تلخیهای قصرشیرین _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۱
در قصرشیرین موضع خمپارهانداز ۱۲۰ میلیمتری را از محمود حمیدزاده تحویل گرفتم. با دو قبضه کار میکردیم دیدهبان طبق معمول ممدگره بود.
حمیدزاده، خیلی خوب توجیهام کرد و رفت و صبح روز اول با ممدگره تماس گرفتم و برای کار اعلام آمادگی کردم. جلال یونسی کمک دیدهبان جواب داد: «داریم بالُخ میخوریم.»
پرسیدم: «اول صبح ماهی!؟»
گفت: «پس چی، باید جان داشته باشیم تا دیدهبانی کنیم.»
این گفتگو، آغازی خوش و نشاطآور برای کار ما با دیدهبانها بود.
مدتی بعد، ارتشیها، وسیلهای را به نام «پلاتین بُرد» برای ما آوردند و آموزش دادند به نظر آنها موضع خمپاره ما جای مناسبی نبود. پیشنهاد دادند که مقداری به سمت راست برویم و پشت یک تپه را نشان دادند. پذیرفتیم، چون در موضع جدید میتوانستیم همه جا تا زیر ارتفاع «آقداغ» را پوشش بدهیم. همان روز، مسئول محور - حاج مهدی بادامی - رسید. او نیز موافق جابهجا کردن موضع بود. صدای خمپاره در نزدیکی مقر، آنها را اذیت میکرد در ضمن ۱۲ نفر را برای تقسیم به واحد ما آورده بود که همگی از روستای نگارخاتون بودند. گفتم: «کی دیپلم دارد؟»
دست همه بالا رفت، تعجب کردم: «این همه دیپلم!؟»
گفتم: «دیپلم ریاضی میخواهم برای قبضه خمپاره.»
باز دست همه بالا رفت، گفتم: «جلالخالق، همه دیپلم، همه از یک روستا، و همه دیپلم ریاضی!؟»
گفتند: «نه، ما سه نفر دیپلم هستیم، اما هر کجا باشیم باید با هم باشیم.»
دیدم چارهای نیست، حاج مهدی بادامی موافقت کرد و ماندند. منتظر آموزش بودند که گفتم، اول کمک کنید قبضهها را باز و جابهجا کنیم.
یک روز طول کشید تا قبضهها را به موضع جدید بردیم. لودری از قبل هماهنگ شده بود که هم سنگر اجتماعی برای این گروه ۱۲ نفره بسازد و هم چاله خمپاره را بکند. هنوز کار را شروع نکرده دشمن چند خمپاره شلیک کرد.
فکر کردیم که مثل بقیه جاها، از فرط مهمات زیاد، همه جا را به شکل کور میزند. امّا آنها از بدو ورود، ما را دیده بودند. دم غروب شد که خمپارهای کنار تویوتایی که حاج مهدی بادامی برای انتقال ما داده بود خورد، تویوتا از همه جا سوراخ شد و دیگر قابل استفاده نبود. از تویوتا فقط سویچ آن سالم ماند که به فرمانده محور برگرداندم.
هر روز کارمان پرکردن گونی و سنگرسازی بود. عراق هم میزد. پس از سه روز یکی از آن دیپلمهها به طعنه گفت، آقای صابری دیپلمه میخواستی برای گونی پر کردن!؟ خندهام گرفت. حرف با مزهای بود امّا چارهای نداشتم اول باید جان پناهی درست و حسابی میساختیم.
دهنه سنگر اجتماعی ۴ متر بود، روی آن را الوار ریختیم و روی الوارها را از گونی پر کردیم.
سنگر اجتماعی جادار بود و مجموعاً ۲۰ نفر داخلش به راحتی میخوابیدیم. دم غروب یک دستگاه تانک ارتشی به سمت سنگرهای دشمن شروع به شلیک کرد. از ضرب شلیک سنگر ما تکان میخورد کمی نگران شدیم. لودرچی دیواره سنگر را لببهلب تا چهار متر تراشیده بود و الوارها تکیهگاه چندانی روی دو طرف دیوار نداشتند.
همان شب خمپاره را برپا و روانه کردیم و چند گلوله زدیم تا دیپلمهها کمی با اصول اولیه کار با خمپاره آشنا شوند.
از همان شب لیست نگهبانی را تنظیم کردیم، سه، چهار نفر بیرون سنگر، دو نفر پای قبضه و خودم و بقیه داخل سنگر و از خستگی مثل مرده افتادم. نیمههای شب بود، عادت داشتم که گوشی بیسیم را کنارم بگذارم تا اگر دیدهبان تقاضای آتش کرد پای قبضه بروم. چشمانم گرم بود که دیدم خاکی روی صورتم ریخت. چشم باز کردم، موش بزرگی داشت زیر سقف جابهجا میشد از سنگر بیرون آمدم تا به قبضه سر بزنم که صدای فرو ریختن سقف سنگر، برم گرداند. الوارها و گونیها روی بچههای که خوابیده بودند، آوار شدند.
نفراتی که بیرون بودیم، خاک و گونی و الوارها را کنار زدیم، دیپلمهها مثل زنده به گورها شده بودند. تقریباً همه خاکی و خونی بودند. ناله میکردند، یا حسین میگفتند. سه نفرشان شهید شدند و بقیه مجروح و روانه اورژانس.
این واقعه تلخ مسئولین محور را به سنگر خراب شده کشاند، یکی میگفت: «تانکها مقصر بودند»، یکی میگفت: «لودرچی و...»
🌠🌠🌠
۵۸ روز در آن موضع با آن خاطره تلخ سر کردیم چند نفری از دیپلمههای باقی مانده کار با خمپاره را به خوبی یاد گرفته بودند. کار با ممدگره هر روزش خاطره بود. خاطراتی که کمکم ذائقهمان را شیرین کرد. امّا دوباره حادثه تازهای اتفاق افتاد.
سرپرست فرماندهی سپاه همدان، حاج سعید فرجیانزاده برای سرکشی به جبهه آمده بود. چند شبی بود که به همراه باقر سیلواری - مسئول اطلاعات عملیات جبهه میانی قصرشیرین - و یکی از مسئول محورها به نام کاظم جواهری به گشت و شناسایی میرفتند حاج سعید به تکتک سنگرها سر میزد و پای حرف بچهها مینشست. یکی، دو شب هم میهمان سنگر جدید ما بود. وقتی به پاهای تاول زده او نگاه میکردم، شرمنده میشدم.
یک شب این سه نفر با یک بیسیمچی به نام جعفری به قصد شناسایی خطوط دشمن عازم خط شدند. نیمههای شب بود که ممدگره بیسیم زد و گفت: «منور میخواهم». مختصات جایی را که داد. روی جاده آسفالته قصرشیرین به مرز خسروی در حد فاصل خط ما با دشمن بود. منور اول، دوم تا دوازده منور را شلیک کردم. ممدگره به حاج سعید فرجیانزاده میگفت: «منور را میبینید.»
جواب میشنید که: «میبینم امّا خیلی دور است.»
آن چهار نفر وقت رفتن به کمین دشمن افتاده بوند و ممدگره میخواست از طریق منوّر به آنها، مسیر بازگشت را نشان دهد.
ممدگره وقتی استفاده از منوّر را بیفایده دید، پشت بیسیم گفت: «از محل دیدگاه چند آرپیجی رو به آسمان شلیک میکند تا راه را روشنتر به گمشدهها بنمایاند.»
آن چهار نفر در حلقه محاصره دشمن بودند حتّی اگر موشکهای آرپیجی را میدیدند، نمیتوانستند برگردند.
جعفری در همان ساعات اولیه به شهادت رسیده بود. حاج سعید فرجیانزاده از جواهری و سیلواری جدا شده بود. آخرین بار پس از ساعتها پشت بیسیم شنیدم که حاج سعید فرجیانزاده گفت: «انا لله و انا الیه راجعون»، پس از این دیگر تماسها قطع شد.
بعدها فهمیدم که حاج سعید فرجیانزاده سرپرست فرماندهی سپاه همدان، باقر سیلواری مسئول اطلاعات عملیات جبهه میانی قصرشیرین و کاظم جواهری فرمانده محور میانی قصرشیرین به اسارت دشمن در آمدهاند.
شناسنامه خاطره
راوی: احمد صابری، مسئول موضع خمپاره، اعزامی از سپاه همدان
مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جبهه قصرشیرین، خسروی، پاییز ۱۳۶۱
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۰۳
کتاب--------------------
بچههای مَمّدگِره
آزاده سرافراز سردار سعید فرجیانزاده
از چپ: شهیدان نادر فتحی و حبیبالله مظاهری
آزاده سرافراز برادر باقر سیلواری
شهیدان حسین همدانی و علیرضا ترکمان
و برادر اصغر حاجیبابائی
منطقه عملیاتی فتحالمبین، فروردین سال ۱۳۶۱