فرشته نجات _دیدهبانی در سال ۱۳۶۶
بعد از دو عملیات سنگین کربلای ۵ و کربلای ۸ از شلمچه به خرمشهر برگشتیم. آخر شبها همه میخوابیدند ولی من خوابم نمیبرد. خودم را با رادیوی کوچکی که داشتم سرگرم میکردم و تا پاسی از شب برنامه «با خلوتان اُنس» را گوش میدادم تا چشمانم گرم و پلکهایم بسته شود.
شب از نیمه گذشته بود و من رادیو را به گوشم چسبانده بودم. به صدای انفجار توپ و خمپاره عراقیها در شهر عادت داشتم. امّا آن شب مثل یک آتش تهیه سنگین عملیاتی، بارانی از توپ و خمپاره و کاتیوشا روی شهر ریخته شد. خوابم پرید. سابقه نداشت این حجم از آتش ظرف زمان کوتاهی روی ساختمانهای خرمشهر فرود بیاید.
استراحتگاه دیدهبانی یک ساختمان مخروبه بود که برای در امان ماندن از آتش منحنی، سقف استراحتگاه را دولایه کرده بودیم. هیچ گلولهای روی سقف نخورد امّا بوی بد سیر و ماهی دماغم را پر کرد. از ساختمان بیرون زدم و دیدم این بو همه جا میآید. فهمیدم که تمام گلولههای خمپاره و توپ و کاتیوشا حاوی مواد شیمیایی بوده است.
با عجله و فریاد بچهها را بیدار کردم. سینهها و چشمها میسوخت. صدای سرفه همراه با تهوّع فضا را پرکرده بود. همه دنبال ماسک میگشتند. یکی گفت: «ماسکها توی اتاق بغلی است». ولی هیچکس یارای راه رفتن نداشت. سربازی به نام سلگی داشتیم که اتفاقاً سرما خورده بود بوی گاز را حس نمیکرد، رفت و دقیقهای بعد با گونی پر از ماسک برگشت. یکی یکی ماسکها را میان دیدهبانها تقسیم کرد و ما نمیدانستیم که به خودش ماسک نرسیده است. آن شب، او فرشته نجات همه بچهها شد و مزد ایثارش را با شهادت در راه خدا گرفت.
شناسنامه خاطره
راوی: محمدجواد سیفی، دیدهبان بسیجی گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان خوزستان، خرمشهر، فروردین ۱۳۶۶
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، بخشداری مرکزی همدان، ۱۳۹۳/۰۷/۰۵
- ۹۷/۰۱/۲۸