تک درخت خرما _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۰
جنگ یک ساله نشده بود که در مرداد ماه سال ۱۳۶۰ بعد از عضویت در سپاه به سرپلذهاب اعزام شدم.
آن روزها، روزهای غربت جبهه بود. نیروی چندانی نبود و حفظ و نگهداری یک جبهه مثل محور میانی سرپلذهاب، با چند گروه پانزده نفره بود که نوبتی از سرپلذهاب به زیر دامنه قله قراویز میرفتند و پس از دو شب سنگرنشینی غریبانه در رویارویی با یک تیپ عراقی با گروه پانزده نفره بعدی تعویض میشدند.
آن جبهه با آن گستردگی تنها یک دیدهبان داشت، محمد[رضا] منوچهری که بچههای همدان به خاطر اینکه خوب و دقیق گرای عراقیها را به قبضههای خمپارهها و توپخانه میداد «مَمّدگِره» صدایش میکردند.
شاگردی «مَمّدگِره» توفیقی بود که شامل حال هر کسی نمیشد. کار دیدهبانی تخصص و آموزش و شجاعت همراه با حوصله و صبر میخواست و همه اینها بدون اخلاص در عمل و توکل و سپردن کار به خدا پشیزی نمیارزید. و مَمّدگِره همه اینها را داشت و خدا روزی من کرد که شاگرد او باشم.
آموزش ۱۵ روزهای در پادگان ابوذر سرپلذهاب دیده بودم ولی آنچه که مَمّدگِره یادم داد، چیزی فراتر از جزوههای آموزشی و تئوریهای دیدهبانی بود.
پس از مدتی عراق از ارتفاعات مشرف به سرپلذهاب عقبنشینی کرد و خط به آن سوی شهر ویران شده قصرشیرین رسید. و باز ممّدگِره استاد بود و من و چند نفر دیگر شاگردِ او.
ممّدگِره، همه جور قبضه با ما کار میکرد از آتشبارهای سنگین و دوربرد توپخانه ۱۳۰ و ۱۵۵ میلیمتری ارتش تا قبضههای خمپاره ۱۲۰ و ۸۱ میلیمتری بچههای سپاه که مسئول موضعش احمد صابری بود.
چند روزی گذشت و مَمّدگِره برای مدتی عقب رفت تا بر گردد. کار دست من افتاد، دلهره داشتم و تازهکار بودم و مرددّ که از کدام هدف، کار دیدهبانی را شروع کنم. تک درخت خرمایی در حدّ فاصل ما و عراقیها بود. که البتّه فاصله آن به عراقیها نزدیکتر بود. فصل هم فصل رسیدن خرما بود و عراقیهای شکمو و متجاوز، میآمدند و از خرماها میچیدند و میرفتند و این کار هر روزشان بود. من از این همه پررویی و جسارت که روز روشن بیایند و گله گله مقابل چشمان ما از درخت بالا بروند و خرما بچینند، آشفته شدم و قصد کردم که خرما، زهرمارشان شود.
زدن درخت خرما و ثبت تیر روی آن به دلیل نزدیکی با آتشبارهای سنگین توپ و حتی خمپاره ۱۲۰ میلیمتری کار نتیجهبخشی نبود. به نظرم رسید که خمپاره ۶۰ میلیمتری قابل حمل و جابهجایی است و میتواند نقطهزنی کند. و از همه مهمتر خودم میتوانستم هم دیدهبان باشم و هم قبضهچی.
در سنگر دیدهبانی دو قبضه خمپاره ۶۰ داشتیم با مهمات زیاد که یادگار مَمّدگِره بود. آن روزها تا عراقیها بیایند با دقت چند گلوله خمپاره زدم تا بالاخره توانستم آخرین گلوله را پای درخت خرما ثبت کنم.
حالا لوله و گلوله و من، منتظر بودیم که گله عراقیهای شکمو برسند که رسیدند. هشت نفر بودند که خیلی بیخیال، انگار که به تفریح میروند، از تپه به سمت تک درخت خرما، سرازیر شدند. منتظر ماندم دو نفرشان از درخت بالا رفتند و بقیه پای درخت، خرماها را جمع میکردند. ضامن همه گلولهها را کشیدم و بسمالله گفتم و همزمان با هر دو قبضه شلیک کردم. تا ده، پانزده، خمپاره از دهانه لولهها خارج شد و عیششان را به هم زد. خمپارهها منفجر میشدند و عراقیها میافتادند.
شش نفر پای درخت هیچکدام سالم نماندند و آن دو نفر بالای درخت جرأت نمیکردند که از درخت پایین بیایند و قید کمک به دوستان زخمی را زده بودند و خیالشان راحت بود که ترکش از کف زمین به بالای درخت نمیرسد. امّا من دستبردار نبودم. باید با این دو نفر هم مثل بقیه تسویه حساب میکردم. دوربین کشیدم و کنار تک درخت تپه کوچکی را که به ارتفاع نخل، قد کشیده بود، دیدم. دستگیره یکی از قبضهها را کمی به طرف چپ چرخاندم و سه، چهار گلوله ... شلیک کردم. انفجار خمپاره روی تپه کوچک، دو عراقی ترسو را از ترکش بینصیب نگذاشت و آن دو هم کله پا شدند.
شناسنامه خاطره
راوی: جلال یونسی، دیدهبان، کادر رسمی سپاه پاسداران انقالب اسلامی همدان
مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، محور جاده قصرشیرین به خسروی، مردادماه ۱۳۶۰
مکان و زمان بیان خاطره: استان همدان، باغ موزه دفاع مقدس ۱۳۹۳/۰۲/۰۸
کتاب--------------------
بچههای مَمّدگِره
شهیدان سیدعلیاصغر صائمین و محمدرضا منوچهری
قصرشیرین سال ۱۳۶۱
صوت خاطره تک درخت خرما
- ۹۷/۰۳/۲۱