صبح روز سوم مرداد ماه فرمانده لشگر سیدحمید سالکی از جنوب پیغام داد که گردان دیگری را به آبادان بفرست. ایشان همزمان فرماندهی لشگر انصارالحسین علیهالسلام مسئولیت لشگر مهندسی ۴۰ صاحب الزمان را هم داشتند. و لذا به دلیل شرایط پیچیده در جنوب مستقر بودند.
علیرغم این درخواست دل دل میکردم که گردان دیگری را از چارزبر به جنوب بفرستم یا نه، ولی چون دستور فرماندهی بود به گردان حضرت علیاکبر (۱۵۴) گفتم آماده شوند و این آماده شدن آنقدر به درازا کشید که تا غروب صحنه کارزار از جنوب به سمت ما چرخیدند و بچههای زبده و با تجربه گردان حضرت علیاکبر عصای دست من در عملیات مرصاد شدند.
وقتی که اتوبوس برای بردن نیروهای گردان آماده نشدند صدای اعتراض فرمانده لشگر بلند شد و پیغام میرسید «یالله بجنبید، دیر شد، چرا گردان نمیفرستید؟». داشتم آماده میکردم که بعدازظهر کسی با قیافه خاک آلود و مضطرب وارد ستاد لشگر در چارزبر شد. صدایش را میشنیدم که نفس زنان میگفت: «با حاج میرزا کار دارم.»
وقتی وارد شد اول نشناختمش، بیمقدمه گفت: «من از سرپلذهاب آمدهام، عراقیها از قصرشیرین رد شدهاند، سرپلذهاب را گرفتهاند و به گردنه پاتاق رسیدهاند.»
آنقدر غرق این پیام پرمخاطره شدم که یادم رفت او حجتالاسلام ناطقی نماینده ولیفقیه «امام» در قرارگاه نجف است. عبا و عمامه را کنار گذاشته بود و یک شلوار کردی و یک پیراهن به تن داشت. با تغیّر پرسید: «چرا منتظری؟»
گفتم: «یعنی دیوانهاند که از پاتاق عبور کنند. پس آن همه نیرو در پادگان ابوذر مردهاند؟!»
گفت: «مجال بحث نیست. اگر کاری نکنی به امام، به شهدا و تاریخ نمیتوانی جواب بدهی. اگر دیر بجنبی به کرمانشاه میرسند و از روی جنازههایتان عبور میکنند.»
هنوز حاجآقا ناطقی برّ و بر نگاهم میکرد و منتظر که لشگر را بسیج کنم. داشت عصبانی میشد و زیر لب غر میزد. من هم زیر لب با خودم که نه، با امام حسین علیهالسلام حرف میزدم طوری که حاجآقا ناطقی نمیشنید. این شعر را از وقتی که پاهایم قطع شده بود در یک مجلس روضه شنیده بودم و آن را از زبان حال خودم در آن لحظات میدانستم و نجوا میکردم که: «کنون افتادهام از پا، بگیر دستم را»
سردار جانباز حاج میرزامحمد سُلگی
بالاخره صبر حاجآقا لبریز شد و حرفی را که نمیخواست بزند، زد که «منتظری که بیایند و شلوارتان را از پاهایتان بکشند؟!»
حرفی نزدم و خدا را شکر حاضر جوابی نکردم چرا که او عمق ماجرا را میدید.
بلافاصله به تمام واحدها و گردانهای مستقر در چارزبر آمادهباش صد در صد زدم و از هر گردان تا نفر پنجمش را برای اطلاع از حضور دشمن و طراحی عملیات مقابله دعوت کردم. اما لازم بود قبل از هر تصمیم، گروهی را برای کسب خبر به جلو بفرستم.
هادی فضلی، از بچههای قدیمی اطلاعات و عملیات و مسوول اطلاعات تیپ ۲ کربلا را صدا زدم. بعد از اینکه گزارش حاجآقا ناطقی را شنید به او گفتم: «نیروهای زبدهات را بردار و برو جلو تا جایی که به عراقیها برسی.»
سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمیمیرد، صفحات ۶۷۸ تا ۶۸۱