بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۲۹ مطلب با موضوع «آب هرگز نمی‌میرد» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 آب هرگز نمی‌میرد _ با دو پای بریده 

 

چشمم باز شد، دور و برم چند پرستار دیدم. یکی از آن‌ها شورت پارچه‌ای آورد که با کمک او و بقیه بپوشم، ملحفه را کنار زدند، دیدم پا ندارم.

 

حاج میرزا محمد سلگی

 

روبروی اتاق، فرمانده لشکر حاج علی شادمانی ایستاده بود و داشت گریه می‌کرد.

   هرچه فکر کردم کجا بودم و چه اتفاقی افتاده چیزی به یاد نیاوردم. بیمارستان در بانه بود. اما امکاناتی برای درمان نداشت. چند مسکن و سرم تزریق کردند چشمانم کمی سو گرفت، هنوز دانه‌های اشک را روی صورت فرمانده لشکر می‌دیدم که دست توی موهایم می‌کشید و دلداریم می‌داد.

   در بیمارستان همان پوست نیم‌بند پای چپ را با قیچی کندند و هر دو پا مثل هم از زیر زانو قطع شدند و استخوان‌ها از بالای زانو‌های هر دو پا تا کشاله ران شکسته و پر از ترکش ریز.

   ظرف یک ساعت اتاقی که بستری بودم از همرزمان پر شد. آمده بودند که خون بدهند، علی چیت سازیان پیش‌قدم شد و اولین کیسه خون را او داد و چند نفری که گروه خونشان می‌خورد خون دادند.

   چشم در چشم علی چیت سازیان داشتم، اگر می‌دانستم این آخرین بار است که او را می‌بینم، هرگز چشمانم را نمی‌بستم، اما از اینکه خون شیرمردی مثل علی چیت سازیان در رگ‌هایم جاری می‌شد احساس خوبی داشتم. خیلی زود خبر مجروحیتم تا قرارگاه نجف رفت. فرمانده سابق لشکر ما حاج مهدی کیانی معاون قرارگاه نجف شده بود، اما قبل از آمدن او از هوش رفتم.

 

آب هرگز نمی‌میرد، فصل "با دو پای بریده"، صفحات ۶۱۸ و ۶۱۹

  • ۰
  • ۰

از شب سوم تا صبح نیروهای کمکی بیشتر شد. محسن رضایی فرمانده کل سپاه در یک روستا نزدیک اسلام‌آباد مستقر بود و با همکاری سایر فرماندهان برای ادامه عملیات برنامه‌ریزی می‌کرد.
   رسیدن نیروهای تازه نفس مثل رسیدن آب به ریشه‌های تشنه گیاه بود و این فرصت را به نیروهای درگیر و خسته در جلو می‌داد که به عقب بیایند و با گردان‌های جدید تعویض شوند.
   همزمان گردان ۳۰۰ نفره‌ایی که از شهرستان بهار طی دو روز جمع شده بودند آماده عزیمت به خط شدند. یکی از کشاورزان با داس آمده بود. بچه‌های ستاد اسم این گردان را گردان برزگران گذاشتند. گردان ۱۶۰ یا همان گردان برزگران به تنگه رفتند و جایگزین یکی از گردان‌ها شدند و به محض رسیدن به خط جنگ تن به تن با منافقین آغاز شد.
نبرد در تنگه مرصاد در روز سوم به اوج خود رسید. ثقل نبرد در اطراف تلمبه‌خانه و در سمت چپ جاده و نرسیده به گردنه حسن‌آباد بود.
   نیروهای منافقین عملاً به دو محور تقسیم شده بودند. محوری که می‌خواست ارتفاعات زبر اول اول سمت چپ را دور بزند و محوری که در دشت و کفی کنار تلمبه‌خانه می‌جنگیدند تا مانع نفوذ و عبور نیروهای ما به گردنه حسن‌آباد شوند.
   گردان ۱۶۰ تا ظهر روز سوم، سه شهید دادند ولی تلفات سنگینی به منافقین وارد کردند و مقابل پاتک‌های آنان ایستادند.
   بعدازظهر گردان قاسم‌بن‌الحسن -۱۵۳- از آبادان رسید. فرمانده گردان مهدی ملکی و جانشینش فرحبخش نورعلی بود. آنها می‌گفتند که برای رسیدن به چارزبر سختی زیادی را متحمل شده‌اند. ابتدا از مسیر پلدختر به اسلام‌آباد آمده بودند ولی چون منطقه آلوده بوده، فرماندهان سپاه که عقبه منافقین را از اسلام‌آباد بسته بودند مجبورشان کردند که برگردند و از مسیر نهاوند به کرمانشاه بیایند.
   این گردان عازم ارتفاعات زبر اول سمت چپ شد. یعنی همان جایی که فشار دشمن تلفات زیادی از ما گرفته بود. آنها به درستی نمی‌دانستند که منافقین تا کجای ارتفاع بالا آمده‌اند.

   بعدها فرحبخش نورعلی جانشین این گردان برایم تعریف می‌کرد که: «مهدی ملکی از من خواست که از خط‌الراس کوه کمی پایینتر بروم و اگر نیروهای دشمن نبود، بچه‌ها را جلو بکشم. چپ و راست را خوب نگاه کردم خبری از منافقین نبود و من غافل بودم که آنها زیر ارتفاع هستند. اسلحه را بلند کردم و با علامت دادن خواستم به بچه‌ها بفهمانم و بگویم خبری نیست و می‌توانید جلو بیایید که تیری به دستم خورد. احساس کردم دستم قطع شده است. اسلحه افتاد و رگم پاره شد. رگ دستم را گرفتم و خواستم که برگردم، تیر دیگری به کمرم خورد ولی با این دو جراحت خودم را بالا کشیدم و به بچه‌ها گفتم آنها زیر پای ما هستند. بلافاصله روی خط‌الراس مستقر شدند و درگیری آغاز شد. از همه طرف تیر می‌آمد. حتی با پدافند هوایی ۲۳ میلی‌متری ما را می‌زدند. آن روز تا غروب ۴۳ شهید دادیم که مهدی ملکی یکی از آنها بود.»
 

سردار شهید مهدی ملکی

 

   مقاومت جانانه گردان قاسم‌بن‌الحسن اگر چه با تلفات سنگینی همراه بود اما دشمن از تلاش دوباره برای دور زدن و بالا آمدن روی ارتفاع سمت چپ ما مایوس شده و به عقب‌تر برگشت. عقبه‌ای که عمق آن با هلی‌برن نیروهای خودی به طور کامل بسته شده بود و منافقین در یک کیسه سر و ته بسته افتادند که نه راه پس داشتند و نه راه پیش.

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۱۷ تا ۷۱۹

 

سردار شهید مهدی ملکی و یارانش

سردار شهید مهدی ملکی و یارانش 

  • ۰
  • ۰

از ساعت ۷ صبح روز چهارم مردادماه دور تازه‌ای از حملات جنگنده‌ها و هلیکوپترهای خودی آغاز شد و منافقین مجبور شدند به جای آرایش قبلی روی جاده، آرایش دشتبانی بگیرند. و از هر شیار و عارضه طبیعی برای نزدیک شدن ارتفاعات استفاده کنند. نیروهای گردان حضرت علی‌اکبر در محور سمت چپ جاده جلوتر از بقیه نیروها بودند.
   بهرام مبارکی فرمانده این گردان آنقدر جلو رفته بود که با منافقین جنگ تن به تن می‌کرد. حوالی ظهر از طریق بی‌سیم فهمیدم که او و تعدادی از نیروهایش به محاصره منافقین درآمده‌اند و بهرام مبارکی از ناحیه شکم تیر خورده و او را زیر یک درخت گذاشته‌اند. 
   پرسیدم: «چرا انتقالش نمی‌دهید؟» 
   گفتند: «ممکن نیست، خیلی جلو رفته، چند نفر دیگر کنار او مجروح‌اند.»
   برای دقایقی تماس قطع شد. با بی‌سیم با هر کدام از نیروهای بهرام مبارکی حرف می‌زدم، طفره می‌رفتند و جواب نمی‌دادند. آخرش یکی از آنها پشت بی‌سیم به گریه گفت: «منافقین آمدند بالای سر مبارکی و با سرنیزه شکمش را پاره کردند.»

 

سردار شهید بهرام مبارکی فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام


   شهادت مظلومانه فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر، اندوه عمیقی را بر چهره بچه‌هایش نشاند. هرکس که به عقب می‌آمد از مظلومیت او حرف می‌زد. بیشترشان گریه می‌کردند.
   عصر روز دوم، سه فروند هواپیمای عراقی ظاهر شدند. حالا آنقدر نیروی خودی در دشت و کوه پراکنده بودند که اگر هرجا بمب فرود می‌آمد تلفات سنگینی از ما می‌گرفت. ناگهان خبر رسید که هواپیماها به اشتباه بمب‌هایشان را داخل ستون منافقین ریختند و از معرکه گریختند.
   وقتی این خبر را شنیدم به اطرافیان گفتم: «این بمب‌ها نشانه آتش قهر و عذاب الهی هستند و تقدیر خداوند چنین است که منافقین مزد جنایتشات را از بعثی‌های کافر بگیرند.»

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۱۶ و ۷۱۷

 

سردار شهید بهرام مبارکی و یارانش

سردار شهید بهرام مبارکی و یارانش

  • ۰
  • ۰

سنگر ستاد لشگر در اردوگاه شهید شهبازی در چارزبر قرارگاه تاکتیکی شده بود. حاج محسن ترکاشوند که قبلاً فرمانده گردان بود، در تنگه مسئولیت محور را به عهده داشت و با پاتک‌های منافقین مقابله می‌کرد. 
   من در ستاد کنار بی‌سیم‌ها و بی‌سیم‌چی‌ها بودم. بچه‌های مخابرات شنود می‌کردند و صدای منافقین را از پشت بی‌سیم می‌شنیدم.

   عصر روز اول، اوج بمباران هواپیماها و هلیکوپترهای خودی بود. آنها زحمت نیروهای پیاده و خسته را کم می‌کردند و هر بار که بالای آسمان چارزبر ظاهر می‌شدند. منافقین پشت بی‌سیم تکرار می‌کردند: «طوفانی شد، طوفانی شد»
   گاهی صدای جیغ و داد زدنها پشت بی‌سیم بلند می‌شد و به فارسی فحش و ناسزا می‌گفتند و تکیه کلامشان «پاسداران دجّال» بود. گاهی بچه‌های مخابرات تعصبی می‌شدند وقتی می‌دیدند که آنان به حضرت امام ناسزا می‌گویند، می‌خواستند جوابشان را بدهند. می‌گفتم: «بچه‌ها ما مثل آنها نیستیم. حواستان باشد حرف بی‌ادبانه‌ای نزنید.» 
   یکی، دو بار گوشی بی‌سیم را گرفتم و گفتم: «مطمئن باشید حتی یک نفرتان زنده از تنگه عبور نخواهید کرد. اینجا قتلگاه شماست. پوستتان را می‌کنیم.»
   تب و تاب انفجارها کمی فروکش کرد. پاهایم را درآوردم که هوا بخورد و روی زخم خشک شود. همانجا پس از دو شبانه‌روز خوابم برد.
   کسی تکانم داد و بیدار شدم. دو پاسدار و یک راننده بودند که نمی‌دانستم از طرف چه کسی آمده‌اند؟ آنها ماموریت داشتند با یک پیکان سفید گِل مالی شده مرا از اردوگاه به کرمانشاه ببرند. هرچه اصرار کردند نپذیرفتم و استدلالم این بود اگر اینجا را بگیرند کرمانشاه را می‌گیرند. پس اینجا با کرمانشاه یا همدان فرقی نمی‌کند.
   یکی از پاسداران گفت: «حاج‌آقا اگر شما با این وضعیت گیر بیفتید؟!»
   گفتم: «من با بقیه فرقی ندارم.»
   این فکر به ذهن خیلی‌ها از جمله همسرم در نهاوند خطور کرده بود که اگر دشمن تنگه را دور بزند وارد اردوگاه خواهد شد و من اسیر.

 

سردار جانباز حاج میرزامحمد سلگی

سردار جانباز حاج میرزامحمد سلگی


   دم غروب پاهایم را پوشیدم و به پیک موتوری ستاد گفتم: «به تنگه می‌رویم.» موتور تریل بهترین وسیله برای پیمودن فاصله کوتاه اردوگاه تا تنگه بود و بر خلاف صبح، آنقدر نیرو برای پیوستن به خط آمده بودند که دردسر زیادی کشیدیم تا از بین آنها گذشتیم و به خاکریز میانه تنگه در زبر دوم رسیدیم. چپ و راست از لب جاده تا بالای ارتفاع پر از نیرو بود. به پیک گفتم: «از راه باریک کنار خاکریز رد شو و به زبر اول برو» که کسی فریاد زد: «کجا می‌بری سلگی را؟»

 

سردار شهید حاج حسین همدانی

سردار شهید حاج حسین همدانی


   باورم نمی‌شد، حاج حسین همدانی بود که پس از خداحافظی با من به تنگه آمده بود.
   گفتم: «می‌روم جلو»
   گفت: «برگرد حالا که کرمانشاه نرفته‌ای اینجا بمان.»
   متوجه شدم که آن پیکان سفید را حاج حسین همدانی فرستاده بود و آنها از قرارگاه آمده بودند، خوشحال شدم که برگشته‌ام.
   کنار او و چند فرمانده دیگر ماندم. باورم این بود که آن فوج ملائکی که خداوند وعده فرستادنشان را در قرآن داده، اینها هستند.
   برای دیدن انبوه جنازه‌های دختران و پسران در چپ و راست جاده، نیاز به دوربین نبود. کیپ تا کیپ از جلو خاکریز تا دهنه تنگه تا جایی که چشم کار می‌کرد خودروها و ادوات منافقین به ردیف روی جاده سوخته بودند و راه جاده را به طور کامل بسته شده بود و آنان برای رد شدن از چارزبر جز گرفتن ارتفاعات یا دور زدن آنها، راه دیگری نداشتند.
   چارزبر کانون توجه تمام مسئولین کشور و فرماندهان بزرگ دفاع مقدس شده بود. همه یا در کرمانشاه بودند یا حتی مثل مصطفی ایزدی فرمانده نیروی زمینی سپاه تا تنگه آمده می‌آمدند. 

سردار شهید نورعلی شوشتری

سردار شهید نورعلی شوشتری

 

   نورالله[نورعلی] شوشتری فرمانده قرارگاه نجف و عزیز جعفری فرمانده قرارگاه قدس در کرمانشاه بودند و یگان‌ها را از جنوب و شمال غرب به این طرف می‌کشاندند و برای هلی‌برن نیرو پشت گردنه حسن‌آباد برنامه‌ریزی می‌کردند. با حضور نیروهای تازه وارد، ارتفاعات سمت راست و چپ تنگه بیش از پیش تقویت شد. یکی دو گردان ما به عقب آمدند و گردان مسلم بن عقیل (۱۵۱) به کمک محور میانی جاده رفت.

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۱۳ تا ۷۱۶

  • ۰
  • ۰

هنوز کمتر از یک ساعت از رفتن سرهنگ صیاد شیرازی گذشته بود که اولین هواپیمای خودی در آسمان ظاهر شد. هواپیما از نوع شکاری و اف ۵ بود که از پایگاه دزفول برخاسته بود و اولین بمب‌ها روی ستون خودروهای منافقین فرود می‌آمد. 
   نماز ظهر را که خواندم دوباره صدای هلیکوپتر آمد. صدا از سمت عقب بود و همان هلیکوپترهای کبری که سرهنگ صیاد شیرازی نوید آمدن‌شان را داده بود. آنها در ارتفاع پایین یکی یکی به تنگه نزدیک می‌شدند. راکت‌هایشان را شلیک می‌کردند و برمی‌گشتند.
   دقایقی بعد هلیکوپتر ۲۱۴ به سمت اردوگاه آمد. آسمان اردوگاه در بُرد موشک‌ها و پدافند منافقین بود، سه موشک به طرف هلیکوپتر شلیک شد ولی خدا خواست که ۲۱۴ سالم بنشیند.
   این دفعه سرهنگ صیاد شیرازی، حاج حسین همدانی معاون عملیاتی قرارگاه قدس را آورده بود. وقتی او را دیدم انگار بار بزرگی از روی دوش من برداشته‌ شد. احساس کردم با حضور او دیگر من کاری ندارم. این احساس را بارها در کنار حاج حسین تجربه کرده بودم. اصلاً دیدنش خستگی را از تنم به در کرد. هنوز او را فرمانده خودم می‌دانستم، گفتم: «حاج‌آقا، چه به موقع رسیدی» و گزارش دادم.

 

شهیدان حسین همدانی و علی صیاد شیرازی در عملیات مرصاد

 

   آنها با ۲۱۴ همه چیز را از بالا دیده بودند و اطلاعات‌شان کمتر از از من نبود و ادامه دادم: «من مثل گذشته شاگرد و مرید شما هستم. حالا که آمدی خودت سکان فرماندهی را بدست بگیر.»
   گفت: «حاج میرزا محمد، شما فرمانده دارید. فرمانده شما آقای سالکی است. من از طرف قرارگاه قدس آمده‌ام و نمی‌خواهم در کار لشگر دخالت کنم.»
   حاج حسین همدانی فرد نکته سنج و باهوشی بود، از طرفی آمده بود که وضعیت تنگه را سر و سامان بدهد و از طرفی مقید به مسائل اخلاقی در حوزه فرماندهی بود. به هر صورت پختگی و تجربه‌اش گره‌های بزرگی را باز کرد. اول با استانداری کرمانشاه و همدان تماس گرفت و چون از بالا دیده بود که مسیرها به دلیل حجم زیاد خودروها و مردم آواره شلوغ و بسته است خواست پلیس راه‌های استان‌های کرمانشاه و همدان بگویند که راه را برای رسیدن گردان‌های رزمی و امکانات پشتیبانی باز کنند.
   با خودم گفتم ببین حاجی از کجا وارد می‌شود و از چه نقطه‌ای کار را شروع می‌کند؟!
   او لحنی جدی و جسورانه داشت. وقتی تماس تمام شد گفتم: «به خدا شما به موضوعاتی فکر می‌کنید که صد سال دیگر به فکر امثال من نمی‌رسد». چیزی نگفت و در تماس بعدی با قرارگاه و لشگرهای تحت امرش تماس گرفت و گفت: «باید راه‌شان از پشت گردنه حسن‌آباد بسته شود.»
او پس از هماهنگی ها رفت و من حدس زدم به کرمانشاه برمی‌گردد و نگفت که به خط و منطقه درگیری داخل تنگه می‌رود.


سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۱۰ تا ۷۱۲

  • ۰
  • ۰

گزارشی از استقرار نیروها در تنگه و احداث خاکریز داخلی تنگه و درگیری از شب گذشته تا صبح را دادم و گفتم: «جناب سرهنگ بچه‌ها تا اینجا با چنگ و دندان جنگیدند، ولی باید نیرو و امکانات برسد. آتش پشتیبانی زمینی و هوایی هم ندارم.»
   سرهنگ صیاد هنوز متوجه پاهای من نبود چون ایستاده بودم. نقشه‌ای را از داخل هلیکوپتر آورد و روی زمین پهن کرد. تا آنچه را که از آسمان دیده بود توضیح دهد. وقتی نشستم پاهای مصنوعی‌ام را دراز کردم، پرسید: «برادر سلگی پاهایت؟»

 

سردار جانباز حاج میرزامحمد سُلگی


   خندیدم و گفتم: «نزدیک یک سال از جبهه دورم کرد.»
   گفت: «من از عقب تا جلو ستون منافقین را از آسمان رصد کردم. تراکم آنها جلو و در حدفاصل گردنه حسن‌آباد تا چارزبر است. عقب‌تر از حسن‌آباد، تا اسلام‌آباد تعدادی خودرو به شکل پراکنده و محدود روی جاده است. و عقب‌تر از اسلام‌آباد خبری نیست. و بچه‌های شما را هم پشت خاکریز و بالای تنگه دیدم.»
   سپس سرهنگ صیاد با بی‌سیم هلیکوپتر با پایگاه هوایی دزفول و همدان و پایگاه هوانیروز کرمانشاه تماس گرفت. هنگام خداحافظی گفت: «اینجا کمین گاه خداست، این تنگه جهنم منافقین در این دنیا خواهد شد.»

 

جهنم منافقین


   هلیکوپتر برخاست و رفت. پیش از نماز با فرمانده لشگر در جنوب تماس گرفتم و ضمن ارائه گزارش از او خواستم که گردان‌های حضرت اباالفضل و قاسم‌بن‌الحسن را از جنوب به چارزبر بفرستد. او قول مساعدت داد و گفت که تا فردا خودش هم می‌آید.
   هنوز گوشی دستم بود که زلزله به تن سنگر افتاد و اطراف اردوگاه بوسیله هواپیماهای عراقی بمباران شد. به فکر هلیکوپتر سرهنگ صیاد شیرازی بودم که آیا سالم برگشته یا نه.
   از سنگر ستاد بیرون آمدم. توده‌های سیاه انفجار از روی ارتفاعات بالا می‌رفت و تنها ضدهوایی ۲۳ میلی‌متری ما به سمت میگ‌ها شلیک می‌کرد. هواپیماها دست بردار نبودند، دقایقی بعد ماهیدشت را که عقب‌تر از اردوگاه به طرف کرمانشاه بود، بمباران کردند. جایی که توپخانه خودی قرار داشت.
   عزم تنگه کردم که حوادث را از نزدیک ببینم که چند اتوبوس از شهرستان‌های اسدآباد و بهار همدان سر رسیدند. حدود دو گردان کامل بسیجی که از کشاورزان و دانش‌آموزان تشکیل شده بود و فرماندهی گردان بهار -۱۶۰- را خلیل افشار به عهده داشت.
   هنوز اوایل مردادماه بود و فصل کشاورزی در مزارع بود و آمدن کشاورزان که همیشه نیمه دوم سال را برای حضور در جبهه انتخاب می‌کردند، برایم تازگی داشت. تقریباً تمام آنها ظرف یک شبانه‌روز جمع شده بودند و بسیاری از آنان پایشان تا آن زمان به جبهه باز نشده بود.
   یکی از کشاورزان که اصرار می‌کرد سریعتر به تنگه برود، می‌گفت: «من محصولم را به خدا سپرده‌ام و آمده‌ام تا جانم را در راه خدا قربانی کنم. به من اسلحه بدهید». گردان بچه‌های اسدآباد را محمد خزائی فرماندهی می‌کرد و معاونش محمدکاظم سعیدی بود.
   این دو گردان به نسبت گردان‌های قبلی از امکانات بهتری برخوردار بودند. سر و صدای تیراندازی را جلوتر از اردوگاه می‌شنیدند و نگاهشان پرسان و دلشان برای رفتن به خط بی‌قرار بود. محمدکاظم سعیدی معاون گردان زهیر -۱۵۹- فرماندهی خوش‌رو، آرام و با یک لبخند همیشگی بود، پرسید: «یعنی حاج میرزا، راستی راستی دشمن تا این نزدیکی آمده است؟!»
   گفتم: «آره»
   پرسید: «کجا هستند؟»

   گفتم: «پشت این کوه‌ها و در دشت مقابل تا گردنه حسن‌آباد ولو شده‌اند، شعارشان رهایی خلق است. توسط ارتش آزادی بخش ایران.»
   به کنایه گفت: «چه ارتش آزادی بخشی که برای آزادی کشاورزان و کشاورز زادگان می‌جنگند، کورند نمی‌بینند که همه نیروهای ما یا کشاورزند یا کشاورز زاده؟!»
   مدتی بود که خنده روی لبم خشکیده بود ولی از تعبیرش خوشم آمد و به سیاق خودش جواب دادم که: «تا به خرمن جایتان نرسیدهاند و داس را از دست‌تان نستاندهاند، بروید و روی قله سمت راست تنگه مستقر شوید.»
   جنگ ۸ ساله، آخرین روزهای خود را می‌گذراند. اما نیروهای تازه نفس آنچنان به چارزبر می‌آمدند که انگار اولین روز جنگ است. تا قبل از ظهر نیروهایی از سایر شهرستان‌های استان همدان و سایر استان‌ها رسیدند و صحنه به یکباره عوض شد.
   از جلو خبر رسید که منافقین تا نزدیک تنگه آمده‌اند ولی ناکام مانده‌اند و حتی یکی از جیپ‌های ۱۰۶ آنها خودش را به خاکریز اول زده‌اند و تمام نفراتشان کشته شده‌اند.

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۰۶ تا ۷۰۹

  • ۰
  • ۰

ساعت ۸ صبح برگشتم و سر جاده حدود ۸۰ نفر را دیدم که با لباس سبز سپاه وارد تنگه شدند.

