بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

صبح روز سوم مرداد ماه فرمانده لشگر سیدحمید سالکی از جنوب پیغام داد که گردان‌ دیگری را به آبادان بفرست. ایشان همزمان فرماندهی لشگر انصارالحسین علیه‌السلام مسئولیت لشگر مهندسی ۴۰ صاحب الزمان را هم داشتند. و لذا به دلیل شرایط پیچیده در جنوب مستقر بودند. 

   علیرغم این درخواست دل دل می‌کردم که گردان دیگری را از چارزبر به جنوب بفرستم یا نه، ولی چون دستور فرماندهی بود به گردان حضرت علی‌اکبر (۱۵۴) گفتم آماده شوند و این آماده شدن آنقدر به درازا کشید که تا غروب صحنه کارزار از جنوب به سمت ما چرخیدند و بچه‌های زبده و با تجربه گردان حضرت علی‌اکبر عصای دست من در عملیات مرصاد شدند.

   وقتی که اتوبوس برای بردن نیروهای گردان آماده نشدند صدای اعتراض فرمانده لشگر بلند شد و پیغام می‌رسید «یالله بجنبید، دیر شد، چرا گردان نمی‌فرستید؟». داشتم آماده می‌کردم که بعدازظهر کسی با قیافه خاک آلود و مضطرب وارد ستاد لشگر در چارزبر شد. صدایش را می‌شنیدم که نفس زنان می‌گفت: «با حاج میرزا کار دارم.»

   وقتی وارد شد اول نشناختمش، بی‌مقدمه گفت: «من از سرپل‌ذهاب آمده‌ام، عراقی‌ها از قصرشیرین رد شده‌اند، سرپل‌ذهاب را گرفته‌اند و به گردنه پاتاق رسیده‌اند.» 

   آنقدر غرق این پیام پرمخاطره شدم که یادم رفت او حجت‌الاسلام ناطقی نماینده ولی‌فقیه «امام» در قرارگاه نجف است. عبا و عمامه را کنار گذاشته بود و یک شلوار کردی و یک پیراهن به تن داشت. با تغیّر پرسید: «چرا منتظری؟»

   گفتم: «یعنی دیوانه‌اند که از پاتاق عبور کنند. پس آن همه نیرو در پادگان ابوذر مرده‌اند؟!»

   گفت: «مجال بحث نیست. اگر کاری نکنی به امام، به شهدا و تاریخ نمی‌توانی جواب بدهی. اگر دیر بجنبی به کرمانشاه می‌رسند و از روی جنازه‌هایتان عبور می‌کنند.»

   هنوز حاج‌آقا ناطقی برّ و بر نگاهم می‌کرد و منتظر که لشگر را بسیج کنم. داشت عصبانی می‌شد و زیر لب غر می‌زد. من هم زیر لب با خودم که نه، با امام حسین علیه‌السلام حرف می‌زدم طوری که حاج‌آقا ناطقی نمی‌شنید. این شعر را از وقتی که پاهایم قطع شده بود در یک مجلس روضه شنیده بودم و آن را از زبان حال خودم در آن لحظات می‌دانستم و نجوا می‌کردم که: «کنون افتاده‌ام از پا، بگیر دستم را»


حاج میرزا محمد سلگی

سردار جانباز حاج میرزامحمد سُلگی 


   بالاخره صبر حاج‌آقا لبریز شد و حرفی را که نمی‌خواست بزند، زد که «منتظری که بیایند و شلوارتان را از پاهایتان بکشند؟!»

   حرفی نزدم و خدا را شکر حاضر جوابی نکردم چرا که او عمق ماجرا را می‌دید.

   بلافاصله به تمام واحدها و گردان‌های مستقر در چارزبر آماده‌باش صد در صد زدم و از هر گردان تا نفر پنجمش را برای اطلاع از حضور دشمن و طراحی عملیات مقابله دعوت کردم. اما لازم بود قبل از هر تصمیم، گروهی را برای کسب خبر به جلو بفرستم.


شهید هادی فضلی


   هادی فضلی، از بچه‌های قدیمی اطلاعات و عملیات و مسوول اطلاعات تیپ ۲ کربلا را صدا زدم. بعد از این‌که گزارش حاج‌آقا ناطقی را شنید به او گفتم: «نیروهای زبده‌ات را بردار و برو جلو تا جایی که به عراقی‌ها برسی.»


سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، صفحات ۶۷۸ تا ۶۸۱

  • ۰
  • ۰

 شب اول محرم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


مدتی بود که گردان‌های توپخانه و ادوات از هم تفکیک شده و شهید محمدظاهر عباسی فرمانده گردان ادوات و شهید ناصر عبداللهی فرمانده گردان توپخانه شدند. 


رزمندگان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

   شهیدان ناصر عبداللهی و محمدظاهر عباسی 

نفرات چهارم و هفتم


   دیده‌بان‌های ادوات خسته بودند، به ناچار عباسی از عبداللهی خواسته بود که دیده‌بان‌های توپخانه را جایگزین آنان کند. من، جواد سیفی و نقی کریمی از توپخانه برای استقرار در دیدگاه به ارتفاعات مشرف به سد دربندی‌خان عراق رفتیم. عصر جمعه بود که رسیدیم و دیدیم یکی از دیده‌بان‌های شهید ادوات -مصطفی پاک‌نیا- را داخل یک فرقون گذاشته‌اند در حالی‌که چهاردست و پایش شل و آویزان بود، او را به عقب می‌آوردند. پشتِ سر کسی که فرقون را حمل می‌کرد دیده‌بانی ژولیده و خاک خورده بود که در حادثه شهادت مصطفی، مجروح شده بود. تلوتلو می‌خورد و می‌آمد. به قدری گرد و غبار چهره‌اش را عوض کرده بود که تا نزدیک نشدیم نفهمیدیم که او حسین توکلی است. 


شهید مصطفی پاک‌نیا

شهید مصطفی پاک‌نیا 


   حسین یک سر و گردن از بقیه بچه‌ها بالاتر بود. این بچه آرام و قرار نداشت. ما اگر داخل چادر یا سنگر می‌خوابیدیم، او عکس ما عمل می‌کرد. صبح که بیدار می‌شدیم، می‌دیدم که بیرون زده و داخل یک چاله روی خاک، بدون پتو خوابیده است. در شرایط رفاه و راحتی نیز خودش را به سختی عادت می‌داد. اینجا هم وقتی مجروح شد، خیلی زود برگشت. 

   من مسئول دیدگاه ارتفاع «شاخ سورمر» بودم و یک هفته به اول ماه محرم مانده بود که حسین رسید. می‌دانستم که سرش برای کارهای غیر عادی درد می‌کند، گفتم: «حسین پیشنهادی دارم.»

   گفت: «بفرما بگو»

   گفتم: «بیا تا یک هفته، یعنی تا شب اول محرم، همه سهمیه‌های خمپاره‌ها را جمع کنیم و یک‌جا همه را شب اول محرم مصرف کنیم.»

   حسین گفت: «خیلی خوب است، چقدر سهمیه داریم!؟» 

   گفتم: «روزی ده گلوله ۸۱ میلی‌متری و شش گلوله ۱۲۰»


   به دو دیدگاه تقسیم شدیم؛ من از «شاخ سورمر» چند موضع را شناسایی کردم و حسین از دیدگاه «کیمره» 

   یکی دو روز به موعد مقرر مانده بود که محمدظاهر عباسی ما را صدا کرد و با اعتراض گفت: «چرا آتش نمی‌ریزید!؟ چرا سهمیه‌تان را نمی‌زنید!؟». موضوع را برایش گفتیم، او نیز مثل حسین توکلی از کارهای هیجانی و پر مخاطره خوشش می‌آمد و من برق شادی را در چشمانش دیدم. از پیشنهاد استقبال کرد و گفت: «من هم به هر قبضه [۸۱ و ۱۲۰ میلی‌متری] ده تا سهمیه گلوله اضافه می‌دهم.»


   شب اول ماه محرم درست مثل شب‌های عملیات شد. محمدظاهر عباسی همه قبضه‌ها و دیده‌بان‌ها را به گوش کرد. رأس ساعت ۱۰ رمز عملیات را گفت: «یا اباعبدالله الحسین، یا اباعبدالله الحسین»

   تا ظرف چند دقیقه سهمیه یک هفته را یک جا روی عراقی‌ها ریختیم. این‌گونه آتش ناگهانی و پرحجم و محکم، یک آتش تهیه بود که همیشه قبل عملیات ریخته می‌شد. عراقی‌ها به توهّم عملیات بزرگ و زمینی، تمام سطح دریاچه دربندی‌خان را با منور روشن کردند و برای دقایقی خواب از چشمان دشمن پرید. 


شناسنامه خاطره

راوی: مهدی مرادیان، مسئول تیم دیده‌بانی گردان توپخانه لشگر انصار الحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، منطقه عمومی دربندی‌خان، پاییز ۱۳۶۴

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۴/۰۴/۰۱ 


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره


دیده‌بان‌های ادوات

مهدی مرادیان، حسین توکلی و محمدجواد سیفی

دیده‌بان‌های توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

  • ۰
  • ۰

 عصر جمعه بر می‌گردم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


او آخرین روزهای سربازی را می‌گذراند و من «آش خور» بودم. روی دیدگاه شاخ شمیران مثل عقاب می‌ایستاد و هیچ جنبده‌ای از زیر ذره‌بین نگاهش پنهان نمی‌ماند. سرتاسر خط از چپ تا راست و تا عمق را مثل کف دستش می‌شناخت.

   چشم‌بسته روی ارتفاعات را فرز و سریع می‌رفت و می‌آمد. گرما طاقتش را نمی‌برید و آتش دشمن زمین‌گیرش نمی‌کرد. دیده‌بانی تنها و تنها کار او نبود، تا فرصت پیدا می‌کرد از کوه سرازیر می‌شد و به عقب می‌رفت و آب و یخ می‌آورد و در خط مثل یک نیروی تدارکاتی توزیع می‌کرد. خودش کمتر آب می‌خورد و اگر می‌خورد جرعه جرعه، گلو تر مى‌کرد و بعدش ذکر «السلام علیک یا سیدالشهداء» می‌گفت. لبانش از حرکت نمی‌ایستاد. زیر لب دائماً ذکر می‌گفت. از لحظه لحظه عمرش استفاده می‌کرد و گاهی یواشکی کُنجی خلوت می‌کرد و روضه می‌خواند و آرام آرام می‌گریست.

   کارهای عاشقانه او تمامی نداشت. جای بقیه که خسته بودند نگهبانی می‌داد. پوتین‌های دیگران را واکس می‌زد. ظرف‌ها را می‌شست، غذا را آماده می‌کرد و سنگر را مثل خانه تر و تمیز جارو مى‌کرد. 

   از مصاحبت و همراهی با او سیر نمی‌شدم. امّا خدمتش تمام شده بود و طی دو سه روز من را خوب توجیه کرد. روز آخر گفتم: «برادر پاک‌نیا من مثل شما نمی‌شوم امّا به منطقه توجیه شدم. حالا با خیال راحت تسویه حساب کن و برو. اولش طفره رفت، امّا وقتی اصرار مرا دید، گفت: «باشه، می‌روم امّا چند روز دیگر» 

   پرسیدم: «یعنی تا کی؟»

   گفت: «تا عصر جمعه»

   تا عصر جمعه، چهار روز باقی مانده بود. و او باز دست به همان کارهای قبلی می‌زد و من یاد می‌گرفتم که زندگی در جبهه و تربیت در جنگ، چیزی فراتر از شلیک خمپاره و توپ است. طی این چند روز آن‌قدر خودمانی شدیم که او را به اسم کوچک «مصطفی» صدا بزنم، می‌پرسیدم: «مصطفی چرا این لباس‌ها و جوراب‌ها را که چندین بار دوخته‌ای، وصله می‌زنی و می‌پوشی؟»

   می‌گفت: «این‌ها هدایای مردم است. با عشق فرستاده‌اند. باید وسواس داشت که مبادا مدیون‌شان شویم.»

   لذا بعد از این‌که بسته‌ای اهدایی از خوردنی یا پوشیدنی از پشت جبهه به دست او می‌رسید. بلافاصله نامه‌ای به آدرس فرستنده آن می‌نوشت و قبل از هر چیز حلالیت می‌طلبید. خلاصه با هر کس، حسابش را این‌گونه صاف می‌کرد و منِ غافل، بر تسویه حساب او با کارگزینی اصرار می‌کردم.

   صبح روز جمعه گفتم: «ساکت را بسته‌ای  آقا مصطفی؟»

   گفت: «آره، امّا قرار بود که عصر جمعه برگردم.» 

   دلشوره گرفتم، پرسیدم: «صبح تا عصر چه فرق می‌کند؟ صبح باید بروی که تا عصر برسی، راه صعب‌العبور است. شب می‌شود و جاده خطرناک و وسیله رفتن هم نیست، و آن هم پس از دو سال اینجا بودن.»

   گفت: «عصر جمعه رفتن لطف دیگری دارد.»

   آن روز تمام هوش و حواسم به مصطفی بود که مبادا این روز آخر برایش اتفاقی بیفتد. ظهر شد و نماز را پشت سرش خواندم امّا چه نمازی، توی قنوت گریه می‌کرد آتشم زد و باز نگران شدم که نکند که... بعد از نماز به روش پیشین سفره را انداخت و خیلی کم غذا خورد و باز ظرف‌ها را برداشت و شست. 

   بعدازظهر گفت: حسین برویم دیدگاه می‌خواهم با جبهه خداحافظی کنم. نگرانی در صدا و صورتم پیدا بود. برخلاف او که خیلی آرام حرف می‌زد و نگاه می‌کرد. گفتم: «ول کن مصطفی، جبهه که خداحافظی ندارد.»

   گفت: «سهمیه امروز را نزدیم. بزنیم و تمام.»


   می‌دانستم که اصرار بیفایده است. قبضه‌ها را به گوش کردم که او دو سه ثبتی را مشخص کرد و ده خمپاره سهمیه آن روز را زدیم. چند ساعت گذشت و به خیر گذشت. داخل سنگر برگشتیم همان دم غروب که قرار بود مصطفی برگردد. سنگرمان مشترک با چند دوشکاچی بود. منتظر بودم که مصطفی ساکش را بردارد که با من و بچه‌ها دیده‌بوسی کند و برود. دوشکاچی‌ها ته سنگر نشستند، من وسط سنگر و مصطفی دهانه سنگر. عراقی‌ها چند خمپاره در جواب‌مان زدند و آخرین آن‌ها بیست متری سنگر ما خورد. آمدم که بگویم مصطفی چرا نمی‌آیی داخل، که گفت: «یکی دیگر شلیک کردند». انگار همه ما به زمین میخ شده بودیم و مصطفی بیشتر از ما. زوزه خمپاره یک‌باره آسمان را شکافت و روی سقف سنگر نشست. من از ناحیه سر و رانم ترکش خوردم امّا نه در قید و بند خودم بودم و نه در فکر دوشکاچی‌ها که ناله می‌کردند و یازهرا می‌گفتند. گرد و خاک و سیاهی باروت که فروکش کرد بلند شدم و به سختی خودم را به دهانه سنگر رساندم. مصطفی دراز کشیده بود و من فقط پاهایش را می‌دیدم و آن جوراب‌های چند بار وصله شده را. انگشت پاهایش را گرفتم تا به سمت خودم بکشم. جوراب‌هایش توی دستم آمد، خنده‌ام گرفت که بالاخره این جوراب‌ها را از پایش درآوردم. غافل بودم که هر چقدر او را بکشم تکان نمی‌خورد. الوار دهانه سنگر روی سرش افتاده بود و من همچنان زور می‌زدم و پاهایش را می‌کشیدم. به سختی روی زانوی زخمی‌ام برخاستم و صدا زدم: «بچه‌ها کمک...»


   با کمک یکی دو نفر که سالم بودند الوار را از روی سر مصطفی برداشتیم. خاک و خون در هم پیچیده شده بود، سرش نمایان شد و آن را روی پایم گذاشتم. خون فواره زد و روی لباسم ریخت. هنوز زنده بود. صورتم را نزدیک بردم تا ببوسمش. دو تا تکان خورد و بدنش روی دست و پایم شل شد.


