وضو با خون _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۵
چهار، پنج روز من و کمکیام مصطفی تیموری زیر آتش شدید دشمن، دیدهبانی میکردیم. روی خاکریزمان، نقطه به نقطه، خمپاره و توپ میریخت. شرایط به قدری دشوار بود که به سختی میتوانستیم، سرمان را بالا بیاوریم و دیدهبانی کنیم. تا این که علیآقا -فرمانده اطلاعات عملیات لشگر- را دیدم که عرض خاکریز را طی میکرد. به قدری آرامش داشت گویی توی شهر یا پارک دارد قدم میزند. گلولهها زوزهکشان میآمدند و از دور و برش رد میشدند، ولی خم نمیشد و کم نمیآورد.
دیدن این صحنه، قوت قلبی به همه بچههای پشت خاکریز داد. روحیه گرفتیم، بیشتر از ما، نیروهای پیاده سرحال شدند. یکی از بسیجیهای نوجوان نهاوندی را دیدم که مو به صورتش نیامده بود. بلند شد و چند آرپیجی زد. خیلی شجاعانه میجنگید. بقیه هم جان گرفتند و خط شلوغ شد. البتّه همین بسیجی از ناحیه پا تیر خورد و افتاد.
فردا نوبت عراقیها شد که خودی نشان بدهند. اول آتش تهیه ریختند و بعد تانکهایشان در پوشش آتش راه افتادند و نفرات پیاده هلهلهکنان به طرف خاکریز حمله ور شدند. در آنجا صحنه عجیبی دیدم که شهادت آن بسیجی نهاوندی در قیاس با آن کم رنگ بود. یکی از فرماندهان پوتین و جورابش را درآورده بود و با بند پوتین و طناب پایش را به جایی بسته بود. پرسیدم: «فلانی، این چکاری است؟». گفت: «فکر برگشت نباید به سرمان بزند. این یکی از راههای آن است.»
پاتک دشمن که خوابید، دیدم طناب را از پای خود باز کرد.
شرایط تبادل آتش و تک و پاتک کمی فروکش کرد که خسرو بیات -از مسئولین گردان توپخانه لشگر- دیدهبانی را ترک موتور به خط آورد. او را معرفی کرد و رفت. اسمش حاج کاظم بود، حاج کاظم مسلمیان. رزمنده موقّر و تر و تمیز که خاک و باروت جنگ چندان سر و شکل او را به هم نریخته بود. سنّت دیدهبانها در بدو ورود به دیدگاه این بود که از دیدهبانهای قبلی، از نقاط ثبت تیر و اهداف شناسایی شده و نشده دشمن میپرسیدند. امّا حاج کاظم گفت: «میخواهم وضو بگیرم، و بعد به دیدگاه بیایم.»
گفتم: «برادرجان، ما هم اگر آتش نباشد وضو میگیریم و اگر باشد تیمم میکنیم. الان آتش زیاد است تیمم کن یا اگر اصرار داری وضو بگیری، بمان تا آتش بخوابد.»
گفت: «نه، الان میخواهم بروم.»
با دوربین به سمت دشمن نگاهی انداختم که خمپارهای از بالای سرم سوت کشید و پشت خاکریز دوجداره فرود آمد. محل فرود خمپاره با دیدگاه نزدیک سیصد متر بود. آنجا محل تانکر دستشویی، بر خلاف خاکریز خط مقدم، کمتر خمپاره میخورد.
نگران شدم و به محل وضو رفتم. حاج کاظم تکهتکه شده بود. انگار با خون وضو گرفته بود.
شناسنامه خاطره
راوی: سعید خاورزمینی، دیدهبان بسیجی لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
زمان و مکان وقوع خاطره: استان بصره عراق، شلمچه، زمستان ۱۳۶۵
زمان و مکان بیان خاطره: همدان، منزل سعید خاورزمینی، ۱۳۹۴/۰۲/۰۹
کتاب--------------------
بچههای مَمّدگِره
- ۹۷/۱۰/۱۹