلستان‌های روبرو جلو کشیدند.

   دیگر کاری از من بر نمی‌آمد. داخل یک سنگر عراقی رفتم که پنجره‌ای رو به اروند داشت. فقط به ذهنم خطور کرد که مبادا عراقی‌ها مرا با وسایل دیده‌بانی ببیند که در جا تیربارانم می‌کنند. فرکانس بی‌سیم را بهم ریختم و بی‌سیم را از داخل پنجره به داخل آب پرتاب کردم. کلت منوّر و قطب‌نما را هم همین‌طور. نگران بودم که عراقی‌ها مبادا با نزدیک شدن به سنگر از نارنجک استفاده کنند. دهانه سنگر نشستم تا مرا ببینند. چند نفر نزدیک شدند و به عربی چیزی گفتند. دستم که از ترکش تیر می‌کشید به سختی بالا بردم و روی سرم گذاشتم. بلافاصله چند قنداق تفنگ و لگد بر سر و پهلویم خورد. اینجا آغاز یک سیر طولانی چند ساله بود. 

   کتک می‌خوردم و به عقب می‌رفتم و در مسیر چشمم به پیکر شهدا می‌افتاد که تا عمق نخلستان‌ها رفته بودند. جایی چند اسیر دیگر ایرانی را جمع کرده بودند، همان‌جا نشاندنم. اینجا خط دوم آنها بود و با فراغت بیشتری می‌توانستند با ما تسویه حساب کنند. ناگهان یکی‌شان غضب‌ناک کُلتی کشید (گلنگدن) و رو به رویمان ایستاد. بحث و مشاجره میان خودشان بالا گرفت. پیدا بود که این آدم عصبانی و چند نفر موافق اعدام ما هستند و چند نفر مخالف آن. تقدیر چنین بود که حرف مخالفین به کرسی بنشیند. سراغ یکی یکی بچه‌ها آمدند و از یک نوجوان مجروح کم سن و سال خواستند که به امام فحش و ناسزا بگوید. نوجوان کتک خورد امّا سکوت کرد. می‌دانستم نوبت به من هم خواهد رسید. همین‌طور که نشسته بودم دستم به سینه‌ام خورد و متوجه شدم که داخل بادگیرم کالک دیده‌بانی و آماج‌ها [اهداف آتش] برجسته و قُلّمبه است. حتماً با پیدا شدن کالک، همه چیز برای من و شاید این گروه از اسرا تمام می‌شد.

   آرام زیپ بادگیر را از جلو باز کردم و کالک را در میان دستم گرفتم. امّا می‌ترسیدم. سه بار سوره توحید را خواندم و در حین خواندن، کالک را بیشتر مچاله کردم. بعد آیه‌الکرسی را خواندم و با آرامش یک آن دهان باز کردم و کالک را قورت دادم، آیه‌الکرسی معجزه کرد. آرام شدم. انگار که از اسارت رهایی پیدا کردم. تا سی و دو ساعت عراقی‌ها هیچ خوردنی به ما ندادند فقط کتک می‌خوردیم. البتّه من نه اشتها داشتم و نه عق می‌زدم کالک دیده‌بانی حسابی سیرم کرده بود. 


شناسنامه خاطره 

راوی: حمید تاج‌دوزیان، دیده‌بان آزاده لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان خوزستان، ساحل اروند، استان بصره، ساحل اروندرود، ۱۳۶۵/۱۰/۰۴

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۰۸/۰۲


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره


دکتر حمید تاج‌دوزیان دیده‌بان قهرمان عملیات کربلای ۴ 


  • ۰
  • ۰

۲۶ام مرداد سال ۱۳۶۹ روز تاریخی آزادی اسرای عزیزمان ۲ سال پس از پیروزی رزمندگان اسلام در ۸ سال دفاع مقدس می‌باشد. در اکثر حوادث موارد استثنایی وجود دارد و یکی از استثناهای آزادگان عزیز، امیر خلبان آزاده سرلشگر حسین لشکری می‌باشد که مختصری از زندگی‌نامه و ایستادگی ایشان تقدیم می‌گردد: 

   خلبان آزاده حسین لشکری در دوران اسارت خویش سال‌ها به دور از چشم نیروهای صلیب سرخ و بدون آنکه خبری از او در اختیار خانواده‌اش گذاشته شود، غریب و تنها بود. در سال ۱۳۷۴ یعنی نزدیک به پانزده سال پس از اسارت، نخستین نامه‌اش را برای خانواده و همسرش فرستاد.


 متن نامه به این شرح است:


اولین نامه به ایران برای همسرم

 (۱۳ /۳/ ۱۳۷۴) ـ ۱۹۹۵/۶/۴


به نام خدا

همسر عزیزم سلام، حالت چطور است. ان‌شاءالله که خوب هستی. حال علی چطور هست و به یاری خدا او هم که خوب هست.

   من این نامه را برای اولین بار برایت می‌نویسم. امروز ملاقات با نمایندهٔ صلیب سرخ داشتم و مشخصات مرا ثبت کرد و گفت که از این به بعد می‌توانم نامه برایت بنویسم. من نمی‌دانم که چقدر این حرف‌ها درست هست و ما مى‌توانیم نامه برای همدیگر بنویسیم ولی من هنوز شک دارم و اگر آن نامه به دست تو رسید، برایم آدرس محل زندگی خودت را بنویس تا نامه‌های بعدی را به آنجا بفرستم. از آنجا که نمی‌دانم هنوز آنجا هستید یا نه و در کجا منزل و مکان دارید، نامه را برای نیروی هوایی نوشتم. امید دارم که آن‌ها هم سعی بکنند و به دست شما برسانند.

   خودم هم باور ندارم که نامه می‌نویسم. وضعیت من معلوم نیست و تو شرعاً و عرفاً اجازه داری که اگر خواستی ازدواج بکنی، می‌دانم که خیلی سخت هست ولی چاره چیست، در تربیت علی کوشا باش و من راضی به راحتی و آسایش شما هستم.

حسین لشکری 


سرلشکر خلبان شهید حسین لشکری سال ۱۳۳۱ در شهر ضیاءآباد استان قزوین زاده شد. سال ۱۳۵۱ به نیروی هوایی وارد و در سال ۱۳۵۶ از دانشگاه خلبانی با درجهٔ ستوان دومی فارغ‌التحصیل شد.

   با شروع جنگ ایران و عراق پس از انجام ۱۲ ماموریت، سرانجام هواپیمایش مورد اصابت موشک قرار گرفت و در خاک عراق به اسارت درآمد.

   پس از آن به مدت ۸ سال با حدود ۶۰ نفر دیگر از همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد. پس از پذیرش قطعنامه وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت ۱۰ سال به طول انجامید. وی پس از ۱۶ سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در ۱۷ فروردین ۱۳۷۷ به ایران بازگشت.

   لشکری دارای لقب «سید الاسرای ایران» بود. با موافقت فرمانده کل قوا در تاریخ ۲۷ بهمن ۱۳۷۸ درجهٔ نظامی وی به سرلشگری ارتقاء یافت. وی سرانجام در تاریخ ۱۹ مرداد ماه سال ۸۸  به شهادت رسید.


حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی و مرحوم سرلشگر لشکری


حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی در دیدار امیر خلبان آزاده حسین لشگری و جمعی از آزادگان: «همه‌ی شما -بخصوص آنهایی که زیاد ماندند- رمز مقاومت و ایستادگی هستید. شما نشان‌دهنده‌ی این حقیقت هستید که رنج‌ها می‌گذرد و اجرها می‌ماند. از همه بیشتر غم و رنج این آقای «لشگری» بود که ما هر وقت به یاد ایشان می‌افتادیم، حقیقتاً غمی دلمان را می‌گرفت. هجده، نوزده سال، زمان بلندی است؛ زمان کمی نیست که ایشان در چنگ دشمن بودند و بحمدالله صبر و استقامت کردند. امیدواریم خدای متعال به همه‌ی شما اجر دهد و موفّقتان بدارد و ان‌شاءالله خانواده‌های شما -فرزندان و کسان و والدینتان- را مشمول رحمت و خیر کند.»

دیدار در تاریخ ۱۳۷۷/۱/۱۹ دو روز بعد از آزادی 


حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی و مرحوم سرلشگر لشکری

  • ۰
  • ۰


وَإِن تَصبِروا وَتَتَّقوا لا یَضُرُّکُم کَیدُهُم شَیئًا 

حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی


إِن تَمسَسکُم حَسَنَةٌ تَسُؤهُم وَإِن تُصِبکُم سَیِّئَةٌ یَفرَحوا بِها ۖ وَإِن تَصبِروا وَتَتَّقوا لا یَضُرُّکُم کَیدُهُم شَیئًا ۗ إِنَّ اللَّهَ بِما یَعمَلونَ مُحیطٌ

سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۲۰


اگر نیکی به شما برسد، آنها را ناراحت می‌کند؛

و اگر حادثه ناگواری برای شما رخ دهد، خوشحال می‌شوند.

(امّا) اگر (در برابرشان) استقامت و پرهیزگاری پیشه کنید، نقشه‌های (خائنانه) آنان، به شما زیانی نمی‌رساند؛

خداوند به آنچه انجام می‌دهند، احاطه دارد.


حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی


جنگ نخواهد شد و مذاکره نخواهیم کرد

۱۳۹۷/۰۵/۲۲

  • ۰
  • ۰

توپ ۱۰۵ _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۱

 

تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام همدان در آستانه تأسیس بود که یک قبضه توپ ۱۰۵ میلی‌متری به ما واگذار شد. قبلاً چند قبضه خمپاره‌انداز ۱۲۰ و ۸۱ میلی‌متری داشتیم ولی داشتن این توپ مقدمه گسترش آتش و تأسیس گردان توپخانه به حساب می‌آمد. برای ما این قبضه خیلی عزیز بود. تمام هوش و حواس بچه‌های گردان ادوات و توپخانه آن بود که مبادا خراش به آن بیفتد. 

   خط پدافندی جدیدی در قصرشیرین و مقابل مرز خسروی گرفته بودیم. روزشمار تاریخ آخرین روزهای اسفند سال ۱۳۶۱ را نشان می‌داد که قبضه ۱۰۵ را در حصار یک سنگر سوله‌ای مستقر کردیم. و دور و پشت آن را با گونی سنگری و تخته و الوار محکم کردیم و فقط لوله آن به اندازه نیاز از دهانه سوله بیرون بود. 

   کار با قبضه آغاز شد و دیده‌بان در خط چند گلوله توپ گرفت که ناگهان با آتش مقابل دشمن خمپاره‌ای لب سوله فرود آمد و محمد تیموری یکی از خدمه‌های توپ ۱۰۵ درجا قطعه قطعه شد و خون او روی سر و صورت نفر بغل دستی پاشید. ایشان چون فکر کرد مجروح شده شروع به داد و هوار کرد، ساکتش کردیم. تکه‌های گوشت محمد تیموری که جمع شد، نگاهی به قبضه ۱۰۵ انداختم. ترکش نخورده و سرپا بود خدا را شکر کردم که این تنها سرمایه‌مان از دست نرفت. 


شناسنامه خاطره 

راوی: علی‌اصغر بلاغی، مسئول مخابرات گردان ادوات و توپخانه تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، محور قصر شیرین، خسروی، اسفند ۱۳۶۱ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۱۸


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰

حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی خامنه‌ای نسبت به شخصیت حضرت امام محمدتقی جوادالائمه علیه‌السلام می‌فرمایند: 


«امام جواد علیه‌الصلاة والسلام‌ نمودار و نشانه‌ی مقاومت است. انسان بزرگی است که تمام دوران کوتاه زندگیش که در سن ۲۵ سالگی به شهادت رسیده است. با قدرت مُزَوّر و ریاکار خلیفه‌ی عباسی -مأمون- مقابله و معارضه کرد و هرگز قدمی عقب‌نشینی نکرد و تمام شرایط دشوار را تحمل کرد و با همه‌ی شیوه‌های مبارزه‌ی ممکن، مبارزه کرد.» 

۱۳۶۰/۰۲/۲۵


«زندگی کوتاه این بنده شایسته خدا به جهاد با کفر و طغیان گذشت.»

۱۳۵۹/۰۷/۱۸


«امام جواد می‌خواست به مردم بگوید که من طرفدار اسلام و طرفدار خاندان پیغمبرم. امام علی‌بن‌موسی‌الرضا صلواةالله‌علیه و امام جواد صلواةالله‌علیه همت بر این گماشتند که این ماسک تزویر و ریا را از چهره‌ی مأمون کنار بزنند و موفق شدند.»

 ۱۳۸۵/۰۷/۱۸ 





بارگاه ملکوتی حضرت امام جواد علیه‌السّلام

سالروز شهادت حضرت امام محمدتقی جوادالائمه علیه‌السلام تسلیت باد 

  • ۰
  • ۰

بیا به راست برو به چپ _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۱ 

 

رنگ حمام را از این ماه تا آن ماه نمی‌دیدیم. گاهی به رودخانه‌ای که از قصرشیرین به طرف عراق جاری بود می‌رفتیم و تنی به آب می‌زدیم. امّا کیسه صابون و چرک گرفتن در حمام عمومی پادگان ابوذر مزه‌ای دیگر داشت. 

   من دیده‌بان بودم و احمد صابری مسئول قبضه خمپاره، هر دو از مسئول‌مان اجازه گرفتیم که به حمام برویم و برگردیم. 

   موتور تریل را برداشتم و در مسیر احمد را سوار کردم امّا انگار موتور نمی‌خواست و جاده راضی نبود که پای ما به حمام برسد. دیده‌بان‌های عراقی هم یک هدف متحرک روی جاده دیده بودند و می‌خواستند شکار کنند. خمپاره پشت خمپاره می‌فرستادند. یکی، دو بار فرمان از دست من در رفت و زمین خوردیم. احمد گفت: «بلدنیستی، خودم می‌نشینم». نشست ولی او هم شق‌القمر نکرد و دوباره زمین خوردیم. 

