در مسیر گیلانغرب نرسیده به اردوگاه صداهای انفجار پیدرپی بلند شد. آسمان را نگاه کردم چند فروند هواپیما به سمت عراق برمیگشتند. آن روز ۱۶ اسفند ماه سال ۱۳۶۳ بود.
پشت فرمان تویوتا بودم. گاز ماشین را گرفتم اما ده دقیقه بعد، انفجارها با شدت و حجم بیشتری شنیده شد. مسیر صدا از سمت اردوگاه ما و پادگان ابوذر سرپلذهاب به گوش میرسید.
به جایی رسیدیم که از یک بلندی به پادگان ابوذر مشرف بودم. از تمام محوطه پادگان تودههای عظیم سیاه دود ناشی از بمباران به هوا میرفت و لابهلای آن شعلههای آتش دیده میشد، ناخواسته فریاد زدم: «یا اباالفضل»
هواپیماها گروه گروه میرفتند و میآمدند و به سمت پادگان شیرجه میزدند.
با بیسیم با بچههای گردان در اردوگاه شهید حاجیبابائی تماس گرفتم. آنها نیز در فاصله دو کیلومتری پادگان ابوذر شاهد بمباران بودند ولی هنوز بمبی به سمت آنها رها نشده بود.
در همین حین آقای همدانی با دو نفر از مسئولین پشتیبانی - حاج علیاکبر مختاران و ماشاءالله بشیری - به همان بلندی رسیدند. پادگان ابوذر به قدری بمباران شده بود که آسمان آبی مثل زمین پادگان سیاه شده بود.
حاج حسین همانجا گریهاش گرفت. او ماهها همه چیز را برای یک عملیات در سومار آماده کرده بود و حالا مثل کسی که تمام موجودیش را از دست داده باشد، دانههای اشک از گوشه چشمانش میسرید.
با هم از بلندی مشرف به پادگان و از ارتفاعات دانه خشک سرازیر شدیم. در قید و بند بمباران و آمدن دوباره هواپیماها نبودیم. بچهها داشتند در آتش میسوختند و ما نمیتوانستیم از دور نظاره کنیم.
بمباران از ساعت ۱۰ صبح شروع شده بود. لشگر محمد رسولالله قبلاً از پادگان خارج شده، اما یگانهایی از ارتش و دو تیپ نبیاکرم و تیپ ما و لشگر سیدالشهدا از سپاه در پادگان بودند.
تماسی دوباره با اردوگاه که محل استقرار گردان بود گرفتم. ابروزن بچهها را زیر شیار صخرهها برده بود که در صورت حمله هواپیماها به اردوگاه کسی داخل چادر نباشد.
به داخل پادگان رفتیم. گله به گله آسفالت خیابانها، پیکرهای لت و پاره شهید افتاده بود. هیچ ماشینی در حال تردد نبود. حتی کسی جرات نمىکرد به مجروحینی که ناله میکردند کمک کند. چندتا از ساختمانهای بتونی چند طبقه مثل درخت صاعقه خورده در حال سوختن بودند. از همه جا فقط بوی سوخته گوشت و دود میآمد. گفتند که هواپیماها اول، چند قبضه پدافند هوایی ۲۳ میلیمتری را زدهاند و با خیال راحت همه جا را بمباران کردهاند، حتی بیمارستان بزرگ پادگان را.
تا این زمان دو مرحله بمباران انجام شده بود و سر ظهر بود که صدای هواپیماهایی که از دور میآمدند شنیده شد و ما به سرعت به سمت طبقات زیرین ساختمانها دویدیم.
هواپیماها به قدری پایین آمدند که آرم و پرچم عراق در بدنهی آنها به خوبی دیده میشد. حالا هم بمب میریختند و هم موشک میزدند و هم با کالیبر هواپیما به سمت ساختمانها شلیک میکردند. حتم دارم که چشم هیچ رزمندهای - با گذشت ۴ سال از آغاز جنگ - شاهد چنین بمباران گستردهای نبود.
بمباران تا ساعت ۴ بعد از ظهر ادامه داشت. حتی یک فشنگ به سمتشان نمیرفت. آخرین بار ۸ فروند میگ از میان سیاهیها اوج گرفتند و دور شدند.
دقیقاً وقت اذان مغرب بود چشمم به مسجد قدس پادگان افتاد که در روزهاى قبل، از حجم حضور رزمندگان جای سوزن انداختن نبود تا جاییکه بچهها بیرون از مسجد مینشستند. حالا خاموش و سوخته، دل هر کسی که در آن دو رکعت نماز خوانده بود را میسوزاند. کف خیابان به قدری دست و پا و بدنهای نصف و نیمه سوخته بود که گروههای امدادی نمیدانستند آنها را جمع کنند.
چشمم به مسجد که افتاد، یاد دستهی ویژه افتادم که به نماز و دعا گره خورده بودند. آنها هم در پادگان بودند اگر چه کسی از آنها به شهادت نرسیده بود. ولی هر چند بیشترشان بر اثر خراب شدن دیوارها و شیشهها، موجی و مجروح شده بودند.
بمباران پادگان ابوذر سرپلذهاب تلخترین حادثهی تاریخ جنگ رزمندگان استان همدان تا آن روز بود.
تیپهای ما و نبیاکرم به قدری شهید داشتند که طراحی عملیات سومار با آن همه دردسر شناسایی تغییر کرد و ما برابر ابلاغ فرمانده تیپ به پادگان شهدا در نزدیکی کرمانشاه برگشتیم.
این مطلب باید در تاریخ ثبت شود که بعد از بمباران، حاج حسین همدانی در جلسهای که با مسئولین گردانها و واحدهای ستادی گذاشت، آنچنان بمباران پادگان ابوذر را طبیعی قلمداد کرد که من یکی باور نمیکردم که این همان آدم رئوف و دلسوزی است که لحظه دیدن بمباران، اشک به چشمانش آمد. او با تکیه بر نگاه تکلیف محوری و برداشتهای جهادی، جلسه را به خوبی مدیریت کرد و همه را هُل داد برای عملیات آینده.
آب هرگز نمیمیرد، فصل ششم، شبهای عاشورایی انصارالحسین، صفحات ۳۰۶ تا ۳۱۰
پادگان ابوذر سرپلذهاب
سردار جانباز حاج میرزامحمد سلگی و سردار مجاهد شهید حاج حسین همدانی
- ۹۷/۱۲/۱۷