وقتی مهتاب گم شد _ نبرد تا آزادی خرمشهر
صاف سراغ مسجد جامع خرمشهر را گرفتم. همان جاییکه انگار قلب زمین میتپید. مسجد نیمهویران از دور در قاب چشمانم نشست و دانههای اشک از گوشه چشمان خوابزدهام سرید. به یاد همه شهدا افتادم. وارد مسجد شدم. وضو گرفتم. داخل حیاط پر بود از هندوانه و آب یخ. چند جرعه آب و چند قاچ هندوانه، سینهام را خنک کرد و زیر سقف مسجد دو رکعت نماز خواندم. پنداری روی ابرها ایستادهام. آنجا فاصله خود با شهدا را یک گام دیدم. یک گامی که من پای رفتنش را نداشتم.
برگشتم و راهی اورژانس شدم. جایی که زخمهای اولیه را مداوا میکردند. پرستار باور نمیکرد با این زخم کهنه دوازده روز کنار آمده باشم. پانسمان را عوض کردم و راهی دارخوئین و انرژی اتمی شدم.
وقتی مهتاب گم شد، فصل چهارم، صفحه ۱۷۹
شهید علی خوشلفظ بلدچیِ شانزده ساله گردان مسلم بن عقیل در عملیات الی بیتالمقدس
- ۹۷/۰۳/۰۴