بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

شوخی به سبک دیده‌بان‌ها _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


دیده‌بان‌ها گفتند: «سید تو خیلی جورمان را کشیدی، امشب بیا چادر ما»

   رفتن توی محیط گرم دیده‌بان‌ها در هوای برفی ماووت حتماً می‌چسبید. می‌دانستم که شوخی و سربه‌سر هم گذاشتن، چاشنی کار دیده‌بان‌هاست لذا عمداً دیر رفتم. انگار آنها از خداشون بود. سفره غذا را پهن کرده بودند، بخاری که از روی خورشت قیمه بر می‌خاست چشم را می‌نواخت و هم اشتها را تحریک می‌کرد. احترامم کردند و به حساب اینکه مسئول موضع خمپاره بودم، بالای سفره نشاندنم. 

   برخلاف سنّت اعتقادی ما که باید میزبان دیرتر از سر سفره برخیزد، آنها یکی یکی تند و سریع خوردند و کنار کشیدند و من ماندم با یک سفره بلند و ظرف‌های خالی از غذای ده، دوازده دیده‌بان. هنوز الهی شکر نگفته و از سر سفره برنخواسته بودم که یکی‌شان گفت: «آقا سید، رسم و سنت ما این است که هر که دیرتر از سر سفره برخیزد، شهردار است». فهمیدم که سناریوی زود خوردن آنها و تأخیر برای دعوت از من از اینجا آب می‌خورد تا ظرف‌های چرب را در آن هوای سرد، پای تانکر آب پر از برف بشویم. با اکراه ظرف‌ها را روی هم چیدم و بیرون بردم، آنها فقط زیر چشمی نگاه می‌کردند و ریز می‌خندیدند و داشت توطئه شکل می‌گرفت و من غافل بودم.

   وقتی برگشتم، یک پتو مثل برانکارد جای سفره انداخته بودند. یهو، یکی هُلم داد و مثل برق و باد در پتو پیچاندنم. انگار که مرده‌ام و دارند کفنم می‌کنند. نمی‌دانستم کجا هستم، داشتم جابه‌جا می‌شدم، و جایی را نمی‌دیدیم. بعد از چند ثانیه معلق میان زمین و آسمان، داخل برف‌ها افتادم و غلت زدم و تا خرخره توی برف رفتم.

   از شوخی دیده‌بان‌ها چیزهای زیادی شنیده و دیده بودم، امّا این یکی خیلی متفاوت بود. کمی عصبانی شدم و به جایگاه مدیریتی‌ام برخورد. امّا از سرما دهانم کلید شده بود. مثل میت چار دست و پا از روی برف بلندم کردند و به چادر برم گرداندند. کمی رمق و توش و توان که به دست و پایم برگشت با اخم گفتم: «امشب معنی مهمان‌نوازی را فهمیدم!!». کسی حرفی نزد و فقط ریز می‌خندیدند. 

   شب از نیمه گذشت، با خودم درگیر بودم و پشیمان از اینکه به چادر دیده‌بان‌ها آمدم. آمدم که برگردم دیدم توی تاریکی و زیر نور کم فانوس، هر کدام از آنها یه گوشه‌ای ایستاده و یا نشسته‌اند و نماز شب می‌خواندند. گفتم: «خدایا اینها چه جماعتی‌اند!؟»

   آن شب زمزمه‌ای زیبا و گریه‌ای نرم دیده‌بان‌ها به من درس داد که فهمیدم شجاعت و پای‌مردی دیده‌بان‌ها در رزم، ثمره این اشک‌هاست. 

   فردا صبح وقت خداحافظی، آمدم که از عصبانیت‌ام عذرخواهی کنم که دیدم چند نفر با پارچ آب ایستاده‌اند، گفتم: «برای چیست!؟»

گفتند: «برای بدرقه» و آب‌ها را رویم ریختند.


شناسنامه خاطره

راوی: سیدمحمد موسوی، مسئول موضع خمپاره ۱۲۰، پاسدار لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، ارتفاعات ماووت، ۱۳۶۶/۱۱/۰۱

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۱۲/۱۵


کتاب ------------------

        بچه‌ها مَمّدگِره

شوخی به سبک دیده‌بان‌ها


  • ۹۷/۰۲/۲۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی