بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


خضاب خون

 

مصطفی احمدی با تجربه‌ترین دیده‌بان ما بود. یک پاسدار مخلص، شجاع، متواضع و با انضباط که با داشتن عائله و زن و بچه، پایبند زندگی در شهر و پشت جبهه نبود. وقتی او از دختر کوچکش تعریف می‌کرد تازه می‌فهمیدم که محبت فرزند نوزادش تا چه اندازه در جان او ریشه زده و می‌گفتم: «مصطفی این دفعه که به شهر برود، حداقل برای یک سال آنجا می‌ماند». امّا او مسئولیت ستاد بسیج شهری و همه متعلقاتش را رها کرده بود. چرا که بوی عملیات به مشامش خورده بود آن هم یک عملیات اشکی!!. 


مسئول واحد دیده‌بانی بودم و برای عملیات در جاده فاو-بصره باید بهترین دیده‌بان‌هایم را به خط می‌فرستادم تا در شب عملیات کنار فرمانده گردان‌ها باشند و به تقاضای آنها آتش بریزند. 


دلم نمی‌خواست مصطفی را انتخاب کنم، تازه آمده بود و انصاف نبود او را که زن و بچه داشت به خط بفرستم امّا او چهار سال تجربه دیده‌بانی داشت و سرحال‌تر و آماده‌تر از بقیه نشان می‌داد. بالاخره قانعم کرد که او را به جناح [چپ] جاده مأمور به گردان ۱۵۵ -حضرت علی‌اصغر- بفرستم. و امیر مرادی را که او نیز از با تجربه‌ها و کاربلدیهای دیده‌بانی بود به جناح راست جاده و گردان ۱۵۳ -قاسم بن الحسن- مأمور نمایم. 


شب از نیمه گذشته بود و پای بی‌سیم خبرهای نگران کننده‌ای از خط می‌رسید. فرمانده لشگر به فرمانده گردان ما گلایه کرد که حمایت آتش خودی خوب نیست، و دو تیپ زرهی دشمن بچه‌ها را محاصره کرده‌اند و ما باید تمام توانمان را آن جلو خرج کنیم. 


وقتی این پیغام را فرمانده گردان ادوات -محمدظاهر عباسی- به من داد. گفتم: «چشم» و بی‌سیم و امکانات دیده‌بانی را برداشتم و با موتور راهی خط شدم. 


به محض این‌که به جاده فاو-بصره رسیدم، فرمانده گردان پیاده حضرت علی‌اصغر -حمیدرضا رهبر- با توپ و تشر گفت: «تا حالا  کجا بودی!؟»


گفتم: «خودم تازه رسیدم ولی دیده‌بان من در خط است.»


آقای رهبر، تانک‌های عراقی را که با پروژکتورهای روشن مانور می‌دادند و تیر می‌زدند، نشان داد و گفت: «چرا هیچ آتشی روی اینها نیست!؟»


گفتم: «اول دیده‌بانم را پیدا کنم.»


کمی به چپ و راست چرخیدم، مصطفی احمدی را که با بی‌سیم ور می‌رفت پیدا کردم، پرسیدم: «چرا روی این دو تا تانک‌ها آتش نمی‌ریزی!؟»


گفت: «قبضه‌چی‌ها می‌گویند مهمات‌شان تمام شده و منتظرند که آقای رجبی(معاون گردان) برای شان مهمات ۱۲۰ برساند.» 


این را گفت و دو قرارگاه تانک عراقی را که برای اجرای آتش شناسایی کرده بود، نشان داد. تا مهمات پای قبضه‌ها برسد، با امیر مرادی در محور راست تماس گرفتم و گفتم: «امیر جان، اگر سمت چپ را می‌بینی، آتش بریز.»


امیر مرادی با دو قبضه خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری، چند خمپاره به سمت تانک‌ها هدایت کرد تا که محمود رجبی مهمات‌ها را شبانه پای قبضه‌ها رساند. و با مصطفی احمدی روی تانک‌ها آتش ریختیم امّا هوا گرگ و میش شده بود و نیروهای پیاده مجبور بودند عقب‌نشینی کنند. 


به مصطفی گفتم: «نوبتی به عقب بر می‌گردیم.»


مثل نیروهای پیاده شدیم، یکی شلیک می‌کرد و دیگری در پوشش آن به عقب مى‌آمد ولی ای کاش نمی‌آمدیم، غوغا بود. هر گامی را که بر می‌داشتیم شهید یا مجروحی را می‌دیدیم. مجروحان ناله می‌کردند و بعضی التماس که: «ما را به عقب ببرید.»


مجروحان یکی، دو تا نبودند و تانک‌ها مجال یک لحظه درنگ را به ما نمی‌دادند. وقتی پشت خاکریز خودمان رسیدیم چشم در چشم مصطفی انداختم، دیدم به شدّت گریه می‌کند. بغض من هم ترکید و سر روی شانه‌های هم گذاشتیم و یک دل سیر گریه کردیم.


یکی دو شب دیگر قرار شد در جاده فاو-ام‌القصر عملیات کنیم. شواهد و ماجراهای گذشته نشان می‌داد که اینجا کارزاری به مراتب دشوارتر از جاده فاو-بصره است و من باید بهترین دیده‌بان‌هایم را به این جاده بفرستم. بعد از نماز مغرب و خواندن زیارت عاشورا، هنوز مرددّ بودم که چگونه تیم‌بندی کنم. مصطفی تردید را در صورتم خواند و گفت: «چیه، تو فکری!؟»


گفتم: «برای انتخاب دیده‌بان مانده‌ام.»


گفت: «به کارهای گران، مرد کار دیده فرست»


و با خواندن این شعر اشاره به خودش کرد. می‌دانستم که مثل همیشه آماده است. ولی امیر مرادی، حسین سلیمی، علی جربان و چند نفر دیگر مدّ نظرم بودند. دوباره نگاهی به سیمای آرام و با وقار مصطفی انداختم و محکم گفتم: «کار خودته»


این کار را که شنید گفت: «مدت‌هاست منتظر این شب هستم.»


او را تجهیز کردم و ترک موتور نشاندم و تا خط بردم و به فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر -حارج رضا شکری‌پور- معرفی‌اش کردم. وقت برگشتن گفت: «آقای حاتمی»


گفتم: «بله»


گفت: «امشب محاسن من به خون خضاب می‌شود.»


خیلی خونسرد و بی‌خیال گفتم: «ان‌شاءالله» و برگشتم. 


عملیات آغاز شد و من در سنگر تطبیق آتش مرتب با او در تماس بودم. از مواضع دشمن می‌پرسیدم و هر هدفی را که می‌خواست به آتش‌بارها انتقال می‌دادم. نزدیک‌های صبح تماس او یک‌باره قطع شد. نگران شدم و نماز خواندم. دوباره تماس گرفتم کمکی او گفت: «آقا مصطفی داشت نماز می‌خواند که از وسط پیشانی‌اش تیر خورد.»


فردا صبح وقتی پیکر او را دیدم، تمام محاسن او در خون نشسته بود.

 

شناسنامه خاطره 

راوی: علی حاتمی، سپاهی، مسئول واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو-ام‌القصر، ۱۳۶۴/۱۲/۲۷

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۲/۱۲/۲۳


کتاب-----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۳۰ تا ۲۳۳

شهید مصطفی احمدی

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین،  مصطفی احمدی و محمدظاهر عباسی 

  • ۹۶/۱۲/۱۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی