آرزوی شبهای تنهایی _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۲
ماندن در جبهه بعد از عملیات حس غمانگیزی داشت. عملیات تمام شده بود، عدهای شهید و مجروح شده بودند و مابقی به مرخصی رفته بودند. و آن شور و شوق و سر و صدای عملیات به سکوت و سکون تبدیل شده بود. نه عراقیها رمق داشتند که ما را بزنند و نه ما دل و حوصله کار را. و اگر حس و حال دعا و زیارت عاشورا نبود آدم از تنهایی دق میکرد.
گاهی دوربین را از یک طرف تا طرف دیگر خط میچرخاندم و خط دشمن را سنگر به سنگر مرور میکردم. گاهی یکی دو خمپاره روی سرشان میزدم امّا منتظر بودم که خورشید در آسمان رنگ ببازد و پشت ارتفاع غروب کند. آن وقت چشمانم را میبستم و مرغ روحم، تا گلدستههای حرم سیدالشهدا به پرواز در میآمد و با خود میگفتم: «الان این خورشید روی گنبد طلایی حرم آقا نور میپاشد و آیا میشود چشمهای ما یک روز مثل این خورشید که هر روز حرم را میبیند به آن گنبد و گلدسته روشن شود؟». آن وقت با ذکر السلام علیک یا اباعبدالله، آرامش به جانم بر میگشت که غم تنهایی پس از عملیات را فراموش میکردم.
هر شب با این آرزو میخوابیدم تا این که یک شب در عالم خواب امام خمینی را دیدم که به خیابان شهدای همدان آمده بود و از سر ملاطفت با من حرف زد و خداحافظی کرد و رفت.
صبح که بیدار شدم، سینهام فراخ شده بود و شرح صدری عجیب پیدا کرده بودم. دوست داشتم هر شب به یاد گنبد اباعبدالله بخوابم و هر شب امام خمینی به خوابم بیاید و دست مهربانش را روی سرم بکشد.
صبح روز هشتم شهریور ماه سال ۱۳۶۲ داخل دیدگاه با قمقمه وضو گرفتم و نمازم را خواندم و سرما باعث نشد که خواندن زیارت عاشورا را ترک کنم. هنوز گرم خواندن بودم که بیسیم صدایم کرد که «جلال دیدگاه را تحویل بده و بیا عقب». فکر کردم حالا که همه به مرخصی رفتهاند و برگشتهاند، نوبت مرخصی من است. عازم پیرانشهر شدم. اتوبوس منتظر بود، همه بچهها مثل من بازمانده عملیات بودند. اتوبوس از پیرانشهر به نقده، ارومیه و تبریز رفت و من در این اندیشه که چون جاده کردستان ناامن است از راه تبریز به همدان میرویم. امّا اتوبوس به جای همدان به تهران رفت و تا آن زمان کسی نمیدانست که قرار است به زیارت امام خمینی در جماران برویم. نمیدانم چگونه به جماران رسیدیم. شوق و شادی، ذره ذرهای وجودمان را پر کرده بود و من این توفیق را تفسیر آن آرزو برای دیدن حرم آقای سیدالشهداء میدانستم.
وقتی یک درب کوچک از بالکن حسینیه باز شد و سیمای نورانی امام در قاب نگاهم نشست، چشمانم پر از اشک شد. نمیدانستم در آسمان هستم یا روی زمین، در جبهه یا در کنار حرم سیدالشهدا؟ مثل روزهای دیدهبانی که قبضهچیها شلیک میکردند و «اللهاکبر» میگفتند و ما در جوابشان «جانم فدای رهبر» میگفتیم، فریاد میزدیم: «اللهاکبر، اللهاکبر جانم فدای رهبر».
شناسنامه خاطره
راوی: جلال یونسی، دیدهبان سپاهی گردان ادوات و توپخانه تیپ ۳۲ انصار الحسین علیهالسّلام
مکان و زمان وقوع خاطره: تهران، حسینیه جماران، ۱۰ شهریور ۱۳۶۲
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۲/۰۸
کتاب--------------------
بچههای مَمّدگِره
- ۹۷/۰۶/۲۱