آب هرگز نمیمیرد _ عاطفهورزی
جلوتر رفتم. یکی از آنها را مهدی ظفری نشان داد که تیر وسط پیشانیاش خورده بود. یک جوان ۱۶ ساله به اسم مرتضی میرزائی که قد بلندی داشت. به دستور مهدی ظفری روی این شهید جوان یک پتو کشیده بودند که مبادا برادر کوچکتر او که ۱۴ ساله بود و در مقابل قناسهچیها میجنگید از شهادت برادرش مطلع شود. اتفاقاً در اوج درگیری برادر کوچکتر از محل درگیری عقب آمد و سراغ برادرش مرتضی را گرفت. مهدی ظفری گفت: «مرتضی آنجاست. خسته بود، خوابید». مصطفی برادر کوچکتر باور کرد و دوباره رفت سر وقت عراقیها. دقایقی بعد که قناسهچیها عراق خاموش شدند، برگشت و پرسید: «مرتضی هنوز خوابه؟»
مهدی ظفری به او گفت: «تو تیربارچی خوبی هستی اگر کمک میخواهی من به جای مرتضی کنار تو هستم، بگذار او بخوابد.»
مصطفی این حرف را که شنید، مشکوک شد و رفت پتو را از صورت مرتضی کنار زد و زیر نور مهتاب شب چهارده، دید که تیر وسط پیشانی برادر بزرگترش را سوراخ کرده است. همانجا بیهیچ اعتراضی به ما، پتو را روی خودش و مرتضی کشید و کنارش خوابید.
نتوانستم بی تفاوت بمانم. نزدیک شدم. صحنهای دیدنی در هنگامه آتش و خون بود. با دست در موهای برادر بزرگترش میکشید و با او حرف میزد و نجوا میکرد.
باور نمیکرد که او شهید شده، سرش را از روی خاک بر میداشت و روی شانه خود میگذاشت و صورتش را نوازش میکرد. کمکم گریهاش گرفت و از کودکی و خاطرات مشترکشان در روستا و از مدرسه حرف زد.
دوباره پتو را روی صورت برادرش کشید و گفت: «داداش مبادا سردت شود، من زود بر میگردم.»
ما فقط نگاه میکردیم و محو این عاطفهورزی او در اوج سختی جنگ بودیم. مصطفی پرسید: «اسلحه مرتضی کجاست؟ میخواهم با اسلحه او بجنگم.»
بچهها یک قبضه کلاش دست او دادند و سریع به سمت عراقیها رفت.
آب هرگز نمیمیرد، فصل چهارم(گردان سقاها)، صفحات ۲۰۰ و ۲۰۱
شهید زنده میرزامحمد سلگی
- ۹۷/۰۳/۰۷