امام ۱۰ _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۰
اواخر اردیبهشت سال ۱۳۶۰ به عنوان فرمانده یک گروه ۲۴ نفره به سرپلذهاب اعزام شدیم، ناصر عبداللهی، رضا نوروزی، محمد فتحی، رمضانی، محمدیان، علی پرخو و مجید رستمی از اعضای این گروه بودند که بعدها به شهادت رسیدند. آن سالها جبهه میانی سرپلذهاب، به وسیله بچههای سپاه استان همدان اداره میشد و پشتیبانی خط، قلهای مشرف به جاده آسفالت سرپلذهاب - قصرشیرین به نام «قراویز» بود.
سال پیش -۱۳۵۹- وقتی به سرپلذهاب میآمدم، توصیف تنها دیدهبان جبهه میانی محمد[رضا] منوچهری را شنیده بودم ولی از نزدیک با او آشنا نبودم.
آن روز بعد از ظهر، سنگر به سنگر قله قراویز را چرخیدم و به بچههای گروه ۲۴ نفره سر زدم. سمت چپ قله، تک سنگر دیدهبانی محمد[رضا] منوچهری بود. که مستقیم زیر نظر فرمانده محور - علیرضا حاجیبابائی کار میکرد. یک پاسدار جوان با صورت گوشتی و تپل کنار محمد[رضا] منوچهری آموزش دیدهبانی میدید، اسمش علیاکبر صفائیان بود. کار خودشان را میکردند. محمد[رضا] منوچهری دیدهبانی را از ارتشیها یاد گرفته بود و اولین دیدهبان سپاه استان همدان در جبهه به حساب میآمد. به خاطر تسلط و مهارت بالایش در فنّ و هدایت آتش به مَمّدگِره[گرا] معروف شده بود.
آن روز بعد از ظهر عراق آتش شدید و متمرکزی روی قله قراویز ریخت و علیاکبر صفائیان از این آتش بینصیب نماند و دست و پایش ترکش خورد. روز بود و کسی نباید تا رسیدن شب جابهجا میشد. امّا مَمّدگِره در قید و بند این حرفها نبود. سرش را زیر بغل صفائیان برد و گفت: «پاشو بریم پایین»
پایینی که او میگفت، مسیر لخت و بیعارضه و زیر دید و تیر دشمن از نوک قله تا لب جاده بود. تازه آنجا هم خبری از ماشین برای انتقال مجروح نبود. باید شب میشد تا ماشین چراغ خاموش جلو بیاید و یا از آنجا تا سه کیلومتری را -شهرک المهدی- کشان کشان میبرد.
هر چه گفتم که اگر بروی چنین و چنان میشود گوشش بدهکار نبود، عزم کرده بود که شاگردش را - که بعدها مثل خود او به شهادت رسید - به بهداری برساند. نمیدانستم تحکّم کنم لذا از در استدلال وارد شدم و گفتم: «اگر شما بروی چه کسی دیدهبانی میکند!؟»
گفت: «خودِ تو»
و با دست به دو دستگاه بیسیم و چند برگ کاغذ اشاره کرد و گفت: «یکی از بیسیمها مربوط به آتشبارهای توپخانه ارتش است که شما با آن کاری نداری، بیسیم دوم برای ارتباط با قبضه خمپارهانداز شهرک است. با خمپاره کار کن!»
پرسیدم: «با چی!؟ من دیدهبانی بلد نیستم.»
گفت: «برگههای ثبت تیر خمپاره روی اهداف مقابل است هر کجا که خواستی و لازم داشتی آتش بریز.»
این را گفت و صفائیان را که رمق ایستادن نداشت، روی کول انداخت و از کوه سرازیر شد.
دم غروب دشمن دور جدید اجرای آتش را روی قراویز شروع کرد. به قدری دقیق میزد که ناله بچهها از توی سنگرها بلند بود اکثر آنها از من که دیدهبان شده بودم انتظار داشتند با آتش خمپاره جوابشان را بدهم. بیسیم شهرک المهدی را روشن کردم، جالب بود که همه مسئولین سپاه استان همدان از فرمانده -محمود شهبازی- تا بقیه کنار قبضه خمپاره ۱۲۰ میلیمتری بودند. آنها برای آمادهسازی عملیات پیش رو آمده بودند. علیرضا حاجیبابائی -مسئول محور جبهه میانی- جواب داد. گفتم: «میخواهم قدم بزنیم.» گفت: «بسمالله تا کجا؟»
کاغذهای ثبتی مَمّدگِره را با چشم مرور کردم. همه جا را با جزئیات ثبت تیر کرده بود. امّا من قله مشرف به قله قراویز را میخواستم که فکر میکردم دیدهبان عراقی از آنجا ما را میدید و زیر آتش گرفته بود. مَمّدگِره اسم این هدف را با کد «امام ۱۰» نوشته بود. به حاجیبابائی گفتم: «امام ۱۰ را آماده کن»
چهار، پنج دقیقه طول کشید تا حاجیبابائی زاویه خمپارهاش را روی قله بالای سرما ببندد. در این فاصله چند خمپاره کنار سنگر ما خورد و گرد و خاک داخل سنگر پیچید و من حسابی گیج شدم.
حاجیبابائی اللهاکبر داد و من «خمینی رهبر» گفتم، و اولین خمپاره فرستاده شد. امّا آتش دشمن مجال دیدن نمیداد. حاجیبابائی پرسید، چطور بود؟
گفتم: «یکی دیگر بیا، خیلی خوب بود» دومی را فرستاد و باز بدون اینکه ببینم. سومی، چهارمی را فرستاد. خواستم پنجمی را درخواست کنم که ترکش خمپاره دشمن کتفام را سوزاند. سنگر خراب شد و همه چیز به هم پیچید. مجید رستمی خاک و گونیها را کنار زد و تا از زیر آوار بیرون آمدم بیسیم حاجیبابائی داشت صدا میزد و میپرسید: «چطور بود؟»
گفتم: از این بهتر نمیشود، دو تا دیگر بفرست.
تا اینجا هیچ خمپارهای را ندیده بودم. امّا انگار روی دقت ثبت تیر مَمّدگِره همه خمپارهها روی قله و دیدگاه دشمن فرود آمده بود. چرا که ناگهان آتش دشمن قطع شد. اینجا بود که مجید رستمی بیسیم برداشت و خواست به حاجیبابائی بفهماند که من مجروح شدهام کد رمز بیسیم را نگاه کرد تا معادل کلمه مجروح را پیدا کند، گفت: «مظاهری دارد کتاب میخواند» یعنی که مجروح است. بیسیم را گرفتم و گفتم: «داد و قال نکن»، و به حاجیبابائی گفتم: «کتاب که هیچ، این که خواندهام دفترچه هم نیست.»
با اینکه تاریک شده بود و ترکش به ستون فقراتم خورده بود، نخواستم به عقب بر گردم، ماندم تا مَمّدگِره برگشت.
شناسنامه خاطره
راوی: جعفر مظاهری، دیدهبان مسئول محور جبهه میانی سرپلذهاب، از سپاه استان همدان
مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، محور میانی جبهه سرپلذهاب، ارتفاع قراویز، اردیبهشت سال ۱۳۶۰
مکان و زمان بیان خاطره: همدان بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۰۹
کتاب--------------------
بچههای مَمّدگِره
از راست: سردار مجاهد شهید حاج حسین همدانی، شهید ناصر ضیغمی، مهدی بادامی، محمدجعفر مظاهری و ماشاءالله بشیری
صوت خاطره امام ۱۰
- ۹۷/۰۱/۰۴