بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۱۴ مطلب با موضوع «سردار سرافراز شهید حاج حسین همدانی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شفاعت‌نامه‌ای که شهید همدانی برایم نوشت


شهید همدانی گفت: آقای حمیدزاده من همه کسانی را که در طی این سال‌ها همکار و یا همنشین‌‏ام بودند حلال کردم و کینه و کدورتی از کسی به دل ندارم، وقت تنگ است و فرصتی برای این کینه کدورت‌ها نیست.


به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، سردار حسین همدانی فرمانده سال‌های جنگ بود که در پی این سال‌های پس از آن نیز با پوشیدن لباس سبز سپاه عرصه نبرد با دشمنان اسلام را خالی نکرد و سر انجام مزد خویش را از خدایش گرفت و در ۱۶ مهر ۹۴ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید.


دکتر محمود حمیدزاده از جانبازان و نیروهای شهید همدانی در دفاع مقدس، درباره این شهید به بیان خاطره پرداخت و گفت: دی ماه ۵۹ به عنوان یک نیروی آموزشی ساده توسط حاج حسین همدانی در پادگان ابوذر آموزش نظامی دیدم و رسما وارد سپاه پاسداران شدم. 


حاج حسین دید فرهنگی وسیعی داشت اما همه بیشتر از روحیه نظامی‌گری‏‌اش می‏‌گویند. یک ماه پیش سردار همدانی بنده، سردار حاج باقر سیلواری و تعدادی از رزمندگان تیپ انصارالحسین علیه‌السلام را صدا کرد تا در جلسه‌ای به بیان خاطره درباره دوست و همرزم عزیزمان شهید حبیب مظاهری فرمانده گردان حضرت مسلم بن عقیل از لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله صلّی‌اللَّه‌علیه‌وآله‌وسلّم برای چاپ زندگی‌نامه این شهید بپردازیم.


در این جلسه دختر جوانش را هم با خود آورده بود و او تند تند از صحبت‏‌های ما یادداشت برداری می‏‌کرد. شهید حبیب مظاهری اصالتاً همدانی و از رزمندگان مخلص و باصفای لشگر ۲۷ بود که حاج احمد متوسلیان، حاج همت و حاج حسین همدانی ارادت ویژه‏‌ای به او داشتند. به همین دلیل حاج حسین عزیز پیگیر بود تا کتاب زندگی این شهید بزرگوار حتما به چاپ برسد و در پایان جلسه حاج باقر سیلواری را مامور کرد تا در نبود خودش این کتاب را به چاپ برساند. البته چاپ این اثر تنها یک نمونه کوچک از فعالیت‌های فرهنگی او بود به لطف و پیگیری‌های مستمر شهید همدانی زیباترین باغ موزه دفاع مقدس را در استان همدان احداث کردند.


جلسه تمام شد. مطلع بودم که حاج حسین بعد از این جلسه به سوریه سفر می‏‌کند آن روز انگار حال و هوای دیگری داشت. همان وقت یاد خاطره‏‌ای افتادم.


بهمن ماه ۶۱ حاجی طی نامه‏‌ای من را خدمت شهید دستواره برای آموزش ویژه نظامی و راه‌اندازی تیپ انصارالحسین معرفی کرد. به منطقه عملیاتی فکه رسیدم شهید دستواره  نامه را خواند و به خاطر حاج حسین همدانی من را خیلی تحویل گرفت و گفت به حاج حسین خیلی ارادت دارم. اما تا ساعاتی دیگر عملیات والفجر مقدماتی آغاز می‏‏‌شود، برای آموزش بعد از عملیات در خدمتتان هستم.


همان روز بدون آنکه از فرمانده‏‌ام اجازه بگیرم به لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله صلّی‌اللَّه‌علیه‌وآله‌وسلّم مامور شدم و در همان عملیات مجروح شدم. خوب می‏‌دانستم به دلیل نافرمانی از او اگر کشته می‏‌شدم شهید به حساب نمی‏‌آمدم. آقای همدانی به شدت از دستم عصبانی بودند اما به همراه همکاران در سپاه همدان جهت احوالپرسی به عیادتم آمدند. با این‌که خطا کرده بودم و از اوامرش سرپیچی کرده بودم با بزرگواری و مهربانی و صبر رفیعی که داشتند مرا بخشیدند.


