بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تلخی‌های قصرشیرین _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۱ 

 

در قصرشیرین موضع خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلی‌متری را از محمود حمیدزاده تحویل گرفتم. با دو قبضه کار می‌کردیم دیده‌بان طبق معمول ممدگره بود.  

   حمیدزاده، خیلی خوب توجیه‌ام کرد و رفت و صبح روز اول با ممدگره تماس گرفتم و برای کار اعلام آمادگی کردم. جلال یونسی کمک دیده‌بان جواب داد: «داریم بالُخ می‌خوریم.»

   پرسیدم: «اول صبح ماهی!؟»

   گفت: «پس چی، باید جان داشته باشیم تا دیده‌بانی کنیم.»

   این گفتگو، آغازی خوش و نشاط‌آور برای کار ما با دیده‌بان‌ها بود. 


   مدتی بعد، ارتشی‌ها، وسیله‌ای را به نام «پلاتین بُرد» برای ما آوردند و آموزش دادند به نظر آنها موضع خمپاره ما جای مناسبی نبود. پیشنهاد دادند که مقداری به سمت راست برویم و پشت یک تپه را نشان دادند. پذیرفتیم، چون در موضع جدید می‌توانستیم همه جا تا زیر ارتفاع «آقداغ» را پوشش بدهیم. همان روز، مسئول محور - حاج مهدی بادامی - رسید. او نیز موافق جابه‌جا کردن موضع بود. صدای خمپاره در نزدیکی مقر، آنها را اذیت می‌کرد در ضمن ۱۲ نفر را برای تقسیم به واحد ما آورده بود که همگی از روستای نگارخاتون بودند. گفتم: «کی دیپلم دارد؟» 

   دست همه بالا رفت، تعجب کردم: «این همه دیپلم!؟»

   گفتم: «دیپلم ریاضی می‌خواهم برای قبضه خمپاره.»

   باز دست همه بالا رفت، گفتم: «جل‌الخالق، همه دیپلم، همه از یک روستا، و همه دیپلم ریاضی!؟»

   گفتند: «نه، ما سه نفر دیپلم هستیم، اما هر کجا باشیم باید با هم باشیم.»

   دیدم چاره‌ای نیست، حاج مهدی بادامی موافقت کرد و ماندند. منتظر آموزش بودند که گفتم، اول کمک کنید قبضه‌ها را باز و جابه‌جا کنیم.

   یک روز طول کشید تا قبضه‌ها را به موضع جدید بردیم. لودری از قبل هماهنگ شده بود که هم سنگر اجتماعی برای این گروه ۱۲ نفره بسازد و هم چاله خمپاره را بکند. هنوز کار را شروع نکرده دشمن چند خمپاره شلیک کرد. 

   فکر کردیم که مثل بقیه جاها، از فرط مهمات زیاد، همه جا را به شکل کور می‌زند. امّا آنها از بدو ورود، ما را دیده بودند. دم غروب شد که خمپاره‌ای کنار تویوتایی که حاج مهدی بادامی برای انتقال ما داده بود خورد، تویوتا از همه جا سوراخ شد و دیگر قابل استفاده نبود. از تویوتا فقط سویچ آن سالم ماند که به فرمانده محور برگرداندم. 

   هر روز کارمان پرکردن گونی و سنگرسازی بود. عراق هم می‌زد. پس از سه روز یکی از آن دیپلمه‌ها به طعنه گفت، آقای صابری دیپلمه می‌خواستی برای گونی پر کردن!؟ خنده‌ام گرفت. حرف با مزه‌ای بود امّا چاره‌ای نداشتم اول باید جان پناهی درست و حسابی می‌ساختیم. 

   دهنه سنگر اجتماعی ۴ متر بود، روی آن را الوار ریختیم و روی الوارها را از گونی پر کردیم. 

   سنگر اجتماعی جادار بود و مجموعاً ۲۰ نفر داخلش به راحتی می‌خوابیدیم. دم غروب یک دستگاه تانک ارتشی به سمت سنگرهای دشمن شروع به شلیک کرد. از ضرب شلیک سنگر ما تکان می‌خورد کمی نگران شدیم. لودرچی دیواره سنگر را لب‌به‌لب تا چهار متر تراشیده بود و الوارها تکیه‌گاه چندانی روی دو طرف دیوار نداشتند. 

   همان شب خمپاره را برپا و روانه کردیم و چند گلوله زدیم تا دیپلمه‌ها کمی با اصول اولیه کار با خمپاره آشنا شوند. 

