سرکار بودم _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۲
مصطفی احمدی برایمان تعریف میکرد که «تازهکار بودم و اگر یک دیدهبان در شروع کارش در یک جبهه پیچیدهای مثل کوهستانهای پر از برف شمالغرب دیدهبانی میکرد، نمرهاش ۲۰ بود. در جبههای که تابستاناش بدون استفاده از اورکت میلرزیدیم. به سرمای زمستان خورده بودیم و سنگرها تا سر زیر برف پنهان میشدند و ما مثل اسکیموها برفها را کنار میزدیم تا زیر برف و یخ نمیریم، و به جای اینکه با دشمن بجنگیم با سرما و بوران دست و پنجه نرم میکردیم.»
شهید مصطفی احمدی
یک روز با خودم گفتم: اگر روی مواضع عراقیها کار کنم، هم خودم گرم میشوم و هم قبضهچیها، برفهای دیدگاه را کنار زدم. عدسی یخزده دوربین را با آستینام پاک کردم و با بیسیم به قبضهچیها که پایین ارتفاع بودند، گفتم: «گلوله میخواهم»
ناقلاها نگفتند که زیر پتو هستند، گفتند: «ما آمادهایم»
یکی از ثبتیها را دادم و غافل از اینکه آنها از زیر پتو اللهاکبر میگویند، با شوق و شعف گفتم: «جانم فدای رهبر» و منتظر شدم تا گلوله خمپاره را ببینم، خبری نبود. با خودم گفتم: من تازهکارم و اشکال از من است که گلوله را ندیدهام و از طرفی کسر شاْن دیدهبان بود که بگوید گلوله را پیدا نمیکنم. لذا در جوابشان گفتم: «دستتان درد نکند، خوب بود ولی این را که فرستادید دویست تا[متر] کم کنید یکی دیگر بفرستید.»
قبضهچیها گفتند: «آماده است»
گفتم: «بفرستید» و باز همان اللهاکبر و جانم فدای رهبر گفتن و باز گلوله را ندیدن. خلاصه این کار را بیست دقیقه به همین روش ادامه دادیم. آنها از زیر پتو اللهاکبر میگفتند و منِ خوشخیال به دنبال گلولهای نفرستاده میگشتم تا آخرش دیدم خیلی بد شد که من از این همه گلوله هیچکدام را ندیدم لذا ماموریت تمام دادم.
مدتی بعد که گذرم به قبضهچیها افتاد، گفتم: «دستتان درد نکند، عجب گلولههایی فرستادید، کیف کردم.»
قبضهچیها گفتند: «صدات را در نیار که بدجوری سرکارِ بودی»
شناسنامه خاطره
راوی: مهدی مرادیان به نقل از شهید مصطفی احمدی، دیدهبان گردان ادوات و توپخانه تیپ ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان اربیل عراق منطقه عملیاتی حاجعمران، دی ماه ۱۳۶۲
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، بهار
کتاب----------------------
بچههای مَمّدگِره
- ۹۷/۰۷/۰۳