سانجو _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۰
به سرپلذهاب رفتم و قرار شد پای قبضه خمپاره ۱۲۰، آموزش را با کار توأمان یاد بگیرم. قبل از من شهید حمید زرلقی با خمپاره مستقر در شهرک المهدی کار میکرد. من که رسیدم تازه شهید شده بود، میگفتند: ترکش سرش را جدا کرد.
شب اول کنار خمپاره خوابیده بودم که یک ساعت به صبح مانده، رحمانیاصل و ناصر عبداللهی بیدارم کردند و گفتند: «دیدهبان آتش میخواهد پاشو»
هیچ چیز از خمپاره نمیدانستم. سادهترین کار این بود که گلولههای ۲۰ کیلویی را از جعبه درآورم و ماسوره آنها را بکشم و پای قبضه، آماده شلیک به ردیف بچینم.
صدای دیدهبان -ممدگره- از بیسیم، حکایت از حمله شبانه عراق از سمت ارتفاعی به نام «کوره موش» داشت. دیدهبان تک و تنها بود و چند روزی از شهادت کمکی او -علیاکبر صفائیان- میگذشت. در عین آرامش از عبداللهی و رحمانی میخواست که بیدرنگ شلیک کنند.
از یک ساعت به طلوع آفتاب خمپاره آوردم و مسئولین قبضه شلیک کردند. دیگر گوشهایم نمیشنید. خورشید از شرق، گوشهای از آسمان را سفید کرده بود و نماز داشت قضا میشد. رفتم وضو بگیرم که عبداللهی گفت: «اگر دیر بجنبیم، عراقیها «کوره موش» را میگیرند، تیمم کن و نماز بخوان». او و رحمانی هم تیمم کردند و پای قبضه، در حالیکه دیگری شلیک میکرد به نوبت با پوتین نماز خواندند.
آن نماز در آن شرایط اضطراری در اولین حضورم پای خمپاره نمازی بود که یقین داشتم که خداوند بیش از تمام نمازهای دیگرم، بر آن مهر قبولی زده است.
آن روز تا ساعت ۸ صبح برای ممدگره خمپاره فرستادم. لوله خمپاره داغ شده بود و دستم را میسوزاند. خدا خواست قبل از ترکیدن لوله، ممدگره پایان مأموریت را از طریق بیسیم اعلام کند.
او با آتش دقیق، چند صد گلوله را روی دشمن ریخته بود و تلفات سنگینی به آنها وارد کرده بود. امّا وقتی مسئولین قبضه نتیجه کار را خواستند، گفت: «سانجو گرفتند، و دماغشان سوخت.»
شناسنامه خاطره
راوی: احمد صابری، خدمه خمپاره، اعزامی از سپاه همدان
مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، منطقه عمومی سرپلذهاب، پاییز ۱۳۶۰
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۱
کتاب--------------------
بچههای مَمّدگِره
جبهه غــرب کشور
رزمنده سروقامت شهید ناصر عبداللهی
فرمانده گردانهای ادوات و توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
شهید محمدرضا منوچهری
- ۹۷/۰۴/۱۳