روز چهارم گردان حضرت اباالفضل و همرزمان قدیمیام از آبادان به چارزبر رسیدند.
عطر نام و یاد حضرت اباالفضل جانم را جلا میداد. جوانی و شیرینترین دوران زندگیام با آنان گره خورده بود و اینجا اولین جبههای بود که پای همراهی با آنان را نداشتم.
با همه خستگی و درد و زخم پا سعی کردم خودم را سرحال نشان دهم. هنگام خداحافظی به بچههای گردان گفتم: «شما که مقابل صدام و عدنان خیرالله کم نیاوردید. جنگیدن با یک مشت دختر و پسر منافق برایتان زنگ تفریح است.»
گردان را حاج مهدی ظفری جلو برد. آنها عملیات تعاقب را برای ضربه زدن و انهدام آخرین نفرات منافقین انجام دادند و تعدادی اسیر گرفتند که بیشترشان زن بودند. یکی از آنها از ناحیه انگشت پا مجروح بود و ناله میکرد. پرسیدم: «از کجا آمدهای؟»
گفت: «از آلمان»
اسم آلمان که آمد یاد اذیت و آزار منافقین افتادم.
به بچههای بهداری گفتم زخمش را پانسمان کردند و گفت: «ما سه چهار روز پیش با شوهرم از فرانکفورت با یک پرواز به بغداد آمدیم و به سازمان پیوستیم. فکر میکردیم ظرف سه روز به تهران میرسیم.»
صبح روز پنجم همه بیسیمها خبر از انهدام کامل نیروهای منافقین در تمام مسیرها میدادند. با یک جیپ فرماندهی و چند بیسیمچی به سمت تنگه حرکت کردیم. بچهها خودروهای سالم را عقب میآوردند و بولدوزرها، ادوات سوخته روی جاده را کنار میزدند. کیپ تا کیپ جنازه ریخته بود.
هرچه جلوتر میرفتیم بر کثرت اجساد دختران و پسران افزوده میشد. منافقین پل زیر جاده آسفالت را برای تخلیه مجروحین و جمعآوری اجسادشان در حین نبرد انتخاب کرده بودند. بوی تعفن اجساد باد کرده و سوخته دماغ را میآزرد.
از گردنه حسنآباد عبور کردیم و به شهر اسلامآباد رسیدیم. یکی از اقوام خود را در خیابان دیدم که در ایام حضور سه روزه منافقین در شهر با لباس مبدّل تردد میکرد. او را گرفته بودند، کردی بلد بود و گفته بود که دامادشان در اسلامآباد زندگی میکند.
فامیل ما از غارت اموال مردم در روز اول حضور منافقین تعریف میکرد و از اعدامهای دسته جمعی و کشتار سربازان و رزمندگان مجروح در بیمارستان شهر.
از اسلامآباد به کرند و سرپلذهاب رفتیم. مردم آواره کوه و بیابان شده بودند به خانههایشان برمیگشتند. و تعدادی از منافقین در حین فرار به اسارت همین مردم درآمده بودند.
سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمیمیرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۲۰ و ۷۲۱
- ۹۸/۰۵/۳۱