سهم من از چشمان او _ شهید پرویز اسماعیلی عزت
در ساختمان سپاه هر کس کمد دیواری کوچکی داشت که وسایلش را داخل آن قرار میداد. من هم یکی از آنها را انتخاب کردم و وسایلم را که عبارت بود از لباس فرم، یک جفت پوتین نو و واکس نخورده و فانسقه در کمد جا دادم. در کمد را قفل کردم و خواستم بروم که یک صدا مانع از رفتنم شد «تازه واردی؟»
صدا از جوانی بود که کمی آن طرفتر ایستاده بود و گفتم: «بله»
گفت: «خوش آمدی ولی اگر خوب نگاه کنی هیچکدام از این کمدها قفل نشده و کلیدها همگی روی در آنها آویزان است.»
گفتم: «منظورت چیست؟»
گفت: «اینجا سپاه است و احدی به وسایل دیگری دست نمیزند. وقتی در کمدت را قفل میکنی به این معناست که در اینجا امنیت وجود ندارد و این زیاد خوب نیست.»
نگاهی به اطراف کردم. حق با او بود. همه کلیدها سرجایش بود و درِ هیچ کمدی قفل نشده بود. آنجا با اینکه کمی خجالت کشیدم، اما روحم به پرواز درآمد. سرشار از شور و لذت بودم و اینکه در جمع چه پاکانی راه یافته بودم افتخار میکردم. بعدها با آن جوان بیشتر آشنا شدم و بیشتر به عظمت روحش پی بردم. اسمش پرویز اسماعیلی بود.
حسام، حمید، سهم من از چشمان او، فصل ۲، شبهای قراویز
شهید پرویز اسماعیلی عزت
اولین شهید شهر لالجین همدان
- ۹۷/۰۳/۰۲
عرض سلام دارم خدمت شما شهید بزرگوار وخانواده محترم شما سعادت نصیب من و خانواده ام شداربعین پارسال در کربلا ناعیب الزیاره شما بزرگوار باشیم یکسال عکس شما منزل مارا نور افشانی میکند بزرگوارا حاجت بزرگی تو دلم دارم وشما اگاهی پس برایم دعا کن