شناسنامه خاطره 

راوی: حسین توکلی، دیده‌بان توپخانه لشگر انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جوانرود، جبهه دربندی‌خان عراق، تیرماه ۱۳۶۴

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد لشگر شهدا، ۱۳۹۳/۰۳/۲۴


کتاب--------------------

        بچه‌های مَمّدگِره

شهید مصطفی پاک‌نیا


  • ۰
  • ۰


 ۲۴ تیر سالروز شهادت مصطفی پاک‌نیا 


شهید مصطفی پاک‌نیا


 تاریخ ولادت: ۱۰ دى ۱۳۴۳ 

 تاریخ شهادت: ۲۴ تیر ۱۳۶۴ 

 محل شهادت: شاخ شمیران 


دیده‌بان شهید مصطفی پاک‌نیا


شهید مصطفی پاک‌نیا و برادر مظفر مرادی 

سد دربندی‌خان عراق، سال ۱۳۶۴

  • ۰
  • ۰

حرم حضرت فاطمه معصومه سلام‌الله‌علیها


 سلام بر تو اى دختر ولىّ خدا 


 سلام بر تو اى خواهر ولىّ خدا 


 سلام بر تو اى عمّه ولىّ خدا 


 سلام و رحمت و برکات خدا بر تو


 اى دختر موسى بن جعفر که سلام خدا بر او باد 


ضریح مطهر حضرت معصومه علیها السلام

  • ۰
  • ۰

حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی: «دولت آمریکا از اول با این انقلاب با روی عبوس و چهره‌ی تُرش روبه‌رو شد. هواپیمای مسافربری ما را در آسمان خلیج فارس افسر آمریکائی با موشکی که از ناو جنگی شلیک کرد، ساقط کرد. قریب سیصد نفر مسافر کشته شدند. بعد به جای اینکه آن افسر توبیخ شود، رئیس‌جمهور وقت آمریکا به آن افسر پاداش و مدال داد. ملت ما این‌ها را می‌تواند فراموش کند؟»

 ۱۳۸۸/۰۱/۰۱

فراموش نمیکنیم

فراموش نمی‌کنیم

سی‌ویکمین سالگرد حمله‌ی جنایت‌بار ناو آمریکایی به هواپیمای مسافربری ایران بر فراز آبهای خلیج فارس

  • ۰
  • ۰

 ۳۱ خرداد سالروز شهادت سید علی‌اصغر صائمین 


شهید سید علی‌اصغر صائمین

بعد از شهادت ممدگره خنده برای همیشه از لبان سید علی‌اصغر صائمین رفت

پادگان ابوذر، سال ۱۳۶۱

  • ۰
  • ۰

شهید چمران

من نمی‌گویم ولی‌فقیه معصوم است ولی ملتی که به امر خدا به امر ولی‌فقیه اعتماد می‌کنند، خدا اجازه اشتباه به آن رهبر را نمی‌دهد و به نوعی به او معصومیت می‌بخشد.


شهید چمران

  • ۰
  • ۰

بسم‌الله الرحمن الرحیم


دورهمی همرزمان گردان‌های ادوات و توپخانه با حضور سردار حاج مهدی کیانی فرمانده لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام در عملیات والفجر ۸ به میزبانی برادران سیدمحمد موسوی و اکبر عباسی در همدان روز پنج‌شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۸ برگزار شد. 



 

حاج حمید حسام و نورخدا ساکی دیده‌بانان خستگی ناپذیر گردان ادوات

حاج مهدی کیانی فرمانده لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام در عملیات والفجر ۸ 

حاج اکبر امیرپور (عمو اکبر) از همرزمان شهید علی چیت‌سازیان 

  • ۰
  • ۰

راهبرد مقاومت

دیدار حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی رهبر معظم انقلاب اسلامی و شینزو آبه نخست‌وزیر ژاپن در روز پنجشنبه ۲۳ خرداد ماه ۱۳۹۸ به‌ سرعت به یکی از اخبار مهم دنیا تبدیل شد. سخنانی که چه از جهت محتوا و سوگیری و چه از نظر ادبیات و لحن، صراحتی خاص داشت. این سخنان رهبر معظم انقلاب ضمن آنکه پاسخی قاطع به برخی اظهارات آمریکایی‌ها بود عملا خط بُطلانی نیز بر تحلیل‌ها و خبرسازی‌های انحرافی کشید.