سنگر ستاد لشگر در اردوگاه شهید شهبازی در چارزبر قرارگاه تاکتیکی شده بود. حاج محسن ترکاشوند که قبلاً فرمانده گردان بود، در تنگه مسئولیت محور را به عهده داشت و با پاتکهای منافقین مقابله میکرد.
من در ستاد کنار بیسیمها و بیسیمچیها بودم. بچههای مخابرات شنود میکردند و صدای منافقین را از پشت بیسیم میشنیدم.
عصر روز اول، اوج بمباران هواپیماها و هلیکوپترهای خودی بود. آنها زحمت نیروهای پیاده و خسته را کم میکردند و هر بار که بالای آسمان چارزبر ظاهر میشدند. منافقین پشت بیسیم تکرار میکردند: «طوفانی شد، طوفانی شد»
گاهی صدای جیغ و داد زدنها پشت بیسیم بلند میشد و به فارسی فحش و ناسزا میگفتند و تکیه کلامشان «پاسداران دجّال» بود. گاهی بچههای مخابرات تعصبی میشدند وقتی میدیدند که آنان به حضرت امام ناسزا میگویند، میخواستند جوابشان را بدهند. میگفتم: «بچهها ما مثل آنها نیستیم. حواستان باشد حرف بیادبانهای نزنید.»
یکی، دو بار گوشی بیسیم را گرفتم و گفتم: «مطمئن باشید حتی یک نفرتان زنده از تنگه عبور نخواهید کرد. اینجا قتلگاه شماست. پوستتان را میکنیم.»
تب و تاب انفجارها کمی فروکش کرد. پاهایم را درآوردم که هوا بخورد و روی زخم خشک شود. همانجا پس از دو شبانهروز خوابم برد.
کسی تکانم داد و بیدار شدم. دو پاسدار و یک راننده بودند که نمیدانستم از طرف چه کسی آمدهاند؟ آنها ماموریت داشتند با یک پیکان سفید گِل مالی شده مرا از اردوگاه به کرمانشاه ببرند. هرچه اصرار کردند نپذیرفتم و استدلالم این بود اگر اینجا را بگیرند کرمانشاه را میگیرند. پس اینجا با کرمانشاه یا همدان فرقی نمیکند.
یکی از پاسداران گفت: «حاجآقا اگر شما با این وضعیت گیر بیفتید؟!»
گفتم: «من با بقیه فرقی ندارم.»
این فکر به ذهن خیلیها از جمله همسرم در نهاوند خطور کرده بود که اگر دشمن تنگه را دور بزند وارد اردوگاه خواهد شد و من اسیر.
سردار جانباز حاج میرزامحمد سلگی
دم غروب پاهایم را پوشیدم و به پیک موتوری ستاد گفتم: «به تنگه میرویم.» موتور تریل بهترین وسیله برای پیمودن فاصله کوتاه اردوگاه تا تنگه بود و بر خلاف صبح، آنقدر نیرو برای پیوستن به خط آمده بودند که دردسر زیادی کشیدیم تا از بین آنها گذشتیم و به خاکریز میانه تنگه در زبر دوم رسیدیم. چپ و راست از لب جاده تا بالای ارتفاع پر از نیرو بود. به پیک گفتم: «از راه باریک کنار خاکریز رد شو و به زبر اول برو» که کسی فریاد زد: «کجا میبری سلگی را؟»
سردار شهید حاج حسین همدانی
باورم نمیشد، حاج حسین همدانی بود که پس از خداحافظی با من به تنگه آمده بود.
گفتم: «میروم جلو»
گفت: «برگرد حالا که کرمانشاه نرفتهای اینجا بمان.»
متوجه شدم که آن پیکان سفید را حاج حسین همدانی فرستاده بود و آنها از قرارگاه آمده بودند، خوشحال شدم که برگشتهام.
کنار او و چند فرمانده دیگر ماندم. باورم این بود که آن فوج ملائکی که خداوند وعده فرستادنشان را در قرآن داده، اینها هستند.
برای دیدن انبوه جنازههای دختران و پسران در چپ و راست جاده، نیاز به دوربین نبود. کیپ تا کیپ از جلو خاکریز تا دهنه تنگه تا جایی که چشم کار میکرد خودروها و ادوات منافقین به ردیف روی جاده سوخته بودند و راه جاده را به طور کامل بسته شده بود و آنان برای رد شدن از چارزبر جز گرفتن ارتفاعات یا دور زدن آنها، راه دیگری نداشتند.
چارزبر کانون توجه تمام مسئولین کشور و فرماندهان بزرگ دفاع مقدس شده بود. همه یا در کرمانشاه بودند یا حتی مثل مصطفی ایزدی فرمانده نیروی زمینی سپاه تا تنگه آمده میآمدند.
سردار شهید نورعلی شوشتری
نورالله[نورعلی] شوشتری فرمانده قرارگاه نجف و عزیز جعفری فرمانده قرارگاه قدس در کرمانشاه بودند و یگانها را از جنوب و شمال غرب به این طرف میکشاندند و برای هلیبرن نیرو پشت گردنه حسنآباد برنامهریزی میکردند. با حضور نیروهای تازه وارد، ارتفاعات سمت راست و چپ تنگه بیش از پیش تقویت شد. یکی دو گردان ما به عقب آمدند و گردان مسلم بن عقیل (۱۵۱) به کمک محور میانی جاده رفت.
سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمیمیرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۱۳ تا ۷۱۶