دیدهبانی در سال ۱۳۶۴
فرمانده صبور
فرمانده گردان توپخانه بود امّا کمترین امکانات را برای خودش نمیخواست. بچهها کمپوت باز میکردند میگفت: «معدهام ناراحت است بدهید به بقیه». رویش پتوی رنگی میانداختیم، میگفت: «مگر بسیجیهای گردان از این پتوها دارند؟» و پتو را به بقیه میداد. سنگر که پر از نیرو بود، دم سنگر مینشست و بیرون میخوابید. به ظاهر میخوابید با خواب بیگانه بود. چشمهایش همیشه بیدار و گریان. او به ما درس بیداری میداد.
عصر روز بیست و چهارم بهمن سال ۶۴ گفت: «حاتمی برویم خط را ببینیم». سوار موتور شدیم، نزدیک خط، آتش بود و رفتن با موتور پر خطر. گفتم: «آقای عبداللهی شما از شانه جاده پیاده بیا، من موتور را میآوردم». جواب داد: «مگر خون من رنگینتر از خون توست؟ با هم میرویم». عاشقش بودم، نمیتوانستم و نمیخواستم روی حرفش حرف بزنم. اگر میگفت بمیر، میمردم. امّا نگرانش بودم. با آن قد رشید که زیر تیر خم نمیشد، بیشتر از من در معرض خطر بود. گاز موتور را گرفت و از میان دود و آتش به خط فاو-امالقصر رسیدیم.
پشت خاکریز یکی از بچهها را دیدم آمد که کلاه را روی سرش بگذارد، از سر تیرخورد و افتاد. گفتم: «برادر عبدالهی، قد شما بلند است تو را به خدا خم شو، تکتیراندازها میزنند.»
بیتوجه به حرفم، خاکریز را زیر ذرهبین نگاهش گذراند و گفت: «امشب ممکن است اینجا اتفاقی بیفتد و عراق تک کند. باید خودمان را آماده کنیم.»
برگشتیم به عقب. در کنار جاده جاییکه قبلا پایگاه موشکی عراقیها بود رفتیم. آنجا چند سنگر بتونی وجود داشت که قرارگاه لشگر ما بود. ناصر عبداللهی به سنگر فرماندهی لشگر رفت و سراسیمه آمد. همان حدسی را که در خط زده بود با یقین گفت: «بچههای مخابرات استراق سمع کردهاند، عراقیها امشب میآیند. برو نگذار بچههایت در خط بخوابند.»
موتور را برداشتم و چراغ خاموش به سختی به خط رسیدم و پیام فرمانده گردان توپخانه را به دیدهبانهای ادوات و توپخانه رساندم. بیدارباش زدم و هشیارشان کردم. چند هدف اصلی را روی جاده برای ثبت تیر تعیین کردم و برگشتم.
هنوز صد متر به مقر مانده بود که وز وز رگبار سی، چهل کاتیوشا مثل رعد آسمان را شکافت و روی مقر پایگاه موشکی ریخت. از هیبت صدا و انفجارها زمین خوردم و موتور همانجا ماند. نگاهم به نقطه فرود موشکهای کاتیوشا بود. شک نداشتم که سنگر فرماندهی زیر و رو شده است.
نزدیکتر شدم، یکی از موشکهای سه متری کاتیوشا از هواکش سنگر داخل رفته بود. یادم نمیرود روزی که آن سنگر را درست کردیم و یک هواکش به اندازه یک پنجره داخل آن گذاشتیم. ناصر عبداللهی با خنده گفت: «اینجا هم برای ورود کاتیوشا» و همان شده بود. بیاختیار زدم روی سرم و فریادم با ناله مجروحین داخل سنگر قاطی شد. محمدظاهر عباسی فرمانده گردان ادوات را موج گرفته بود. طاووسی و سپهری پاهایشان قطع شده بود. یکی دیگر هم ناله میکرد و هم ناسزا میگفت. امّا از ناصر عبداللهی خبری نبود. عباسی و طاووسی و سپهری را با کمک یکی دو نفر پشت تویوتا گذاشتیم و به عقب فرستادیم.
برگشتم مثل دیوانهها داد میزدم: «آقای عبداللهی!!» که صدایی آمد «حاتمی نگران نباش من زندهام»
با ولیالله سیفی بالای سرش رسیدیم تاریک بود. بوی خاک و گوشت سوخته میآمد. دوباره داد زدم: «آقا ناصر کجایی؟»
گفت: «ناراحت نباش، من اینجام. برو آنها را که زخم عمیقی برداشتهاند کمک کن.»
گفتم: «کسی نمانده جز تو»
رفتم با فانوس برگشتم. فکر میکردم حالا که حرف میزند یک خراش سطحی برداشته و اینکه نمیتواند حرکت کند زیر آوار مانده. تا اینکه نور فانوس را روی او انداختم. پای چپش کاملا قطع شده و دست راستش از مچ بریده شده بود. سفیدی استخوانی را که از پای راستش بیرون زده بود زیر فانوس دیدم وا رفتم و گریهام گرفت. گفت: «حاتمی گریه نکن، من احساس درد ندارم، برو یک پتو بیاور».
پتو را روی زمین پهن کردیم از هر طرفش که میگرفتیم دستمان توی گوشت و خون میرفت و او مظلومانه نگاه میکرد.
دوباره زار زدم و گریهام بلند شد. حالا او به من روحیه میداد و میگفت: «این زخمها که چیزی نیست، تمام وجودم فدای یک موی امام.»
دست به سر و درمانده بودیم، وسیلهای برای انتقال او نداشتیم. گفت: «به سنگر فرماندهی لشگر برو، بگو که عبداللهی زخمی شده.»
معطل نکردم، تا سنگر فرماندهی بیوقفه دویدم. بدون سلام وارد شدم و گفتم: «آقای کیانی عبداللهی زخمی شد، دست و پایش قطع شده، چکار کنم؟»
فرمانده لشگر گفت: «با ماشین من انتقال بدهید.»
سوارش کردیم و تا به اورژانس برسیم، ذکر میگفت. وقتی نگرانی را برای چندمین بار در چهره من دید از پرستار خواست، یک آمپول بیهوشی به او بزند. عدهای دور او را حلقه زده بودند و محو آرامشش بودند.
خواستم پیشیانیاش را ببوسم سرش را عقب کشید. با آستین عرق پیشیانیاش را گرفتم که چشمانش را بست. ماشین به سمت بیمارستان فاطمه زهرا سلاماللهعلیها رفت و ساعتی بعد خبر رسید که ناصر عبداللهی پر کشید.
شناسنامه خاطره
راوی: علی حاتمی، سپاهی مسئول واحد دیدهبانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصار الحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، فاو، جاده-امالقصر، ۱۳۶۴/۱۱/۲۸
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا
کتاب---------------------------------------------
بچههای مَمّدگِره، صفحات ۲۱۷ تا ۲۲۰
- ۹۶/۱۲/۰۴