   از همان شب لیست نگهبانی را تنظیم کردیم، سه، چهار نفر بیرون سنگر، دو نفر پای قبضه و خودم و بقیه داخل سنگر و از خستگی مثل مرده افتادم. نیمه‌های شب بود، عادت داشتم که گوشی بی‌سیم را کنارم بگذارم تا اگر دیده‌بان تقاضای آتش کرد پای قبضه بروم. چشمانم گرم بود که دیدم خاکی روی صورتم ریخت. چشم باز کردم، موش بزرگی داشت زیر سقف جابه‌جا می‌شد از سنگر بیرون آمدم تا به قبضه سر بزنم که صدای فرو ریختن سقف سنگر، برم گرداند. الوارها و گونی‌ها روی بچه‌های که خوابیده بودند، آوار شدند. 

   نفراتی که بیرون بودیم، خاک و گونی و الوارها را کنار زدیم، دیپلمه‌ها مثل زنده به گورها شده بودند. تقریباً همه خاکی و خونی بودند. ناله می‌کردند، یا حسین می‌گفتند. سه نفرشان شهید شدند و بقیه مجروح و روانه اورژانس.


   این واقعه تلخ مسئولین محور را به سنگر خراب شده کشاند، یکی می‌گفت: «تانک‌ها مقصر بودند»، یکی می‌گفت: «لودرچی و...»


🌠🌠🌠


۵۸ روز در آن موضع با آن خاطره تلخ سر کردیم چند نفری از دیپلمه‌های باقی مانده کار با خمپاره را به خوبی یاد گرفته بودند. کار با ممدگره هر روزش خاطره بود. خاطراتی که کم‌کم ذائقه‌مان را شیرین کرد. امّا دوباره حادثه تازه‌ای اتفاق افتاد.  

   سرپرست فرماندهی سپاه همدان، حاج سعید فرجیان‌زاده برای سرکشی به جبهه آمده بود. چند شبی بود که به همراه باقر سیلواری - مسئول اطلاعات عملیات جبهه میانی قصرشیرین - و یکی از مسئول محورها به نام کاظم جواهری به گشت و شناسایی می‌رفتند حاج سعید به تک‌تک سنگرها سر می‌زد و پای حرف بچه‌ها می‌نشست. یکی، دو شب هم میهمان سنگر جدید ما بود. وقتی به پاهای تاول زده او نگاه می‌کردم، شرمنده می‌شدم. 

   یک شب این سه نفر با یک بی‌سیم‌چی به نام جعفری به قصد شناسایی خطوط دشمن عازم خط شدند. نیمه‌های شب بود که ممدگره بی‌سیم زد و گفت: «منور می‌خواهم». مختصات جایی را که داد. روی جاده آسفالته قصرشیرین به مرز خسروی در حد فاصل خط ما با دشمن بود. منور اول، دوم تا دوازده منور را شلیک کردم. ممدگره به حاج سعید فرجیان‌زاده می‌گفت: «منور را می‌بینید.»

   جواب می‌شنید که: «می‌بینم امّا خیلی دور است.»

   آن چهار نفر وقت رفتن به کمین دشمن افتاده بوند و ممدگره می‌خواست از طریق منوّر به آن‌ها، مسیر بازگشت را نشان دهد. 

   ممدگره وقتی استفاده از منوّر را بی‌فایده دید، پشت بی‌سیم گفت: «از محل دیدگاه چند آرپی‌جی رو به آسمان شلیک می‌کند تا راه را روشن‌تر به گمشده‌ها بنمایاند.»

   آن چهار نفر در حلقه محاصره دشمن بودند حتّی اگر موشک‌های آرپی‌جی را می‌دیدند، نمی‌توانستند برگردند. 

   جعفری در همان ساعات اولیه به شهادت رسیده بود. حاج سعید فرجیان‌زاده از جواهری و سیلواری جدا شده بود. آخرین بار پس از ساعت‌ها پشت بی‌سیم شنیدم که حاج سعید فرجیان‌زاده گفت: «انا لله و انا الیه راجعون»، پس از این دیگر تماس‌ها قطع شد.

   بعدها فهمیدم که حاج سعید فرجیان‌زاده سرپرست فرماندهی سپاه همدان، باقر سیلواری مسئول اطلاعات عملیات جبهه میانی قصرشیرین و کاظم جواهری فرمانده محور میانی قصرشیرین به اسارت دشمن در آمده‌اند.

 

شناسنامه خاطره 

راوی: احمد صابری، مسئول موضع خمپاره، اعزامی از سپاه همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جبهه قصرشیرین، خسروی، پاییز ۱۳۶۱

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۰۳


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره


آزاده سرافراز سردار سعید فرجیان‌زاده

آزاده سرافراز سردار سعید فرجیان‌زاده 


شهیدان همدانی و مظاهری

از چپ: شهیدان نادر فتحی و حبیب‌الله مظاهری

آزاده سرافراز برادر باقر سیلواری

شهیدان حسین همدانی و علیرضا ترکمان

و برادر اصغر حاجی‌بابائی


منطقه عملیاتی فتح‌المبین، فروردین سال ۱۳۶۱ 

  • ۰
  • ۰

تنهای تنها _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۱


هوای همدان، سرد و یخبندان بود. بچه‌های آموزشی که برای طی کردن دوره آموزش پاسداری به پادگان ابوذر در پای کوه الوند آمده بودند، لحظه‌‌شماری می‌کردند تا آموزش در این کوهپایه طوفانی تمام شود و زودتر به جبهه بروند.

   مربی آموزشی ما یک تکاور ارتشی به نام آقای فرخی بود، می‌گفت: اگر با من همراهی کنید از تک تک شما تکاور می‌سازم. تکاوری که در گرما و سرما، در دشت و کوه در جنگل و مرداب و رودخانه و دریا، قواعد رزم را بلد باشد. خودش مربی تکاوران گارد شاهنشاهی پیش از انقلاب بود و ما یک گروه سی، چهل نفره، که سربازی هم نرفته بودیم.

   مربی از میان ما یک جوان خوش‌سیما و تُپل ولی فرز و چابک را برگزید که کمک مربی شود. او هم سن و سال ما بود ولی در همه کار یک سر و گردن از بقیه بالاتر بود و مربی به درستی او را شکار کرده بود. با این جوان با صفا و صمیمی طرح دوستی ریختم، اسمش علی‌اکبر صفائیان بود. وقتی خودمانی‌تر شدیم برایم تعریف کرد که: «قبل از شروع جنگ تحمیلی، برای بردن امکانات و غذا از طرف کمیته امداد امام به کردستان رفتم ولی گروهک کومله دستگیرم کرد. مسئول ما هادی خضریان بود از او خواستند که به امام فحش بدهد، نداد و سرش را سوراخ کردند و هادی زیر شکنجه شهید شد. مرا به زندان انداختند تا بیشتر اطلاعات بگیرند. حرف نمی‌زدم، شکنجه شدم. داخل یک اتاق بسته بی غذا و آب زندانی‌ام کردند و داخل آن مار انداختند که بترسم و با آنان همکاری کنم امّا توانستم از آن جا از دست‌شان فرار کنم و مدت‌ها در کوه و بیابان بودم، گرسنه و تشنه و تنها. خدا کمک کرد که زنده بمانم. وقتی جنگ شروع شد، تصمیم گرفتم یه سپاهی شوم و ...»

   صفائیان آن چه را که مربی ما در قالب تئوری می‌گفت در کردستان تجربه کرده بود و بی‌دلیل نبود که از همه جلوتر بود، من هم عاشقش شدم.


🌠🌠🌠


پس از دو ماه آموزش سخت و سنگین، در زمستان سال ۵۹ به جبهه سرپل‌ذهاب رفتم. پیش از هر کس دنبال علی‌اکبر صفائیان بودم. تا سرانجام پس از مقابله با پاتک زرهی دشمن در اردیبهشت سال ۶۰ در مسیر جاده سرپل‌ذهاب به قصرشیرین، در تنگه قراویز و روی ارتفاع تپه تخم مرغی او را دیدم. شگفت‌زده‌ شدم، بیشتر از دیدن او، حرکت و جابه‌جایی‌اش در روز شگفت‌زده‌ام کرد. جایی که ما در یک سنگر خزیده بودیم و حتّی برای قضای حاجت از آن دخمه بیرون نمی‌آمدیم، و در طول روز جنب نمی‌خوردیم.

   او بیرون از سنگر، زیر دید عراقی‌ها راه می‌رفت، پرسیدم: «علی‌اکبر فرمانده گروه تو کیست؟»

   گفت: «من گروه و گروهان ندارم، دو نفریم که دیده‌بانی می‌کنیم من و فرمانده‌ام مَمّدگِره» 

   آوازه ممدگره در تمام جبهه میانی سرپل‌ذهاب پیچیده بود، پرسیدم: «این ممد که می‌گویی چه جور آدمی است؟» 

   گفت: «به بیان نمی‌گنجد، باید با او زندگی کنی تا او را بشناسی»، این را گفت و رفت.


🌠🌠🌠


مدتی در خط پدافندی سرپل‌ذهاب بودیم. فرمانده گروه ما حاج ستار ابراهیمی تأکید داشت «که اگر در طول روز از سنگر بیرون برویم، کمین لو می‌رود و دشمن می‌فهمد که ما نه یک تیپ که یک دسته هستیم.»

   جنگ ما با دشمن یک نبرد یک طرفه بود. درست است که خط ما تا حدی برای دشمن ناپیدا بود، ولی با حجم آتش وسیع همه جا را می‌زد و سهم تپه ما در این آتشباری حداقل روزی چهل گلوله خمپاره و توپ بود. در عوض ما اجازه نداشتیم که حتی یک تیر شلیک کنیم و پاسخ دشمن را فقط دیده‌بانی می‌داد. یعنی مَمّدگِره و علی‌اکبر صفائیان.

   یک روز داخل سنگر از گرما کلافه بودم که کسی از جلو سنگر رد شد. از سنگر سر بیرون کشیدم و او را بهتر دیدم. یک دستگاه بی‌سیم روی کول انداخته بود و یک دوربین از گردنش آویزان بود. همه مشخصات ممدگره را داشت، چون غیر از او و شاگردش علی‌اکبر صفائیان، هیچ کس مجاز نبود در طول روز در جبهه میانی سرپل‌ذهاب جابه جا شود. مشخصات او را به حاج ستار گفتم، گفت: «خود اوست». بی‌تحرکی و سنگرنشینی کلافه‌ام کرده بود. دنبال فرصتی بودم تا علی‌اکبر صفائیان را ببینم و با واسطه او به ممدگره نزدیک‌تر شوم. امّا قبل از اینکه صفائیان را ببینم، خبر شهادت او را شنیدم.


🌠🌠🌠


پس از عقب‌نشینی عراق از اطراف سرپل‌ذهاب و شهر قصرشیرین در چهارم خرداد سال ۱۳۶۱ در سپاه همدان بودم که شنیدم ممدگره به همدان آمده است. حرف غیرمنتظره‌ای بود. از آغاز جنگ تا آن روز کسی او را در پشت جبهه و شهر ندیده بود. حالا خبر آمدن او به شهر حتماً دلیل داشت، ردّش را گرفتم، گفتند: «دو، سه روز آمده بود و رفت.» 

   مسئولین سپاه را متقاعد کردم که به قصرشیرین بروم. وقتی به آن جا رسیدم مسئول محور، حاج مهدی بادامی گفت: «برادر حمیدزاده، با کار دیده‌بانی و قبضه خمپاره آشنا هستی!؟»

   گفتم: «آشنا نیستم امّا علاقه‌مندم یاد بگیرم، با کی باید کار کنم!؟» 

   گفت: «دیده‌بان ممدگره است و قبضه‌چی‌ علی‌اکبر سموات، سموات مدت زیادی است که مسئول قبضه است، باید کسی را جای او بگذارم.»

   از این که با ممدگره کار می‌کردم، به وجد آمدم و گفتم: «کی باید شروع کنم؟»

   گفت: «همین حالا»

   با بادامی که خودش از شاگردان ممدگره بود پای قبضه خمپاره رفتیم. علی‌اکبر سموات ظرف ۱۵ دقیقه کار با خمپاره را گفت و رفت. دیپلم ریاضی داشتم و خیلی زود با جزییات کار آشنا شدم. از این که بالاخره پس از ماه‌ها به ممدگره رسیده بودم، خدا را شکر کردم.


🌠🌠🌠


ممدگره روی تپه‌ای به نام دیدگاه شهید صفائیان مستقر بود و پس از شهید صفائیان گروه جدیدی مثل جلال یونسی و سیدعلی‌اصغر صائمین را تربیت کرد. من با دو قبضه خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری به او آتش می‌دادم و قبضه‌های توپ دوربرد ارتش نیز تحت هدایت او بودند. دو ماه با ممدگره کار کردم و پاییز سال ۱۳۶۱ اعلام شد که بچه‌های شیراز جایگزین رزمندگان همدانی در جبهه قصرشیرین می‌شوند. همه به همدان برگشتیم. و تنها ممدگره آنجا ماند، تنهای تنها.


او نیروهای تازه وارد شیرازی را با موقعیت جبهه آشنا کرد و در ۱۳۶۱/۱۱/۲۷ به شهادت رسید، یک شهید بی‌سر.


شناسنامه خاطره

راوی: دکتر محمود حمیدزاده، مسئول قبضه خمپاره، از سپاه همدان

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جبهه عمومی سرپل‌ذهاب و قصرشیرین، ۱۳۵۹ - ۱۳۶۰ - ۱۳۶۱

مکان و زمان بیان خاطره: همدان باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۱


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره


شهیدان سید علی‌اصغر صائمین و محمدرضا منوچهری

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین و مَمّدگِره


سردار شهید حاج ستار ابراهیمی

سردار شهید حاج ستار ابراهیمی


خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلی‌متری

از راست: شهید سعید دوروزی، رضا حاجیلو، محمود حمیدزاده، علی‌اکبر سموات، حمید حسام، اصغر افتخاری و ... 

قصرشیرین، موضع خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلی‌متری، شهریور ۱۳۶۱


سردار محمود حمیدزاده

سردار محمود حمیدزاده 


  • ۰
  • ۰

شهید امیر سرافراز ارتش اسلام و سرباز صادق و فداکار دین و قرآن، نظامی مؤمن و پارسا و پرهیزکار، سپهبد علی صیاد شیرازی در خصوص عملیات مرصاد بیان می‌کنند:

... ساعت ۵ صبح رفتیم. همه خلبان‌ها در پناه‌گاه آماده بودند. توجیه‌شان کردم که اوضاع در چه مرحله‌ای هست.

دو تا هلیکوپتر کبری و یک هلیکوپتر ۲۱۴ آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا کبری را داشتیم؛ خودمان توی هلیکوپتر ۲۱۴ جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقان کجایند. همین طور از روی جاده می‌رفتیم نگاه می‌کردیم، مردم سرگردان را می‌دیدیم. ۲۵ کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه «چهار زبر» که الان، اسمش را گذاشته‌اند «گردنه مرصاد».

   یک دفعه دیدم، وضعیت غیرعادی است، با خاکریز جاده را بسته‌اند و یک عده پشت‌ش دارند با تفنگ دفاع می‌کنند.

   ملائکه و فرشتگان بودند! از کجا آمده بودند؟ کی به آنها مأموریت داده بود!؟ معلوم نبود. 

   هلی‌کوپتر داشت می‌رفت. یک دفعه نگاه کردم، مقابل آن طرف خاکریز، پشت سر هم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقان است و فشار می‌آورند تا از این خاکریز رد بشوند.

   به خلبان‌ها گفتم: دور بزنید وگرنه ما را می‌زنند؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد که حدود ۳ تا ۴ کیلومتر طول این ستون است. به خلبان گفتم: این ها را می‌بینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند...


شهیدان حسین همدانی و علی صیاد شیرازی


شهیدان حاج حسین همدانی و علی صیاد شیرازی

شهیدان حسین همدانی و علی صیاد شیرازی 

  • ۰
  • ۰

حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی درباره ابعاد شخصیتی امام رضا سلام‌الله‌علیه می‌فرمایند:


... امام رضا سلام‌الله‌علیه ۵۵ سال تقریبا عمر مبارک‌شون بوده است - یعنی از سال ۱۴۸ که سال شهادت امام صادق علیه‌السّلام است تا سال ۲۰۳ - تمام زندگی این بزرگوار با همه این عظمت‌ها و عمق‌ها و ابعاد گوناگونی که برایش می‌شود ذکر کرد و تصویر کرد، در همین مدّت عمر نسبتاً کوتاه انجام گرفته است. از این مدّت ۵۵ سال، مدت امامت امام هشتم هم نزدیک به بیست ساله - تقریباً نوزده سال - مدّت امامت این بزرگواره؛ اما همین مدت کوتاه را که ملاحظه می‌کنید، تأثیری که در واقعیت دنیای اسلام گذاشت و در گسترش و عمقی که به معنای حقیقیِ اسلام و پیوستن به اهل‌بیت علیهم‌السّلام و آشنا شدن با مکتب این بزرگواران انجامید، یک دریای عمیقی است.