حالا پس از ۳۲ سال یاد آن روز افتاده بودم و تصمیم گرفتم از حاجی حلالیت بطلبم. فرمانده عزیزم پس از درخواست حلالیت طلبی‏‌ام یک شفاعت نامه برایم نوشت تا به یادگار داشته باشم. وقتی آن یادداشت را به من داد، رو کرد گفت: آقای حمیدزاده من همه کسانی را که در طی این سال‌ها همکار و یا همنشین‌‏ام بودند را حلال کردم و کینه و کدورتی از کسی به دل ندارم، وقت تنگ است و فرصتی برای این کینه کدورت‌ها نیست باید به وظیفه و خدمت‌مان برسیم تا اسلام عزیز سربلند باشد. 


http://www.farsnews.com/printable.php?nn=13940722000561


شهیدان همدانی و مظاهری


شهدا و رزمندگان عزیز از چپ

شهید نادر فتحی، شهید حبیب‌الله مظاهری، برادر باقر سیلواری، شهید حسین همدانی، شهید علیرضا ترکمان و برادر اصغر حاجی‌بابائی


منطقه عملیاتی فتح‌المبین

فروردین سال ۱۳۶۱ 


  • ۰
  • ۰

خاطره صوتی فرمول ننه 


کتاب بچه‌های مَمّدگِره، دیده‌بانی در سال ۱۳۵۹

راوی: سرلشگر شهید مدافع حرم حاج حسین همدانی 

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۵۹


فرمول نـنـه

 

تهاجم سراسری عراق از زمین و هوا غافلگیرمان کرد. تا به خودمان بیاییم، از قصرشیرین عبور کردند و به سرپل‌ذهاب رسیدند. گفتم: اگر زیر شنی تانک‌هاشان له شویم، نمی‌گذاریم پای متجاوزین به سرپل‌ذهاب برسد. اراده و روحیه‌هامان عالی بود امّا دستمان خالی. برعکس ِ ما دشمن متر به متر زمین را با توپ و خمپاره شخم می‌زد و هر جنبنده‌ای را درو می‌کرد. 


داد بچه‌های سپاه همدان بلند شد که اگر از زاغه مهمات ارتش هم شده خمپاره‌ای دست و پا کنیم و جلوی دشمن بایستیم. 


روز سوم، چهارم جنگ چند نفر به کرمانشاه رفتند و با سماجت خودشان و سفارش [شهید]محمد بروجردی -فرمانده منطقه غرب- دو قبضه خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلیمتری برای جبهه سرپل‌ذهاب آوردند، حالا خمپاره داشتیم ولی سه تا مشکل دیگر باقی مانده بود؛ نداشتن مهمات خمپاره، و نداشتن دیده‌بان و نداشتن قبضه‌چی. 


مهمات را به سفارش [شهید]سرهنگ علی صیاد شیرازی از ارتش گرفتیم. گفتیم، دیده‌بان هم نمی‌خواهیم. خمپاره را آن‌قدر نزدیک هدف می‌بریم که محل اصابت گلوله را با چشم ببینیم. امّا مشکل قبضه‌چی همچنان باقی و همه نگاه‌ها به من بود که در دوره سربازی تا حدی با خمپاره‌انداز آشنایی پیدا کرده بودم امّا این دو قبضه از نوع اسرائیلی به نام «تامپالا» بودند که تا آن روز، نه من و نه هیچ پاسدار دیگری با آن آشنا نبودیم. 


سرانجام تسلیم اصرار بچه‌ها شدم. همه اجماع کردند که «فلانی دست تو را می‌بوسد.»


