بعد از توجیه بچههای گردان حضرت علیاصغر، بهرام مبارکی فرمانده گردان حضرت علیاکبر -۱۵۴- را دیدم. بهرام مبارکی مثل من تن و بدن سالمی نداشت. هنوز از ترکش بزرگی که شکمش را در جزیره مجنون پاره کرده بود، رنج میبرد. در کربلای ۵ نیز مجروح شد. با این وجود قبراق و سرحال نشان میداد. بهرام اصالتاً اهل آبادان بود. با این که در جبهه جنوب بودیم در تابستان و گرمای ۵۰ درجه روزه میگرفت و میگفت اینجا برای من حکم وطن را دارد. سیمای بهرام مبارکی برای من یاد و خاطره فرماندهاش محسن امیدی را زنده میکرد و حس و حال او درست مثل حاج محسن، حس و حال رسیدن به انتهای راه بود.
امیر شالبافان معاون بهرام مبارکی در کنارش بود. چشمش به پاهای من بود و گوشش به پیام بیسیم. میدانستم زخم پایم نگاه او را به خود جلب کرده، اما برایم مهم نبود. من با بیسیم با قرارگاه در تماس بودم. او و مبارکی دو گروهانشان را با فاصله روی ارتفاعات سمت چپ آرایش داده بودند و یکی از سختترین نقاط درگیری در اختیارشان بود.
خبری از جلو نداشتم اما میشد حدس زد که چه خبر است. بچههای واحد اطلاعات عملیات و مجاهدین عراقی توانسته بودند ستون دشمن را زمینگیر کنند. منافقین نیز در حال بررسی وضعیت بودند و احتمال میدادم که تعدادی را برای استراق سمع و بررسی آرایش ما به عنوان بلدچی به سمت تنگه بفرستند. لذا همه مسئولین مستقر در چپ و راست تنگه را نسبت به آمدن گشتهای دشمن حساس کردم و روی برانکارد خوابیدم و باز همه قصه قبلی یعنی زحمت آن چهار نفر برای بردن من تا روی قله در زبر دوم تکرار شد.
قبل از گرگ و میش هوا، نماز صبح را خواندم. همراهان نیز تیمم کردند و با پوتین به نوبت نماز خواندند و شش دانگ حواسشان به ستون خودروهای چراغ روشنی است که مبادا کسی نزدیک شود.
آفتاب که بالا آمد تصویر نیمه آشکار صدها خودرو و نفربری که شب هنگام دیده بودم آشکار شد؛ تویوتاهای سفید که عقبشان یا توپ ضدهوایی ۲۳ میلیمتری بود یا ضدهوایی ۴ لول و دوشکا، با انبوه خودروهای ایفا و هینو که جلویشان پارچهای سفیدرنگ با یک آرم نصب بود، آرم سازمان منافقین.
میشد در یک حساب سریع و شمارش چشمی، غریب ۱۰۰۰ دستگاه نفربر، تانک، خودروی سبک و سنگین را از زیر گردن حسنآباد تا بالا شمارش کرد.
سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمیمیرد، خدا با ما بود، صفحات ۶۹۷ تا ۶۹۹