بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰
دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


مثل یک روح در دو بدن


جنگ آدم‌های خودش را پیدا می‌کرد. آدم‌هایی که از هر طبقه اجتماعی با سطح معیشتی و مذهبی متفاوت بودند. پدر مجید نوجوان، از بازاری‌های سرشناس شهر و متمکّن و البته مؤمن بود که می‌توانست مجید و سایر پسرانش را برای تحصیل به هر کجا که می‌خواست بفرستد. ولی باور عمیق مذهبی و آموزه‌های قرآنی، او و بچه‌هایش را وقف مسجد و قرآن کرد. 


مجید برادر کوچک‌تر خانواده بادامی و بسیار پر جاذبه و باهوش بود که خیلی زودتر از سنش جذب جبهه شد. برادر بزرگ‌ترش حاج مهدی، قبل از او دوربین دیده‌بانی به دست گرفت و مجید پس از او از شاگردان برجسته ممدگره شد. 


مجید سوار موتور که می‌شد پایش به زمین نمی‌رسید. ولی ممدگره عاشقش بود و از این نوجوان مستعد با انگیزه یک دیده‌بان توانا ساخت. 


پس از شهادت ممدگره، شاگردان او مثل علی‌اکبر صفائیان و سیدعلی‌اصغر صائمین به شهادت رسیدند. مجید که علاوه بر مهارت در دیده‌بانی قاری خوش‌صوتی بود. بیش از پیش گُل کرد امّا همچنان متواضع و بی‌ادعا بود. 


سال ۱۳۶۲ به همراه پدر شهید رعنایی و چند نفر دیگر از پدران شهدا برای بازدید از محل شهادت فرزندانشان به منطقه عملیاتی والفجر ۲ رفتیم. وقت نمازظهر فرا رسید. مجید هم با ما بود. با این‌که از نظر سن و سال از همه کوچک‌تر بود امّا پدران شهدا، اصرار کردند که نماز را پشت سر او اقامه کنند. شاید در سیمای نورانی و دل قرآنی مجید، تصویر فرزندان شهیدشان را می‌دیدند. 


⚪⚪⚪


برادر بزرگ‌تر مجید، حاج مهدی بادامی رئیس ستاد تیپ بود. و از من خواست که مجید را قانع کنم پس از مدت‌ها حضور در جبهه به عقب برگردد. پرسیدم چرا؟ گفت: «من با پدر و مادرم راهی سفر حج هستم و تا برگردم بهتر است مجید پیش خانواده باشد.»


کار سختی به عهده‌ام گذاشته شده بود. چرا که می‌دانستم شهر با همه زرق و برق و آرامشش برای مجید مثل قفس تنگ است. با او از دیرباز دوست و همرزم بودیم. وقتی در سالروز تولد آقا امام رضا علیه‌السّلام به مشهد رفتیم همانجا صیغه برادری خواندیم و مثل یک روح در دو بدن بودیم. با دیدن یکدیگر به شوق و شعف می‌رسیدیم آمدن به شهر سخت بود امّا، پذیرفت و به محض این‌که حاج مهدی و پدر و مادرش از حج آمدند، به جبهه برگشت. 


⚪⚪⚪


فروردین ۱۳۶۴ با گروهی از دانش‌آموزان به جبهه مریوان رفت و همان زمان بود که عراق به ارتفاع شُنام حمله کرد. مجید و محمد جهانپور و سایر همرزمانش تا آخرین فشنگ جنگیدند و به شهادت رسیدند و پیکرشان همانجا ماند. 


خبر شهادت مجید زیر و رویم کرد. گویی قطعه‌ای از جانم روی تخته سنگهای قله شُنام افتاده است. 


آرام و قرار نداشتم. یاد روزهای خوب زندگی در شهر، رزم در جبهه با مجید، برای لحظه‌ای از خاطرم نمی‌رفت. تا اینکه با برادر مجید، حاج مهدی و دو، سه نفر دیگر برای زیارت حضرت امام عازم حسینیه جماران شدیم. 


وقتی نگاهم به سیمای ملکوتی امام افتاد. چفیه‌ای که یادگار مجید بود را به طرف امام انداختم. امام دستی روی آن کشید و چفیه را به صورتم کشیدم و آرامش به جان مرده‌ام برگشت. 


 شناسنامه خاطره 

راوی: خسرو بیات، دیده‌بان بسیجی گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استاد کردستان، جبهه مریوان، فروردین ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، بنیاد حفظ آثار، ۱۳۹۴/۱۲/۱۸


کتاب----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۱۸۱ تا ۱۸۳ 


  • ۹۶/۱۱/۱۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی