ساعت ۹ شد با وجود اینکه پاهایم گِز گِز میکردند و از لای پای مصنوعی خونابه و چرک بیرون میریخت، اما چشمانم گرم خواب شد. دو شبانهروز بود که دقیقهای نخوابیده بودم. پلکهایم بسته بود که یک پیک آمد و خبر داد که راننده لودر خاکریز داخل تنگه را دوجداره کرد.
از بسته شدن تنگه آسوده خاطر شدم. اما نگران تمام شدن مهمات و کم شدن نیروها در منطقه درگیری بودم. قید استراحت را زدم و از ستاد بیرون آمدم و دیدم بالای آسمان چند فروند هواپیمای عراقی میچرخند ولی بمباران نمیکنند.
هواپیماها که رفتند صدای هلیکوپتر آمد. گفتم: «خدایا خودت کمک کن، ما تمام توانمان این بود». پای رفتن نداشتم اصلاً نیرویی دور و برم نبود که بگویم عراقیها میخواهند با هلیکوپتر پشت اردوگاه پیاده شوند و تنگه را از عقب برای منافقین ببندند. با اینکه در روز گذشته تمام هم و غم من برنامهریزی برای مقابله با عملیات هلیبرن دشمن بود اما کمبود نیرو مجبورم کرده بود که حتی پیرمردهای تدارکات و نیروهای خدماتی را به جلو بفرستم. فقط عده قلیلی از خدمههای توپخانه و ادوات آنجا بودند که قبضههایشان را برای اجرای آتش منحنی آماده میکردند.
صدای هلیکوپتر نزدیکتر شد. حسی مشابه آن روز که هلیکوپترهای عراقی در جاده امالقصر بالای سرمان میچرخیدند، در من تازه شد.
ناگهان دیدم هلیکوپتر از نوع ۲۱۴ و خودی است داشتم بال در میآوردم. هلیکوپتر پایین آمد و در محوطه جلو ستاد نشست. پروانه هلیکوپتر که از چرخش ایستاد قلبم آرام شد. با دیدن سرهنگ صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش، در پوست خود نمیگنجیدم. مرا از سالهای دور و عملیاتهای والفجر و قادر خیلی خوب میشناخت و هنوز اسم کوچکم را فراموش نکرده بود. خودش تنها بود و از فرماندهان ارتش و سپاه همراه او نبود.
پرسید: «حاج میرزا چه خبر؟»
گزارشی از استقرار نیروها در تنگه و احداث خاکریز داخلی تنگه و درگیری از شب گذشته تا صبح را دادم و گفتم: «جناب سرهنگ بچهها تا اینجا با چنگ و دندان جنگیدند، ولی باید نیرو و امکانات برسد. آتش پشتیبانی زمینی و هوایی هم ندارم.»
سرهنگ صیاد هنوز متوجه پاهای من نبود چون ایستاده بودم. نقشهای را از داخل هلیکوپتر آورد و روی زمین پهن کرد. تا آنچه را که از آسمان دیده بود توضیح دهد. وقتی نشستم پاهای مصنوعیام را دراز کردم، پرسید: «برادر سلگی پاهایت؟»
خندیدم و گفتم: «نزدیک یک سال از جبهه دورم کرد.»
گفت: «من از عقب تا جلو ستون منافقین را از آسمان رصد کردم. تراکم آنها جلو و در حدفاصل گردنه حسنآباد تا چارزبر است. عقبتر از حسنآباد، تا اسلامآباد تعدادی خودرو به شکل پراکنده و محدود روی جاده است. و عقبتر از اسلامآباد خبری نیست. و بچههای شما را هم پشت خاکریز و بالای تنگه دیدم.»
سپس سرهنگ صیاد با بیسیم هلیکوپتر با پایگاه هوایی دزفول و همدان و پایگاه هوانیروز کرمانشاه تماس گرفت. هنگام خداحافظی گفت: «اینجا کمینگاه خداست، این تنگه جهنم منافقین در این دنیا خواهد شد.»
سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمیمیرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۰۴ تا ۷۰۷
- ۹۹/۰۱/۲۱
:)