وقتی هادی فضلی گزارش درگیری از نزدیک را میداد گفت که نیروهای مقابلشان آرم سازمان منافقین را روی ماشینهایشان داشتند و به زبان فارسی همدیگر را صدا میکردند.
تلختر از خبر آمدن دشمن از مرز تا عمق ۱۵۰ کیلومتری خاک ایران، خبر رویارویی با دختران و پسرانی بود که فارسی حرف میزدند.
این تلخی با شیرینی حضور مجاهدین عراقی از ذائقهام رفت و به فضلی گفتم: «هادی میبینی تقدیر الهی را که ایرانیها در جبهه صدام میجنگند و عراقیها در جبهه ما!!!»
فضلی گفت: «معلوم نیست بعثی ها پشت سر منافقین نباشند. ظاهر قضیه این است که صدام منافقین را جلو انداخته است.»
گفتم: «حدس من هم همین است که تو میگویی به هر حال تو زخمی شدهای، برو بهداری زخمت را پانسمان کن.»
هادی فضلی میتوانست برگردد و به عقب برود ولی ماند. شاید میدانست که تا دو روز دیگر مزد جهاد ۸ سالهاش را با شهادت میگیرد.
سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمیمیرد، خدا با ما بود، صفحات ۶۸۸ تا ۶۸۹
- ۹۸/۰۵/۰۹