دیدهبانی در سال ۱۳۶۴
صـبــور
مصطفی نساج، دو تیم دیدهبانی به دو گردان ۱۵۳ و ۱۵۵ مأمور کرد و هنوز عملیات شروع نشده بود مثل مادری که دلشوره فرزندش را دارد گفت: «سید پاشو بریم خط»
گفتم: «چشم»
به طرف جاده فاو _ البصره حرکت کردیم، به قدری جلو رفتیم که تیر مستقیم میآمد و هیچ وسیلهای تردد نمیکرد، مصطفی گفت: «سیّد تو همین جا بمان من جلو میروم و بر میگردم.»
همین که توی تاریکی گم شد. من به فکر یک جان پناه امن افتادم که تویوتا زیر آتش دشمن نفله نشود. خاکریزی خالی از نیرو پیدا کردم امّا چرخ تویوتا داخل یک گودال افتاد و ماشین یک لایی شد. آتش شدید بود و هوا خیلی سرد. ماشین را رها کردم و توی یک چاله پتویی رویم کشیدم و خوابیدم.
هوا داشت روشن میشد با تیمم نماز صبح را خواندم. آتش کم شده بود، نیروهای باقی مانده گردانهای ۱۵۳ و ۱۵۵ عقب مىآمدند. سر وقت تویوتا رفتم که برگردم، بدنه آن مثل آبکش، سوراخ سوراخ شده بود. با زحمت و با کمک چند نفر، ماشین را از چاله درآوردم و چشم گرداندم تا نساج را ببینم، خبری از او نبود.
در مسیر برگشتن یکی را سوار کردم که بادگیرش با گل و لای یکی شده بود، خسته و ناراحت بود، حرف نمیزد. بچههای گردان ۱۵۵ گفتند که او فرمانده آنها -حمیدرضا رهبر- است. با دست مسیر را نشان میداد، تا به ستاد لشگر رسیدم. او و بقیه را پیاده کردم و سرکی کشیدم، آنجا هم از نساج خبری نبود. دلشوره داشتم که اگر او را زنده ببینم، چه بگویم. بگویم تو را تنها گذاشتم، بگویم خوابم برد، بگویم تنها آمدم.
تا اینکه داخل سنگر فرماندهی گردان ادوات نشسته بودم سر ظهر با قیافهای خسته و لباسی گلآلود وارد سنگر شد. خودم را آماده کردم که تشر جدی بشنوم. چشمش که به من افتاد مثل گُل خندید و گفت: «سید جان نگرانت بودم خدا را شکر که سالم میبینمت.»
شناسنامه خاطره
راوی: سیدحسین حسینیفرجام، دیدهبان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو _ بصره، عملیات والفجر ۸، بهمن ۱۳۶۴
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، خیابان شهدا، مغازه محل کار حسینیفرجام، ۱۳۹۴/۱۱/۰۴
کتاب---------------------------------------------
بچههای مَمّدگِره، صفحات ۲۰۷ و ۲۰۸