   انفجار خمپاره‌ها از ۲۰۰ متری ما شروع، و کم شد و کم شد که آخرین خمپاره ۲۰ متری ما زوزه کشید و منفجر شد و من و موتور و احمد را در هم پیچاند. دست چپ من در خون نشست و پای احمد با ترکش دهن باز کرد. شانس آوردیم که تویوتایی رسید و راننده ما را عقب انداخت.  

   پشت تویوتا تا چشمم به پای غرق به خون احمد افتاد، گفتم: «احمد، خوش به حالت داری شهید می‌شوی!»

   احمد که هیچ وقت کم نمی‌آورد گفت: «یک نگاه به سر و وضع خودت بینداز، تو به شهادت نزدیک‌تری»

   خلاصه با اینکه هر دو درب و داغان بودیم امّا به شوخی گذراندیم تا به بیمارستان صحرایی و اورژانس رسیدیم و از آنجا به بیمارستان پادگان ابوذر انتقال یافتیم. 

   در مسیر اتاق عمل با احمد باز یکی به دو می‌کردیم درست مثل آن زمان که من با بی‌سیم از او گلوله خمپاره می‌خواستم و او سر به سرم می‌گذاشت و نمی‌دانم چطور بود که هر دو همزمان به اتاق عمل رفتیم و با هم بیهوش شدیم. 

   به هوش که آمدیم، دکترها و پرستارها بالای سرمان بودند و می‌خندیدند. پرسیدم: «کجاش خنده داشت!؟»

   گفتند: «داشتی به هوش می‌آمدی که به این رفیقت می‌گفتی، بارک‌الله، بیا به راست برو به چپ، ۱۰۰ متر اضافه کن، تکرارش کن، ای نزنی به این زدنت و...» 


شناسنامه خاطره 

راوی: جلال یونسی، دیده‌بان کادر رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، محور جاده قصرشیرین به خسروی، مرداد ماه ۱۳۶۱

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۲/۰۸


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰

کارستان بابایی

حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی کارستان بابایی را در دیدار مسؤولان عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی در تاریخ ۱۳۸۳/۱۰/۲۳ اینگونه می‌فرمایند: 


چند روز قبل خانواده‌ی شهید بابایی این‌جا آمده بودند؛ این خاطره یادم آمد و برای آنها گفتم. سال ۶۱ شهید بابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شکاری اصفهان. درجه‌ی این جوان حزب‌اللّهی سرگردی بود، که او را به سرهنگ تمامی ارتقاء دادیم. آن‌وقت آخرین درجه‌ی ما سرهنگ تمامی بود. مرحوم بابایی سرش را می‌تراشید و ریش می‌گذاشت. بنا بود او این پایگاه را اداره کند. کار سختی بود. دل همه می‌لرزید؛ دل خود من هم که اصرار داشتم، می‌لرزید، که آیا می‌تواند؟ اما توانست. وقتی بنی‌صدر فرمانده بود، کار مشکل‌تر بود. افرادی بودند که دل صافی نداشتند و ناسازگاری و اذیت می‌کردند؛ حرف می‌زدند، اما کار نمی‌کردند؛ اما او توانست همان‌ها را هم جذب کند. خودش پیش من آمد و نمونه‌یی از این قضایا را نقل کرد. خلبانی بود که رفت در بمباران مراکز بغداد شرکت کرد، بعد هم شهید شد. او جزو همان خلبان‌هایی بود که از اول با نظام ناسازگاری داشت. شهید عباس بابایی با او گرم گرفت و محبت کرد؛ حتی یک شب او را با خود به مراسم دعای کمیل برده بود؛ با این‌که نسبت به خودش ارشد هم بود. شهید بابایی تازه سرهنگ شده بود، اما او سرهنگ تمامِ چند ساله بود؛ سن و سابقه‌ی خدمتش هم بیشتر بود. در میان نظامی‌ها این چیزها خیلی مهم است. یک روز ارشدیت تأثیر دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسلیمبابایی شده بود. شهید بابایی می‌گفت دیدم در دعای کمیل شانه‌هایش از گریه می‌لرزد و اشک می‌ریزد. بعد رو کرد به من و گفت: عباس! دعا کن من شهید بشوم! این رابابایی پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گریه کرد.


خلبان بسیجی امیر سرلشکر شهید عباس بابایی


ارتقاء درجه شهید عباس بابایی




سالروز شهادت خلبان بسیجی امیر سرلشکر عباس بابایی گرامی باد.