در ستاد چشمم به حاجآقا رضا فاضلیان استاد اخلاق و فرمانده معنوی رزمندگان استان همدان خورد. او با پسرش حجتالاسلام سید حسن فاضلیان از ملایر آمده بودند و از ماجرا خبر داشتند.
گفتم: «حاجآقا، ماندن شما اینجا به صلاح نیست باید برگردید. معلوم نیست امشب و فردا چه اتفاقی بیفتد. میدانید که منافقین از همان سال ۶۰ اول با ائمه جمعه کار داشتند بعد با ما پاسدارها.»
هر چه اصرار کردم حاجآقا نمیپذیرفت و میگفت میخواهم کنار بسیجی ها باشم. وقتی همه راهها را رفتم دست آخر به آموزههای اعتقادی متوسل شدم و گفتم: «حاجآقا خود شما به ما یاد دادهاید در جبهه حرف فرمانده، حکم شرعی را دارد. اینجا من فرماندهام و به شما تکلیف میکنم که برگردید.»
این را که گفتم حاجآقا رضا قبول کرد و برگشت، اما پسرش حاج حسن ماند و تا سه روز پا به پای بچهها آمد و جنگید.
با قرارگاه نجف تماس گرفتم، فرمانده قرارگاه نورالله شوشتری هنوز در جنوب بود و گفتند حرکت کرده تا ساعتی دیگر میآید و گفتند تعدادی از پاسداران قرارگاه نجف را راهی چارزبر شدهاند و تا دقایقی دیگر به تنگه میرسند.
با همدان و حمید عسگری دوباره صحبت کردم. وعده داد که چند گردان نیرو از سراسر استان جمع شده و به تدریج به لشگر ملحق میشوند. تماسی با فرمانده لشگر - حمید سالکی - گرفتم و او گفت: «تا حالا همه ذهنها متوجه جنوب بود و حالا متوجه غرب»، تاکید کرد که راه منافقین را از مسیر داخل تنگه با خاکریز ببندید.
بلافاصله با واحد مهندسی لشگر تماس گرفتم و یک دستگاه لودر و یک دستگاه بولدوزر را راهی زبر دوم کردم و قرار شد عرض جاده به ارتفاع دو متر خاکریز بسته شود.
حوالی نیمهشب با بیسیم پیغام دادند که کار خاکریز رو به اتمام است. احداث خاکریز دلم را قرص کرد. پاهایم از زیر زانو زخم شده بود اما فرصت درمان و پانسمان نبود. دوباره با همان روش گذشته با چهار نفر و یک برانکارد به چارزبر برگشتم. مزارع کشاورزان در حد فاصل ما و منافقین و در حوالی تلمبه خانه کنار جاده آتش گرفته و بوی دود و سوختن ساقههای علف و گندم همه جا پر کرده بود و این بو از فردا صبح به بوی سوخته تن آدمها تبدیل شد. پشت سر من عباس زمانی فرمانده گردان حضرت علیاصغر [علیهالسلام] حرکت میکرد. ما از سمت خاکریز بین دو زبر عقب به سمت تنگه، جلو حرکت میکردیم. آن چهار نفر با برانکارد پشت سر ما بودند، اینجا کفی بود و با عصا میتوانستم فقط روی جاده آسفالت که پستی و بلندی نداشت حرکت کنم. اما شب تاریک بود و راه نارفته و چند بار چرخیدم و به زمین خوردم.
داخل تنگه هر کس مرا میدید چیزی میخواست، بیشترین مطالبه برای فشنگ کلاش و نارنجک بود. تعدادی از سرما مینالیدند و عدهای جیره غذا حتی برای یک شب همراه نداشتند و هنوز درگیر نشده، قمقمههایشان خالی بود. اسماعیل فرجام معاون عملیاتی گردان حضرت علیاصغر -۱۵۵- مرا دید. آنقدر عملیاتهای سخت و سنگین دیده بود که از کمبودها حرف نزند و صبور باشد اما انگار بچههایش به او مثل بقیه فرماندهان فشار آورده بودند که دست خالی چطور بجنگیم. او نیز همان را گفت که فرمانده گردانشان عباس زمانی قبلاً گفته بود که «مهمات به اندازه کافی نیست.»
به فرجام گفتم: «فرصت این حرفها نیست. بروید بالای کوه و از آنجا با سنگ و چوب با دشمن بجنگید. نباید حتی یک نفر از تنگه عبور کند.»
نوک استخوانهای زانو از داخل پوست بیرون زده بود و پاهایم میسوخت. تمام هیکلم را روی دو عصا میگذاشتم تا راه بروم، اما در آن شرایط راه رفتن من مثل پرواز کردن غیرممکن به نظر میرسید اما باید به هر قیمت راه میرفتم.
سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمیمیرد، خدا با ما بود، صفحات ۶۹۳ تا ۶۹۷
- ۹۸/۰۵/۱۴