دیدهبانی در سال ۱۳۵۹
فرمول نـنـه
تهاجم سراسری عراق از زمین و هوا غافلگیرمان کرد. تا به خودمان بیاییم، از قصرشیرین عبور کردند و به سرپلذهاب رسیدند. گفتم: اگر زیر شنی تانکهاشان له شویم، نمیگذاریم پای متجاوزین به سرپلذهاب برسد. اراده و روحیههامان عالی بود امّا دستمان خالی. برعکس ِ ما دشمن متر به متر زمین را با توپ و خمپاره شخم میزد و هر جنبندهای را درو میکرد.
داد بچههای سپاه همدان بلند شد که اگر از زاغه مهمات ارتش هم شده خمپارهای دست و پا کنیم و جلوی دشمن بایستیم.
روز سوم، چهارم جنگ چند نفر به کرمانشاه رفتند و با سماجت خودشان و سفارش [شهید]محمد بروجردی -فرمانده منطقه غرب- دو قبضه خمپارهانداز ۱۲۰ میلیمتری برای جبهه سرپلذهاب آوردند، حالا خمپاره داشتیم ولی سه تا مشکل دیگر باقی مانده بود؛ نداشتن مهمات خمپاره، و نداشتن دیدهبان و نداشتن قبضهچی.
مهمات را به سفارش [شهید]سرهنگ علی صیاد شیرازی از ارتش گرفتیم. گفتیم، دیدهبان هم نمیخواهیم. خمپاره را آنقدر نزدیک هدف میبریم که محل اصابت گلوله را با چشم ببینیم. امّا مشکل قبضهچی همچنان باقی و همه نگاهها به من بود که در دوره سربازی تا حدی با خمپارهانداز آشنایی پیدا کرده بودم امّا این دو قبضه از نوع اسرائیلی به نام «تامپالا» بودند که تا آن روز، نه من و نه هیچ پاسدار دیگری با آن آشنا نبودیم.
سرانجام تسلیم اصرار بچهها شدم. همه اجماع کردند که «فلانی دست تو را میبوسد.»
با اکراه و تردید، پذیرفتم امّا وقتی به زاویهیاب خمپاره چشمم افتاد میان طبلکهای مدرج آن گیج شدم. خمپاره را بین چند ساختمان در شهرک المهدی در فاصله نزدیک به قله قراویز برپا کردیم. دشمن روی قله مستقر شده بود امّا هنوز سنگر درست و حسابی نداشت. فاصله قبضه و هدف نزدیک ۳ کیلومتر بود که برای خمپاره ۱۲۰ میلیمتری فاصله مناسبی به حساب میآمد. هدف یا همان قله قراویز هم مثل یک کله قند بزرگ از دل دشت ذهاب قد کشیده بود و اگر خمپارهای روی آن میخورد از شهرک المهدی پیدا بود. به پیشنهاد من، قنداق خمپاره را یک جای سفت کار گذاشتیم. و لوله خمپاره را به سمت قله، روانه کردیم. و با محاسبه مسافت و گرای هدف، زاویهیاب را بستم و ماند، انداختن اولین گلوله خمپاره در لوله خمپارهانداز که هرکس به دیگری نگاه میکرد. همه حق داشتند تا آن روز هیچ کس چنین شلیکی نکرده بود و هر کس فکر میکرد این کار به اندازه هدایت یک جنگنده شهامت میخواهد.
با سلام و صلوات گلوله بیست و چند کیلویی خمپاره را برداشتم و زیر لب ذکری گفتم. حلقه ضامن را از سر آن کشیدم همه بچهها با فاصله، گوشه کنار و داخل چالهها نشستند و گوشهایشان را گرفتند. بوسهای روی بدنه چُدنی گلوله زدم امّا قبل از اینکه آن را داخل لوله بیندازم یاد نصیحت مادرم افتادم که هر بار کلون در باغمان را در همدان میبست سه تا صلوات میفرستاد و چند بار سرش را به چپ و راست میچرخاند و با دهان به سمت قفل پُف میکرد و با خاطر جمع، باغ را به خدا میسپرد.
بچهها منتظر بودند و من سه بار صلوات فرستادم و به روش مادرم پُف کردم و با توکل تمام، گلوله خمپاره را به ته داخل لوله خمپاره رها کردم. وقتی خمپاره از جان لوله خارج شد. جان من هم در آمد. یک آن فکر کردم که لوله و گلوله با هم منفجر شدهاند. حال آنکه، صدای اصابت چاشنی گلوله به سوزن ته لوله بود.
همه نگاهها روی قله قراویز خیره مانده بود، که آیا گلوله به آنجا میرسد یا نه و اگر میرسد به کجای کوه میخورد و چند ثانیه بعد، چیزی مثل غبار آتشفشان از نوک قله به شکل قارچ بالا آمد. تودهای سیاه و خاکستری که حاصل انفجار روی نوک قله قراویز بود.
همه صلوات میفرستادیم و جرات پیدا کردیم که گلولههای دوم و سوم و... را با اطمینان و جسارت بیشتر شلیک کنیم.
این اولین شلیک خمپاره در جبهه میانی سرپلذهاب در روزهای نخست جنگ بود، بعدها هر چه زدیم مثل آن دقیق و کاری نبود.
بچهها میپرسیدند: «حسین، چکار کردی که گلوله اول آنقدر دقیق به هدف خورد!؟»
به خنده میگفتم: «هیچی از فرمول ننهام استفاده کردم. فرمول ننه یعنی توکل کن و کارت را به خدا بسپار!»
شناسنامه خاطره
راوی: [سرلشگر شهید]حسین همدانی از فرماندهان جبهه سرپلذهاب
مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جبهه میانی سرپلذهاب، مهرماه ۱۳۵۹
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۸۶/۱۰/۰۲
کتاب--------------------------------------------
بچههای ممّدگِره، صفحات ۲۳ تا ۲۵
حاج حسین همدانی
شهید مدافع حرم، سردار سرافراز، رزمنده قدیمی و صمیمی و پر تلاش و مجاهد راه حق
- ۹۶/۱۲/۱۵