بیا به راست برو به چپ _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۱
رنگ حمام را از این ماه تا آن ماه نمیدیدیم. گاهی به رودخانهای که از قصرشیرین به طرف عراق جاری بود میرفتیم و تنی به آب میزدیم. امّا کیسه صابون و چرک گرفتن در حمام عمومی پادگان ابوذر مزهای دیگر داشت.
من دیدهبان بودم و احمد صابری مسئول قبضه خمپاره، هر دو از مسئولمان اجازه گرفتیم که به حمام برویم و برگردیم.
موتور تریل را برداشتم و در مسیر احمد را سوار کردم امّا انگار موتور نمیخواست و جاده راضی نبود که پای ما به حمام برسد. دیدهبانهای عراقی هم یک هدف متحرک روی جاده دیده بودند و میخواستند شکار کنند. خمپاره پشت خمپاره میفرستادند. یکی، دو بار فرمان از دست من در رفت و زمین خوردیم. احمد گفت: «بلدنیستی، خودم مینشینم». نشست ولی او هم شقالقمر نکرد و دوباره زمین خوردیم.
انفجار خمپارهها از ۲۰۰ متری ما شروع، و کم شد و کم شد که آخرین خمپاره ۲۰ متری ما زوزه کشید و منفجر شد و من و موتور و احمد را در هم پیچاند. دست چپ من در خون نشست و پای احمد با ترکش دهن باز کرد. شانس آوردیم که تویوتایی رسید و راننده ما را عقب انداخت.
پشت تویوتا تا چشمم به پای غرق به خون احمد افتاد، گفتم: «احمد، خوش به حالت داری شهید میشوی!»
احمد که هیچ وقت کم نمیآورد گفت: «یک نگاه به سر و وضع خودت بینداز، تو به شهادت نزدیکتری»
خلاصه با اینکه هر دو درب و داغان بودیم امّا به شوخی گذراندیم تا به بیمارستان صحرایی و اورژانس رسیدیم و از آنجا به بیمارستان پادگان ابوذر انتقال یافتیم.
در مسیر اتاق عمل با احمد باز یکی به دو میکردیم درست مثل آن زمان که من با بیسیم از او گلوله خمپاره میخواستم و او سر به سرم میگذاشت و نمیدانم چطور بود که هر دو همزمان به اتاق عمل رفتیم و با هم بیهوش شدیم.
به هوش که آمدیم، دکترها و پرستارها بالای سرمان بودند و میخندیدند. پرسیدم: «کجاش خنده داشت!؟»
گفتند: «داشتی به هوش میآمدی که به این رفیقت میگفتی، بارکالله، بیا به راست برو به چپ، ۱۰۰ متر اضافه کن، تکرارش کن، ای نزنی به این زدنت و...»
شناسنامه خاطره
راوی: جلال یونسی، دیدهبان کادر رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همدان
مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، محور جاده قصرشیرین به خسروی، مرداد ماه ۱۳۶۱
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۲/۰۸
کتاب--------------------
بچههای مَمّدگِره
- ۹۷/۰۵/۱۷