بلافاصله گردانها را در ستاد جمع کردم. تا صبح آن روز ما فقط دو گردان داشتیم و آنها را برای رفتن به جنوب آماده میکردیم که نیامدن اتوبوسها سبب خیر شد.
گردان سوم به فرماندهی محمود رجبی متشکل از رزمندگان شهرستانهای رزن، فامنین و قهاوند را صبح امروز راهی جنوب کرده بودم. آنها ۱۲۰ نفر کادر بسیجی بودند که در این بحران خیلی میتوانستند دستم را بگیرند. مسیر حرکت آنها به جنوب از چارزبر به سمت اسلامآباد و از آنجا از طریق کمربندی به جانب شهرستان پلدختر و اندیمشک بود. نمیدانستم سرنوشت این ۱۲۰ نفر حین عبور از اسلامآباد چه بوده است؟ یک احتمال این بود که شاید با ستون دشمن مواجه و درگیر شدهاند و احتمال دوم این که شاید قبل از ورود دشمن به اسلامآباد از کمربندی خارج شدهاند. امید داشتم که این احتمال دوم صحیح باشد.
گردان چهارم به فرماندهی علی اکبریپور بعد از بازگشت از جبهه شمال غرب در همدان در حال استراحت بودند که همان روز خودشان را به چارزبر رساندند. بدون اینکه من به ستاد لشگر در همدان پیغامی داده باشم آنها مثل فرشته نجات به موقع رسیدند.
در جلسه به فرمانده گردانها گفتم: «شاید باور نکنید اما عراقیها سه چهار کیلومتری ما هستند. فقط ما هستیم و خدای ما. اگر امروز ما لحظهای درنگ کنیم پا روی خون دهها هزار شهید گذاشتهایم. عراقیها پذیرش قطعنامه را نشانه ضعف ما دانستهاند. آنها پایبند به هیچ عهد و قرار و قراردادی نیستند و ما باید نشان بدهیم که فرزندان عاشورائیم.»
عباس زمانی فرمانده گردان حضرت علیاصغر گفت: «حاجی، ما برای هر نیرو حتی به اندازه خشاب فشنگ نداریم.»
گفتم: «یعنی تو بیسلاحتری یا ۶ ماهه امام حسین؟! برو گلویت را مثل حضرت علیاصغر مقابل تیرها بگذار و با چنگ و دندان بجنگ، اگر دستتان خالی است بروید روی بلندی چارزبر و با سنگ بزنیدشان.»
پس از بیان حساسیت منطقه، آمار نیرو از گردانها گرفتم به اندازه کافی نبود که چهار ارتفاع را به طور کامل در دو سوی جاده پر کند و نمیدانستم آن طرف ماجرا چه خبر است و با چه استعدادی وارد منطقه شده است.
حرف از کمبودها را از ابتدای جنگ منجر به تزلزل و تردید میشد نمیپذیرفتم و با اینکه گفته بودم با چوب و چماق و سنگ بجنگند ولی باید بچههای پشتیبانی را برای آوردن مهمات به کرمانشاه میفرستادم.
در این اثنا علی اکبریپور گفت: «حاجی، من با خودم یک کامیون مهمات سبک آوردهام.» و توضیح داد: «از جبهه ماووت که عقبنشینی کردیم مهماتها را هیچ بُنهای تحویل نگرفت تا به همدان برگشتیم، در آنجا نیز کسی تحویل نگرفت تا مجبور شدیم با خودمان به چارزبر بیاوریم.»
پرسیدم: «کجا تخلیه کردید؟»
گفت: «سینه یک تپه، همین نزدیکی، فکر میکنم تا دو سه روز بتواند چهار گردان را تامین کند.»
اگر آمدن گردان بچههای کبودرآهنگ اتفاقی و تصادفی بود، آمدن مهماتهایی که از نان شب واجبتر بود را چطور میشد توجیه کرد؟ یقین داشتم این موضوعات فراتر از محاسبات ذهنی ماست و مصداق همان وعدههای قرآنی است که «إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرکُم وَیُثَبِّت أَقدامَکُم». اتفاق عجیب و غیرمنتظره دیگری دم غروب افتاد که باز حساب و کتابش را فقط باید در دفتر الطاف خداوند جست و جو کرد؛ دم غروب هادی فضلی دوباره آمد با همان سر مجروح، گفت: «بچهها با دشمن درگیر شدند و علی میرزایی و حاجآقا عابدی تهرانی شهید شدند و ما داشتیم بر میگشتیم که سر و کله یک اتوبوس پیدا شد که از سمت چارزبر به اسلامآباد میرفت. جلویش را گرفتیم آنها نمیدانستند که دشمن تا گردنه حسنآباد رسیده و میخواستند از کمربندی اسلامآباد به جنوب بروند.»
پرسیدم: «چند نفر و از کدام لشگر؟»
فضلی گفت: «حدود ۴۵ نفر با تجهیزات کامل از لشگر ۹ بدر.»
- چه کار کردند؟
+ از اتوبوس پیاده شدند و رفتند توی سینه دشمن.
لشگر ۹ بدر متشکل از نیروهای مجاهد عراقی بود که سالها در کنار ما بودند و میجنگیدند. اما هیچکس پیشبینی نمیکرد که آنها بعد از نیروهای واحد اطلاعات عملیات لشگر بتوانند به این جاده برسند و حرکت دشمن را کند و متوقف کنند.
سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمیمیرد، فصل خدا با ما بود، صفحات ۶۸۴ تا ۶۸۸
مسیر حرکت منافقین صدامی
قصرشیرین، سرپلذهاب، کرند، اسلامآباد و چهارزبر
- ۹۸/۰۵/۰۶