   آن وقتی که حضرت به امامت رسیدند، دوستان و نزدیکان و علاقه‌مندان حضرت می‌گفتند که علی‌بن‌موسی چکار می‌توانه در این فضا انجام بده - این فضای شدت اختناقِ هارونی که در روایت دارد که اونا می‌گفتند: «وَ سَیفُ هارونَ تَقطُرُ دَما؛ خون می‌چکد از شمشیر هارون» - در این شرایط این جوان، می‌خواهد چه بکند در ادامه جهاد امامان شیعه و در مسئولیت عظیمی که بر عهده‌اش است؟ این اولِ امامت علی‌بن‌موسی‌الرّضا علیه‌السلام است.


   بعد از این نوزده سال یا بیست سال که پایان دوران امامت و شهادت علی‌بن‌موسی‌الرّضا است، وقتی شما نگاه می‌کنید، می‌بینید که همان تفکر ولایت اهل‌بیت و پیوستگی به خاندان پیغمبر آن چنان گسترشی پیدا کرده در دنیای اسلام که دستگاه ظالم و دیکتاتور بنی‌عباس از مواجهه با آن عاجز است؛ این را علی‌بن‌موسی‌الرّضا انجام داده...

۲۶ شهریور ۹۲ 




سالروز میلاد با سعادت


حضرت امام رضا سلام‌الله‌علیه


 مبارک باد 

  • ۰
  • ۰

علت پذیرش قطعنامه ۵۹۸ 


حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی در خصوص پذیرش قطعنامه ۵۹۸ می‌فرمایند: 


قطعنامه را هم که امام قبول کرد، به‌خاطر این فشارها نبود. قبول قطعنامه از طرف امام، به خاطر فهرست مشکلاتی بود که مسؤولین آن روزِ امورِ اقتصادی کشورْ مقابلِ رویِ او گذاشتند و نشان دادند که کشور نمی‌کِشد و نمی‌تواند جنگ را با این همه هزینه، ادامه دهد. امام مجبور شد و قطعنامه را پذیرفت. پذیرش قطعنامه، به خاطر ترس نبود؛ به خاطر هجوم دشمن نبود؛ به خاطر تهدید امریکا نبود؛ به‌ خاطر این نبود که امریکا ممکن است در امر جنگ دخالت کند. چون امریکا، قبل از آن هم در امر جنگ دخالت می‌کرد. وانگهی؛ اگر همه‌ی دنیا در امر جنگ دخالت می‌کردند، امام رضوان‌اللَّه علیه، کسی نبود که رو برگرداند. بر نمی‌گشت! آن، یک مسأله‌ی داخلی بود؛ مسأله‌ی دیگری بود.


   در تمام عمر ده ساله‌ی حیات مبارک امام رضوان اللَّه تعالی علیه، پس از پیروزی انقلاب، یک لحظه اتّفاق نیفتاد که او به خاطر سنگینیِ بارِ تهدیدِ دشمن، در هر بُعدی از ابعاد، دچار تردید شود. این، یعنی همان برخورداری از روحیه‌ی حسینی.


   جنگ، تلفات دارد. جان یک انسان، برای امام خیلی عزیز بود. امام بزرگوار، گاهی برای انسانی که رنج می‌بُرد، اشک می‌ریخت و یا در چشمانش اشک جمع می‌شد! ما بارها این حالت را در امام مشاهده کرده بودیم. انسانی رحیم و عطوف، دارای دلی سرشار از محبّت و انسانیت بود. اما همین دل سرشار از محبّت، در مقابل تهدید شهرها به بمباران هوایی، پایش نلرزید و نلغزید. از راهْ برنگشت و عقب‌نشینی نکرد. همه‌ی دشمنان انقلاب در طول این ده سال، فهمیدند و تجربه کردند که امام را نمی‌شود ترساند. این، نعمت بسیار بزرگی است که دشمن احساس کند عنصری چون امام، با ترس و تهدید از میدان خارج نمی‌شود. امام، با منش و شخصیت درخشان خود، کاری کرد که همه در دنیا، این نکته را فهمیدند. فهمیدند که این مرد را از میدان نمی‌شود خارج کرد؛ تهدید نمی‌شود کرد؛ با فشار و با تهدیدهای عملی هم نمی‌شود او را از راه خود منصرف کرد. لذا مجبور شدند خودشان را با انقلاب تطبیق دهند.

۱۳۷۵/۰۳/۱۴


شباهت‌های امام خمینی به امیرالمومنین علیه‌السلام