بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


پس از پاتک

 

مسئول دیده‌بانی باید یک آدم جگردار و نترس و دلسوز می‌بود که بتواند دیده‌بان را به خط ببرد و توجیه کند. با فرمانده گردان پیاده در خط هماهنگ باشد، به آتش‌بارها سر بزند، و بین آنها و دیده‌بان‌ها واسطه شود. اگر مسئول دیده‌بانی کم می‌آورد یا جا می‌زد. روحیه دیده‌بان تحت امرش به شدت پایین می‌آمد و برعکس اگر راست قامت و محکم بود دیده‌بان از او روحیه می‌گرفت. همه این محاسن در شخصی به نام علی حاتمی جمع بود. 


تازه قدم به فاو گذاشته بودم که بمباران شروع شد. مثل خمپاره دور و اطرافمان بمب می‌ریخت که حاتمی سوار یک موتور تریل ۱۲۰ آمد و گفت: «نورخدا، بپر بالا بریم خط، عراق پاتک کرده و یکی از دیده‌بان‌ها مجروح شده و تو باید جایگزین او شوی.»


هنوز از زیر آتش بمب و موشک‌ها بیرون نیامده بودیم که حاتمی جایی ایستاد و یک گالن ۲۰ لیتری آب پر کرد و گفت: «جلو آب کم است و بچه‌ها تشنه‌اند.» 


گالن آب را بین خودم و حاتمی گذاشتم و حاتمی گاز موتور را گرفت. شاخص مسیر از فاو به سمت جاده بصره، دکل‌های برق فشار قوی بود که هنوز سرپا بودند. امّا از شدّت آتش آسفالت با شانه‌های خاکی آن، یکی شده بود و فقط این دکل‌ها راه را نشان می‌داد. 


هرچه جلو می‌رفتیم، آتش بیشتر و بیشتر می‌شد تا جایی‌که حاتمی به حالت زیگزاگ از میان قارچ انفجار توپ‌ها و خمپاره‌ها رد می‌شد.


اولین بار بود که به خط می‌رفتم و برای خودم یک حساب، دو، دو تا کردم «اینجا که وجب به وجبِ زمین با آتش دشمن، شخم می‌شود. توی خط چه خبر است!؟»


دستم را محکم دور کمر حاتمی گرفته بودم. ۲۰ لیتری با تمام حجم آب، گاهی تعادل موتور را به هم می‌زد. امّا حاتمی قرص و محکم فرمان را چسبیده بود. از داخل چاله و از میان گلوله‌ها، بی‌محابا به جلو می‌رفت. قریب نیم ساعت میان جهنم آتش بودیم تا به خط رسیدیم. حاتمی قبل از هر چیز آب را به سنگر تدارکات رساند. برگشت و به سنگر دیده‌بانی رفتیم که هنوز زیر آن همه آتش تخریب نشده بود. آنجا دست من را توی دست امیر مرادی گذاشت. حسین توکلی و خسرو بیات هم دیده‌بان‌های توپخانه بودند. کمی سر به سر دیده‌بان‌ها گذاشت و روی خاکزیر رفت و دوربین کشید و گفت: «قطعاً خبری نیست». و با موتور به عقب برگشت احساس کردم که خط آرام‌تر از مسیر جاده است و معلوم نیست که حاتمی زنده برگردد. 


آتش کم و بیش روی خاکزیر بچه‌ها بود و تانک‌های دشمن که تا خاکریز آمده بودند، داشتند می‌سوختند. جنازه عراقی‌ها همان طرف خاکریز افتاده بودند. همه چیز نشان از پایان یک درگیری تن به تن داشت. دیده‌بان‌ها خسته بودند و گوش‌شان از شدّت صدای انفجارها گرفته بود. 


حسین توکلی اولین کسی بود که روی خاکریز رفته و از آمدن دشمن مطلع شده و با فریاد یا حسین همه نیروها را بیدار کرده بود. وقتی ماجرا را از زبان او و امیر مرادی شنیدم، به حال آنان غبطه خوردم و آنجا فهمیدم که گاهی یک دیده‌بان می‌تواند از سقوط یک خط جلوگیری کند. 


آن شب نم‌نم باران ما را میهمان خود کرد و دشمن زمین را برای مانور مجدّد تانک نامناسب دید. چند روز بعد حاتمی دوباره به خط آمد و یک تیم دو نفره را جایگزین ما کرد. 


وقتی از خط به فاو بر می‌گشتیم، هیچ‌کدام از آن دکل‌های برق فشار قوی سر پا نبودند.


شناسنامه خاطره

راوی: نورخدا ساکی، دیده‌بان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصار الحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو _ ام‌القصر، عملیات والفجر ۸، بهمن ماه ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، صدا و سیمای مرکز همدان، آذرماه سال ۱۳۹۲

 

کتاب---------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۰۹ تا ۲۱۱ 


  • ۹۶/۱۲/۰۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی