حضرت امام خامنهای مدظلهالعالی: «اینکه شما از روی جسدِ علیالظّاهر پنهان شدهی یک شهید، غبارها و خاکها را برطرف میکنید و آن را میآورید سرِ دست میگیرید، معنایش این است که علیرغم کسانی که میخواهند مسألهی شهادت و شهید و فداکاری را زیر غبارها و خاکها پنهان کنند، شما نمیگذارید این کار انجام شود.»
در مسیر گیلانغرب نرسیده به اردوگاه صداهای انفجار پیدرپی بلند شد. آسمان را نگاه کردم چند فروند هواپیما به سمت عراق برمیگشتند. آن روز ۱۶ اسفند ماه سال ۱۳۶۳ بود.
پشت فرمان تویوتا بودم. گاز ماشین را گرفتم اما ده دقیقه بعد، انفجارها با شدت و حجم بیشتری شنیده شد. مسیر صدا از سمت اردوگاه ما و پادگان ابوذر سرپلذهاب به گوش میرسید.
به جایی رسیدیم که از یک بلندی به پادگان ابوذر مشرف بودم. از تمام محوطه پادگان تودههای عظیم سیاه دود ناشی از بمباران به هوا میرفت و لابهلای آن شعلههای آتش دیده میشد، ناخواسته فریاد زدم: «یا اباالفضل»
هواپیماها گروه گروه میرفتند و میآمدند و به سمت پادگان شیرجه میزدند.
با بیسیم با بچههای گردان در اردوگاه شهید حاجیبابائی تماس گرفتم. آنها نیز در فاصله دو کیلومتری پادگان ابوذر شاهد بمباران بودند ولی هنوز بمبی به سمت آنها رها نشده بود.
در همین حین آقای همدانی با دو نفر از مسئولین پشتیبانی - حاج علیاکبر مختاران و ماشاءالله بشیری - به همان بلندی رسیدند. پادگان ابوذر به قدری بمباران شده بود که آسمان آبی مثل زمین پادگان سیاه شده بود.
حاج حسین همانجا گریهاش گرفت. او ماهها همه چیز را برای یک عملیات در سومار آماده کرده بود و حالا مثل کسی که تمام موجودیش را از دست داده باشد، دانههای اشک از گوشه چشمانش میسرید.
با هم از بلندی مشرف به پادگان و از ارتفاعات دانه خشک سرازیر شدیم. در قید و بند بمباران و آمدن دوباره هواپیماها نبودیم. بچهها داشتند در آتش میسوختند و ما نمیتوانستیم از دور نظاره کنیم.
بمباران از ساعت ۱۰ صبح شروع شده بود. لشگر محمد رسولالله قبلاً از پادگان خارج شده، اما یگانهایی از ارتش و دو تیپ نبیاکرم و تیپ ما و لشگر سیدالشهدا از سپاه در پادگان بودند.
تماسی دوباره با اردوگاه که محل استقرار گردان بود گرفتم. ابروزن بچهها را زیر شیار صخرهها برده بود که در صورت حمله هواپیماها به اردوگاه کسی داخل چادر نباشد.
به داخل پادگان رفتیم. گله به گله آسفالت خیابانها، پیکرهای لت و پاره شهید افتاده بود. هیچ ماشینی در حال تردد نبود. حتی کسی جرات نمىکرد به مجروحینی که ناله میکردند کمک کند. چندتا از ساختمانهای بتونی چند طبقه مثل درخت صاعقه خورده در حال سوختن بودند. از همه جا فقط بوی سوخته گوشت و دود میآمد. گفتند که هواپیماها اول، چند قبضه پدافند هوایی ۲۳ میلیمتری را زدهاند و با خیال راحت همه جا را بمباران کردهاند، حتی بیمارستان بزرگ پادگان را.
تا این زمان دو مرحله بمباران انجام شده بود و سر ظهر بود که صدای هواپیماهایی که از دور میآمدند شنیده شد و ما به سرعت به سمت طبقات زیرین ساختمانها دویدیم.
هواپیماها به قدری پایین آمدند که آرم و پرچم عراق در بدنهی آنها به خوبی دیده میشد. حالا هم بمب میریختند و هم موشک میزدند و هم با کالیبر هواپیما به سمت ساختمانها شلیک میکردند. حتم دارم که چشم هیچ رزمندهای - با گذشت ۴ سال از آغاز جنگ - شاهد چنین بمباران گستردهای نبود.
بمباران تا ساعت ۴ بعد از ظهر ادامه داشت. حتی یک فشنگ به سمتشان نمیرفت. آخرین بار ۸ فروند میگ از میان سیاهیها اوج گرفتند و دور شدند.
دقیقاً وقت اذان مغرب بود چشمم به مسجد قدس پادگان افتاد که در روزهاى قبل، از حجم حضور رزمندگان جای سوزن انداختن نبود تا جاییکه بچهها بیرون از مسجد مینشستند. حالا خاموش و سوخته، دل هر کسی که در آن دو رکعت نماز خوانده بود را میسوزاند. کف خیابان به قدری دست و پا و بدنهای نصف و نیمه سوخته بود که گروههای امدادی نمیدانستند آنها را جمع کنند.
چشمم به مسجد که افتاد، یاد دستهی ویژه افتادم که به نماز و دعا گره خورده بودند. آنها هم در پادگان بودند اگر چه کسی از آنها به شهادت نرسیده بود. ولی هر چند بیشترشان بر اثر خراب شدن دیوارها و شیشهها، موجی و مجروح شده بودند.
بمباران پادگان ابوذر سرپلذهاب تلخترین حادثهی تاریخ جنگ رزمندگان استان همدان تا آن روز بود.
تیپهای ما و نبیاکرم به قدری شهید داشتند که طراحی عملیات سومار با آن همه دردسر شناسایی تغییر کرد و ما برابر ابلاغ فرمانده تیپ به پادگان شهدا در نزدیکی کرمانشاه برگشتیم.
این مطلب باید در تاریخ ثبت شود که بعد از بمباران، حاج حسین همدانی در جلسهای که با مسئولین گردانها و واحدهای ستادی گذاشت، آنچنان بمباران پادگان ابوذر را طبیعی قلمداد کرد که من یکی باور نمیکردم که این همان آدم رئوف و دلسوزی است که لحظه دیدن بمباران، اشک به چشمانش آمد. او با تکیه بر نگاه تکلیف محوری و برداشتهای جهادی، جلسه را به خوبی مدیریت کرد و همه را هُل داد برای عملیات آینده.
آب هرگز نمیمیرد، فصل ششم، شبهای عاشورایی انصارالحسین، صفحات ۳۰۶ تا ۳۱۰
پادگان ابوذر سرپلذهاب
سردار جانباز حاج میرزامحمد سلگی و سردار مجاهد شهید حاج حسین همدانی
شهید علینقی قاسمیبیدار در سال ۱۳۴۶ در صالحآباد همدان متولد میشود. شهید به مدت ۶ ماه آموزش جنگهای نامنظم و تکاوری را در لشگر ۶۴ ارومیه طی میکند. رزمندگان آموزشهای سختی را گذرانده بودند که شرایط سخت کوهستانی و سرد را تحمل نمایند.
لشگر ۶۴ تکاور ارومیه در ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ جهت انجام عملیات عازم منطقه حاجعمران میشود. در حالیکه وضعیت جوی حاکم بسیار دشوار و با پوشش ۷ متر برف، دمای ۴۵ درجه زیر صفر و سرعت باد ۶۰ کیلومتر در ساعت بوده عملیات کربلای ۷ را با رمز یا الله آغاز میکند. عملیات به جنگ تن به تن میرسد و گردان جنگاوران چنان در برابر رژیم بعثی از خود رشادت بجا میگذارند که حضرت امام خامنهای مدظلهالعالی رئیس جمهور وقت به نمایندگی از حضرت امام خمینی سلاماللهعلیه از تمامی نیروهای این لشگر تقدیر بعمل میآورند.
شهید قاسمیبیدار در جنگ تن به تن بر اثر اصابت سرنیزه از ناحیه پشت سر در ارتفاعات سر به فلک کشیده ۲۵۱۹ حاجعمران به شهادت میرسند. روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد. انشاءالله
والحمدلله ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا محمّد و آله الطّاهرین و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین
... مخالفین شما، دشمنان شما، میخواهند یاد شهدا احیا نشود و شهدا تکریم نشوند؛ برای اینکه جادّهی شهادت کور بشود، مسدود بشود، برای اینکه دیگران تشویق به حرکت مجاهدانه نکنند. دیدهاند و تجربه کردهاند و ما و شما هم تجربه کردهایم که وقتی نام شهدا، یاد شهیدان، با عظمت برده میشود، جوان امروز که نه دورهی جنگ را دیده، نه دورهی امام را دیده، نه خاطرهای از آن زمان دارد، وقتی میفهمد که یک جایی در آن طرف منطقه و با هزاران فرسنگ فاصله دارند با دشمنان میجنگند، عاشق حرکت به میدان جهاد میشود، پا میشود میرود در حلب، در بوکمال، در زینبیّه، بنا میکند جنگیدن و به شهادت هم میرسد. ببینید! این به خاطر این است که شماها شهید را احترام کردهاید؛ چون شهادت مورد تکریم قرار گرفته، این به طور طبیعی حرکت شهادتطلبانه را، حرکت مجاهدانه را در کشور تقویت میکند. ...
۱۳۹۷/۱۲/۰۶
دیدار دستاندرکاران کنگره بزرگداشت شهدای استان کرمان
چند روز بعد در محور غرب کانال ماهی بچههای گردان حضرت علیاکبر[علیهالسلام] -۱۵۴- خاکریزی را که از سه طرف در محاصره دشمن بود، را گرفتند. ماندن و جنگیدن آن وسط، مرد میخواست، تانکها هر ساعت از یک طرف دور میزدند که خاکریز عصایی را ببندد ولی بچهها مقاومت میکردند. در این اثنا، فرمانده گردان ۱۵۴ -سالار آبنوش- صدا کرد: «دیدهبان ادوات؟»
گفتم: «من هستم.»
گفت: «قبل از شما یک بنده خدا، دیدهبانی میکرد. امّا شهید شد، کارش را ادامه بده» و با دست به پیکر شهید بیسری که پشت خاکریز داخل یک چاله افتاده بود اشاره کرد. سر نداشت و نمیشد او را شناخت. روی دستش حنا بود و حناگذاری سنّت همه بچههای دیدهبان بود. شلوار مرتب و بند پوتینها را تا آخر بسته بود. تنها کسی که از جمع دیدهبانها مرتب نبود، حسین رضایی بود، که همیشه صدای مسئول واحد دیدهبانی را به خاطر شلختگیاش در میآورد. پس نمیتوانست حسین رضایی باشد. دست به بادگیر او بردم و زیب سینه او را باز کردم. به محض دیدن کالک و برگه آماج، دست خط او را شناختم، همان حسین رضایی بود.
دقایقی بعد نم نم باران با اشکهایمان قاطی شد. پتویی رویش کشیدم و بالای خاکریز رفتم.
بیسیمچیِ حسین، آنجا تک و تنها مانده بود و کاری از دستش بر نمیآمد. ترکش استخوان دماغش را خرد کرده و خون از روی چانه تا لباسش میغلتید، گفتم: «در این شرایط، هیچ وسیلهای اینجا نمیآید که تو را به عقب ببرد، پا داری برو». انتظار داشت که با او همراه شوم، گفتم: «نمیتوانم سنگر حسین رضایی را خالی بگذارم.»
او رفت و پاتک زرهی دشمن از سر گرفته شد. نیروهای پیاده پشت سر تانکها میآمدند و مثل گرگ میچرخیدند تا در پناه زرهپوشها وارد خاکریز شوند امّا به در بسته میخوردند. تلفات میدادند و عقب مینشستند.
هنوز پیکر حسین رضایی روی زمین و زیر باران بود که از تمام خاکریز ثبتی گرفتم و آتش ریختم. گاهی با دستی که دو، سه ترکش نخودی خورده بود، آرپیجی بر میداشتم و تانک میزدم. در میان غوغای تک و پاتک و آتش و تانک، یاد حسین رضایی و نی زدنهای او از خاطرم نمیرفت. تیم دیدهبانی که به جای من آمدند، من هم با پیکر بیسر حسین رضائی برگشتم.
بچههای مَمّدگِره، قسمتی از خاطره "بیسر زیر باران"