با اکراه و تردید، پذیرفتم امّا وقتی به زاویه‌یاب خمپاره چشمم افتاد میان طبلک‌های مدرج آن گیج شدم. خمپاره را  بین چند ساختمان در شهرک المهدی در فاصله نزدیک به قله قراویز برپا کردیم. دشمن روی قله مستقر شده بود امّا هنوز سنگر درست و حسابی نداشت. فاصله قبضه و هدف نزدیک ۳ کیلومتر بود که برای خمپاره ۱۲۰ میلیمتری فاصله مناسبی به حساب می‌آمد. هدف یا همان قله قراویز هم مثل یک کله قند بزرگ از دل دشت ذهاب قد کشیده بود و اگر خمپاره‌ای روی آن می‌خورد از شهرک المهدی پیدا بود. به پیشنهاد من، قنداق خمپاره را یک جای سفت کار گذاشتیم. و لوله خمپاره را به سمت قله، روانه کردیم. و با محاسبه مسافت و گرای هدف، زاویه‌یاب را بستم و ماند، انداختن اولین گلوله خمپاره در لوله خمپاره‌انداز که هرکس به دیگری نگاه می‌کرد. همه حق داشتند تا آن روز هیچ کس چنین شلیکی نکرده بود و هر کس فکر می‌کرد این کار به اندازه هدایت یک جنگنده شهامت می‌خواهد.  


با سلام و صلوات گلوله بیست و چند کیلویی خمپاره را برداشتم و زیر لب ذکری گفتم. حلقه ضامن را از سر آن کشیدم همه بچه‌ها با فاصله، گوشه کنار و داخل چاله‌ها نشستند و گوش‌هایشان را گرفتند. بوسه‌ای روی بدنه چُدنی گلوله زدم امّا قبل از اینکه آن را داخل لوله بیندازم یاد نصیحت مادرم افتادم که هر بار کلون در باغمان را در همدان می‌بست سه تا صلوات می‌فرستاد و چند بار سرش را به چپ و راست می‌چرخاند و با دهان به سمت قفل پُف می‌کرد و با خاطر جمع، باغ را به خدا می‌سپرد. 


بچه‌ها منتظر بودند و من سه بار صلوات فرستادم و به روش مادرم پُف کردم و با توکل تمام، گلوله خمپاره را به ته داخل لوله خمپاره رها کردم. وقتی خمپاره از جان لوله خارج شد. جان من هم در آمد. یک آن فکر کردم که لوله و گلوله با هم منفجر شده‌اند. حال آنکه، صدای اصابت چاشنی گلوله به سوزن ته لوله بود.  


همه نگاه‌ها روی قله قراویز خیره مانده بود، که آیا گلوله به آنجا می‌رسد یا نه و اگر می‌رسد به کجای کوه می‌خورد و چند ثانیه بعد، چیزی مثل غبار آتشفشان از نوک قله به شکل قارچ بالا آمد. توده‌ای سیاه و خاکستری که حاصل انفجار روی نوک قله قراویز بود. 


همه صلوات می‌فرستادیم و جرات پیدا کردیم که گلوله‌های دوم و سوم و... را با اطمینان و جسارت بیشتر شلیک کنیم. 


این اولین شلیک خمپاره در جبهه میانی سرپل‌ذهاب در روزهای نخست جنگ بود، بعدها هر چه زدیم مثل آن دقیق و کاری نبود. 


بچه‌ها می‌پرسیدند: «حسین، چکار کردی که گلوله اول آن‌قدر دقیق به هدف خورد!؟»


به خنده می‌گفتم: «هیچی از فرمول ننه‌ام استفاده کردم. فرمول ننه یعنی توکل کن و کارت را به خدا بسپار!» 


شناسنامه خاطره 

راوی: [سرلشگر شهید]حسین همدانی از فرماندهان جبهه سرپل‌ذهاب 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جبهه میانی سرپل‌ذهاب، مهرماه ۱۳۵۹

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۸۶/۱۰/۰۲


کتاب--------------------------------------------

       بچه‌های ممّدگِره، صفحات ۲۳ تا ۲۵

خاطره فرمول ننه

حاج حسین همدانی 

شهید مدافع حرم، سردار سرافراز، رزمنده قدیمی و صمیمی و پر تلاش و مجاهد راه حق 

  • ۰
  • ۰

سرداران شهید


سرداران شهید حاج حسین همدانی و علی صیاد شیرازی

با توجه به یادگار نوشته رزمندگان روی چادر، شهید صیاد شیرازی میهمان شهید همدانی می‌باشد. روحشان شاد