بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۳ مطلب با موضوع «بچه‌های مَمّدگِره :: دیده‌بانی در سال ۱۳۶۵» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 مرد همیشه ایستاده _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۵ 


نورخدا ساکی در پوزه کانال پرورش ماهی دیده‌بانی می‌کرد با عقب تماس گرفت و گفت: «خمپاره ۶۰ و دوشکا غیرقابل استفاده شده‌اند». من و مصطفی نساج -دیگر معاون گردان ادوات- به خط رفتیم. تانک‌های دشمن داشتند آرایش می‌گرفتند و اگر خمپاره ۶۰ و دوشکا هم سالم بودند، کاری ازشان بر نمی‌آمد. 


دیده‌بان‌ها در عملیات کربلای ۵

نورخدا ساکی دیده‌بان خستگی ناپذیر - نفر وسط ایستاده 


   با نساج، خمپاره را از قنداق جدا و لوله‌اش را سر و ته کردیم و تکاندیم. گلوله بیرون آمد و داخل گونی افتاد. لوله را قنداق نبسته بودیم که تانک‌ها راه افتادند و آمدند. نساج مثل بقیه نیروهای پیاده پشت خاکریز رفت و آرپی‌جی برداشت و زد.

   نیروهای گردان پیاده حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام خسته بودند، امّا جانانه می‌جنگیدند. 

   در مجموع زور آتش ما به زره‌پوش‌های دشمن نمی‌چربید. با قرارگاه تماس گرفتیم. افسر رابط نیروی هوائی ارتش آن‌جا بود. تفهیم کردیم که اینجا چه خبر است مختصات خواست. محل تجمع تانک‌ها را دادیم و چند دقیقه بعد به جای هواپیمای خودی، میگ‌های دشمن در آسمان ظاهر شدند و پشت سرمان را بمباران کردند. در این اثنا دیده‌بان هم ترکش خورد، امّا عقب نرفت. ناگهان صدایی از دور آمد که سرهایمان به عقب چرخید، دو فروند جنگنده فانتوم اف۵ از سطح پائین می‌آمدند، آن‌قدر پائین که وقتی به ما رسیدند خلبان‌هایشان از درون کابین پیدا بودند. بمب‌هایشان را پرتاب کردند و اوج گرفتند و برگشتند. بمب‌ها وسط ستون تانک‌ها فرود آمد و صحنه رزم به نفع ما عوض شد. 

   با قرارگاه تماس ما ادامه داشت و روی همان مختصات تأکید داشتیم که یک فروند دیگر آمد، این یکی پایین‌تر از قبلی‌ها بود. اگر نخلی در مسیرش بود، حتماً با آن برخورد می‌کرد. از کف آمد و موشکی را که رها کرد از بالای سر ما رد شد. یک آن فکر کردم خاکریز ما را به اشتباه زد، ولی کارش درست بود. نتوانستم بایستم داد زدم: «مصطفی بخواب». مصطفی عادت نداشت که مقابل صدای انفجار حتّی خم شود چه برسد به اینکه بخوابد، ولی خوابید. همین که خوابیدیم، خمپاره‌ای نزدیک‌مان منفجر شد و ترکش تیز و بزرگ و داغی یک وجبی مصطفی افتاد. مصطفی ترکش را برداشت و چند بار فوت کرد و داخل جیبش گذاشت و با تعجب پرسیدم: «یادگاری جمع میکنی!؟» 

   خندید و گفت: «می‌برم برای ننه‌ام و می‌گویم این ترکش می‌خواست بچه‌ات را بکشد ولی قسمت نبود.»

   خونسردی و آرامش مصطفی نساج در آن شرایط آدم را شگفت‌زده می‌کرد، آن روز اولین و آخرین باری بود که مصطفی مقابل صوت خمپاره خوابید. 


شناسنامه خاطره 

راوی: محمود رجبی، معاون گردان ادوات، لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، عملیات کربلای ۵، شملچه، کانال پرورش ماهی، دی ماه ۱۳۶۵ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۲


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره


شهید مصطفی نساج و دکتر حمید تاج‌دوزیان

آزاده قهرمان عملیات کربلای ۴ دکتر حمید تاج‌دوزیان و شهید مصطفی نساج 

  • ۰
  • ۰


 وضو با خون _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۵  

 

چهار، پنج روز من و کمکی‌ام مصطفی تیموری زیر آتش شدید دشمن، دیده‌بانی می‌کردیم. روی خاکریزمان، نقطه به نقطه، خمپاره و توپ می‌ریخت. شرایط به قدری دشوار بود که به سختی می‌توانستیم، سرمان را بالا بیاوریم و دیده‌بانی کنیم. تا این که علی‌آقا -فرمانده اطلاعات عملیات لشگر- را دیدم که عرض خاکریز را طی می‌کرد. به قدری آرامش داشت گویی توی شهر یا پارک دارد قدم می‌زند. گلوله‌ها زوزه‌کشان می‌آمدند و از دور و برش رد می‌شدند، ولی خم نمی‌شد و کم نمی‌آورد. 

   دیدن این صحنه، قوت قلبی به همه بچه‌های پشت خاکریز داد. روحیه گرفتیم، بیشتر از ما، نیروهای پیاده سرحال شدند. یکی از بسیجی‌های نوجوان نهاوندی را دیدم که مو به صورتش نیامده بود. بلند شد و چند آرپی‌جی زد. خیلی شجاعانه می‌جنگید. بقیه هم جان گرفتند و خط شلوغ شد. البتّه همین بسیجی از ناحیه پا تیر خورد و افتاد. 

   فردا نوبت عراقی‌ها شد که خودی نشان بدهند. اول آتش تهیه ریختند و بعد تانک‌هایشان در پوشش آتش راه افتادند و نفرات پیاده هل‌هله‌کنان به طرف خاکریز حمله ور شدند. در آنجا صحنه عجیبی دیدم که شهادت آن بسیجی نهاوندی در قیاس با آن کم رنگ بود. یکی از فرماندهان پوتین و جورابش را درآورده بود و با بند پوتین و طناب پایش را به جایی بسته بود. پرسیدم: «فلانی، این چکاری است؟». گفت: «فکر برگشت نباید به سرمان بزند. این یکی از راه‌های آن است.»

   پاتک دشمن که خوابید، دیدم طناب را از پای خود باز کرد. 

   شرایط تبادل آتش و تک و پاتک کمی فروکش کرد که خسرو بیات -از مسئولین گردان توپخانه لشگر- دیده‌بانی را ترک موتور به خط آورد. او را معرفی کرد و رفت. اسمش حاج کاظم بود، حاج کاظم مسلمیان. رزمنده موقّر و تر و تمیز که خاک و باروت جنگ چندان سر و شکل او را به هم نریخته بود. سنّت دیده‌بان‌ها در بدو ورود به دیدگاه این بود که از دیده‌بان‌های قبلی، از نقاط ثبت تیر و اهداف شناسایی شده و نشده دشمن می‌پرسیدند. امّا حاج کاظم گفت: «می‌خواهم وضو بگیرم، و بعد به دیدگاه بیایم.»

   گفتم: «برادرجان، ما هم اگر آتش نباشد وضو می‌گیریم و اگر باشد تیمم می‌کنیم. الان آتش زیاد است تیمم کن یا اگر اصرار داری وضو بگیری، بمان تا آتش بخوابد.»

گفت: «نه، الان می‌خواهم بروم.»

   با دوربین به سمت دشمن نگاهی انداختم که خمپاره‌ای از بالای سرم سوت کشید و پشت خاکریز دوجداره فرود آمد. محل فرود خمپاره با دیدگاه نزدیک سیصد متر بود. آن‌جا محل تانکر دستشویی، بر خلاف خاکریز خط مقدم، کمتر خمپاره می‌خورد.

   نگران شدم و به محل وضو رفتم. حاج کاظم تکه‌تکه شده بود. انگار با خون وضو گرفته بود


شناسنامه خاطره 

راوی: سعید خاورزمینی، دیده‌بان بسیجی لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان بصره عراق، شلمچه، زمستان ۱۳۶۵ 

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، منزل سعید خاورزمینی، ۱۳۹۴/۰۲/۰۹


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰

 اهل یقین _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۵ 


یکی از دیده‌بان‌ها -مصطفی تیموری- در عالم خواب شهید احسان سهرابی را دیده بود که وقتی دیده‌بان‌ها قرآن می‌خواندند و گریه می‌کردند، داخل مجلس شد و دست فرهاد ترک را گرفت که با خود ببرد. و بچه‌ها نمی‌گذاشتند ولی احسان سهرابی فرهاد را برد.   

   فردا صبح که این خواب را شنیدم فرهاد خودش را برای امتحان درسی آماده می‌کرد و مرا که دید گفت: «من امتحان جامانده درسی دارم رضا با من میآیی؟» 

   گفتم: «حتماً»، و راهی چادری شدیم که تعدادی از معلمان آموزش و پرورش از همدان مستقر بودند و در منطقه از دانش آموزان امتحان می‌گرفتند. 

   من از پشت دریچه‌ای به فرهاد نگاه می‌کردم، دیدم او روی برگه تنها نام و نام خانوادگی و اسم پدرش را نوشت و خودکار را گذاشت کنار. 

   گفتم: «فرهاد وقت تمام می‌شود، هر چه می‌توانی بنویس.» 

   گفت: «می‌خواستم بنویسم امّا انگار کسی به من گفت امتحان اصلی چند روز دیگر است و این درس به کار تو نمی‌آید.»

   چند روز بعد گفت: «رضا برویم من یک عکس تکی می‌خواهم برای حجله شهادتم بگیرم» و رفتیم و گرفت.  

   یکی دو روز بعد پای روضه یک مداح دزفولی نشستیم. بعد از شنیدن مداحی و روضه، گفت: «رضا، این نوار را از مداح بگیر و داخل حجله شهادت من بگذار، تا مردم گوش کنند.»

   کلافه شدم و وقتی برگشتیم، برای او در چادر یک جشن پتویی حسابی گرفتیم که از این درخواست‌ها نکند. 


🔶 🔷 🔶


غروب خداحافظی رسید و او باید برای دیده‌بانی با گردان می‌رفت. بر خلاف آن سه، چهار علامتی که از شهادتش داده، خاموش بود و با چشم‌هایش حرف می‌زد. چشم‌هایی که هر که به آن نگاه می‌کرد معصومیت را در آن می‌دید. یک جوان شانزده ساله، پاک، نورانی از یقین به آرامش رسیده بود و نیازی نداشت اسرار درونش را برای من که از نزدیک‌ترین دوستان او بودم فاش کند. 

   نه یک بار، دو بار که چهار مرتبه بغلش کردم، و با التماس گفتم: «فرهاد شفاعت یاده نره.» 

   فردا صبح، خوابی که برای فرهاد دیده بودند، در آن سوی جزیره ام‌الرصاص تعبیر شد.

 

شناسنامه خاطره 

راوی: رضا بهروزی، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: خرمشهر، منطقه عملیاتی کربلای ۴، ۱۳۶۵/۱۰/۰۴

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۳/۱۱/۰۱


کتاب----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۳۲۶ و ۳۲۷


شهید فرهاد ترک - دیده‌بان عملیات کربلای ۴

شهید فرهاد ترک