بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

شب از نیمه گذشته بود و هوای بیست و هشتمین روز آبان سال ۶۶، نوید زمستانی سرد را می‌داد. وسایل و لوازم شخصی‌اش را در ساک گذاشتم و مثل همیشه برای خداحافظی تا لحظات آخری که ماشین حرکت می‌کرد، در کنارش بودم. همیشه وقت خداحافظی می‌گفت: «حلالم کن!» و من نیز جواب می‌دادم: «شفاعت یادت نره». قرآن را که بالای سرش گرفتم، ناخداگاه پرسیدم: «کی بر می‌گردی؟» پاسخ داد: «این دفعه خیلی دیر!» وقتی احساس نگرانی را در چهره‌ام دید، بلافاصله گفت: «نگران نباش، یک هفته‌ی دیگر بر می‌گردم، اما به هیچ کس نگو» و درست یک هفته‌ی دیگر خبر شهادتش را آوردند.






 سردار شهید علی چیت‌سازیان  

  • ۹۷/۰۹/۰۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی