کم نیاوردم _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۶
خبر شهادت حمید قمری بیقرارم کرد. حمید با آن دست مجروح خودش را به عملیات رسانده و در اوج مظلومیت به شهادت رسید و این شهادت برای من که رفیق گرمابه و گلستانش بودم، پیام داشت. درس و دانشگاه را رها کردم و برگه اعزام گرفتم و به گروهی پیوستم که حمید قمری تا چند شب پیش شمع جمع آنان بود، بچههای دیدهبانی گردان ادوات.
همه ماتم زده بودند. به غیر از حمید قمری، سه دیدهبان دیگر به نامهای حسین کشانی، علی اسماعیلی و علیرضا نادری در این عملیات به شهادت رسیده بودند و از چادر دیدهبانها در عقبه ماووت غم میبارید. اما به محض ورود دو دیدهبان قدیمی عباس نوریان و علی حاتمی صحنه از این رو به آن رو شد. این دو مسئولین واحد دیدهبانی بودند امّا بسیار سرخوش و با نشاط. دلم در هوای رفتن به خط و جایی که حمید به شهادت رسیده بود میتپید و از نوریان و حاتمی خواستم که به خط بروم. پس از آموزش اولیه دیدهبانی به عنوان کمک دیدهبان راهی خط شدم.
سرما بیداد میکرد. کوه به کوه از میان برف و یخ عبور کردیم و پس از نیم روز به قلهای رسیدیم که دیدگاه بود. آنجا فهمیدم که قبل از جنگیدن با دشمن باید به زندگی در جنگ عادت کنم. خبری از آب برای خوردن نبود. باید برفها را روی چراغ نفتی آب میکردیم. گاهی که نفت تمام میشد کارمان زار بود. یخ میزدیم و چند پتو روی خودمان میانداختیم و نمازمان را با تیمم میخواندیم.
دیدهبانهای توپخانه نیز حال و روزی بهتر از ما نداشتند. غذاهای سرد و یخزده کنسروی را چهار نفره با یک قاشق لب شکسته میخوردیم. و برای تأمین نیازهای خود مثل نفت، باطری بیسیم و کنسرو نان به نوبت با دیدهبانهای توپخانه از میان برفهایی که ارتفاعشان به دو، سه متر میرسید کوه به کوه به عقب مىآمدیم تا به پای ارتفاعی در کنار شهر ماووت که قرارگاه لشگر قرار داشت [برسیم] و با کولهپشتی پُر و با حلب نفت همین راه را برگردیم.
روزها اگر کمی آفتاب به تنمان میخورد و یخمان باز میشد از دخمه سرد بیرون میزدیم. و یکی، دو خمپاره روی اهداف مقابلمان شلیک میکردیم. در مصرف مهمات مثل بقیه چیزها در تنگنا بودیم. روزی دو گلوله خمپاره ۱۲۰، سه گلوله خمپاره ۸۱ و یک یا دو گلوله مینیکاتیوشا، تمام سهمیه ما بود. از گلوله منوّر و دودزا و زمانی هم خبری نبود. در عوض زوزه خمپارههای عراقی حتّی برای یک ساعت قطع نمیشد. پس از مدّتی تحمل این شرایط برایم عادی شد و در کار دیدهبانی با وجود سهمیه کم بد کار نمیکردم.
سربازی به نام کیانی به عنوان کمک دیدهبان به من معرفی شد و خیال بَرَم داشت که در این مدت کوتاه همه چیز دستم آمده و یک دیدهبان کاربلد و آشنا هستم.
برای کمکیام کلاس میگذاشتم که باید با کُد و رمز با قبضهچیها صحبت کرد و این جوری باید گلوله گرفت و پدر دشمن را با همان گلوله اول در آورد و چنین و چنان.
یک روز سر ظهر دوربین کشیدم و چند عراقی میان عدسی دوربین آمدند، به کمکی گفتم: «قبضهچی را به گوش کن فقط با کُد صحبت کن». قبضهچی خمپاره را فرستاد و گفت: «یا تک سوار عرب». کیانی ماند که چه بگوید، این جمله نه در برگه کُد و رمز بود و نه ما با آن آشنا. گفتم: «بگو گلوله را گرفتیم». کیانی بچه نهاوند و لُر زبان بود. یکی دو کلمه لُری به زبان آورد و زبانش بند رفت. خواستم پیش او کم نیاورم، گوشی بیسیم را گرفتم و خطاب به قبضهچی گفتم: «یا دوچرخهسوار فارس»
شناسنامه خاطره
راوی: محمد ضروری، دیدهبان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، جبهه ماووت، زمستان، ۱۳۶۶/۱۱/۲۷
مکان و زمان بیان خاطره: همدان- اداره آب، ۱۳۹۴/۰۲/۰۱
کتاب --------------------
بچههای مَمّدگِره
- ۹۷/۰۲/۲۹