محمدگره
نزدیک ۴۵ روز بود که در جبهه سرپلذهاب بودیم. که سقف سنگرمان زیر انفجار مهیب گلوله سنگین توپ پایین آمد. گرد و خاک و بوی باروت و صدای ناله در هم آمیخت. انگار زنده به گور شده بودم. سنگ و گونیهای روی سقف سنگر مثل سنگ قبر روی سر و سینهام افتاده بود. پشت گوشم میسوخت. سه نفر بودیم که در آن سنگر زیر آوار مانده بودیم. من، غلامحسین احمدی و عباد ظفری.
غلامحسین احمدی خِر خِر میکرد. لحظاتی بعد گونی و سنگها و آهن روی سرمان را برداشتند. حالا احمدی به سختی نفس میکشید اما راه نفسش باز شد. او از ناحیه بینی ترکش خورده بود. عباد ظفری سالم بود چشمش که به قیافه خاک خورده من افتاد، داد زد: «میرزا، مُخش زده بیرون.»
خودم هم متعجب شدم. او سفیدی سرم را که ترکش شکافته بود میدید، اما خیلی عمقی نبود. پشت گوشم همچنان میسوخت و خون روی گردن و لباسم میریخت.
دیدهبان که محمدگره صدایش میکردند هم مثل من متعجب شد و سر عباد داد کشید که: «قیل و قال راه نینداز، یک زخم سادهس.»
آب هرگز نمیمیرد، صفحات ۹۷ و ۹۸
- ۹۷/۰۱/۰۵