 

تنگه مرصاد


   آنها چشمشان به من هنوز روی برانکارد خوابیده بودم افتاد، فکر می‌کردند که مجروح هستم و به عقب می‌روم. از روی برانکارد بلند شدم و گفتم: «میرزامحمد سلگی رئیس ستاد لشگر انصارالحسین هستم، شما از کجا آمده‌اید؟»
   گفتند: «از کرمانشاه»
   گفتم: «بچه‌های ما چپ و راست تنگه را بسته‌اند. روی جاده هم خاکریز زدیم. دشمن گیج و سردرگم است.» و موقعیت منافقین را تا آنجا که می‌توانستم برایشان گفتم. اما خیلی جای درنگ نبود. هم آنها عجله داشتند و هم من، لذا به راهم ادامه دادم. هرچه عقب می‌رفتم نیروهایی را می‌دیدم که پیاده یا با خودرو خودشان را به تنگه می‌رساندند. آنها از تیپ قائم سمنان بودند.
   به ستاد که رسیدم حدود ده، دوازده نفر از بچه‌های لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله از اردوگاه کوزران آمده بودند و از ما مهمات می‌خواستند. 
   گفتم: «من به نیروهایم گفته‌ام باید مهمات را از دست دشمن بگیرید.»
   تهرانی‌ها نیز دست خالی برگشتند.
   حالا داخل اردوگاه و کنار چادرهایی تقریباً خالی از نیرو، خمپاره‌های منافقین منفجر می‌شد و نشان می‌داد که خودشان را برای یک جنگ تمام عیار آماده می‌کنند. در این فاصله یکی دو بار با بی‌سیم با فرمانده گردانی که در پیشانی درگیر بودند تماس گرفتم. بهرام مبارکی و عباس زمانی می‌گفتند: «مقابل‌شان ایستاده‌ایم فقط مهمات کم داریم.»
   و می‌گفتند که: «منافقین در دشت پراکنده شده‌اند و می‌خواهند چپ و راست تنگه را دور بزنند.»
   به بهرام مبارکی گفتم: «شما یکی دو گروهانتان دست نخورده، جلوتر بروید و در دشت - حدفاصل چارزبر و تنگه حسن‌آباد - داخل بشوید و آنها را دور بزنید» و همین شد. مبارکی خودش یک گروهان را برداشت و جلوتر رفت. 
   ساعت ۹ شد با وجود این‌که پاهایم گِز گِز می‌کردند و از لای پای مصنوعی‌ خونابه و چرک بیرون می‌ریخت، اما چشمانم گرم خواب شد. دو شبانه‌روز بود که دقیقه‌ای نخوابیده بودم. پلک‌هایم بسته بود که یک پیک آمد و خبر داد که راننده لودر خاکریز داخل تنگه را دوجداره کرد.
   از بسته شدن تنگه آسوده خاطر شدم. اما نگران تمام شدن مهمات و کم شدن نیروها در منطقه درگیری بودم. قید استراحت را زدم و از ستاد بیرون آمدم و دیدم بالای آسمان چند فروند هواپیمای عراقی می‌چرخند ولی بمباران نمی‌کنند. 
   هواپیماها که رفتند صدای هلیکوپتر آمد. گفتم: «خدایا خودت کمک کن، ما تمام توان‌مان این بود». پای رفتن نداشتم اصلاً نیرویی دور و برم نبود که بگویم عراقی‌ها می‌خواهند با هلیکوپتر پشت اردوگاه پیاده شوند و تنگه را از عقب برای منافقین ببندند. با اینکه در روز گذشته تمام هم و غم من برنامه‌ریزی برای مقابله با عملیات هلی‌برن دشمن بود اما کمبود نیرو مجبورم کرده بود که حتی پیرمردهای تدارکات و نیروهای خدماتی را به جلو بفرستم. فقط عده قلیلی از خدمه های توپخانه و ادوات آنجا بودند که قبضه‌هایشان را برای اجرای آتش منحنی آماده می‌کردند.
   صدای هلیکوپتر نزدیک‌تر شد. حسی مشابه آن روز که هلیکوپترهای عراقی‌ در جاده ام‌القصر بالای سرمان می‌چرخیدند، در من تازه شد.

 

سردار شهید علی صیاد شیرازی


   ناگهان دیدم هلیکوپتر از نوع ۲۱۴ و خودی است داشتم بال در می‌آوردم. هلیکوپتر پایین آمد و در محوطه جلو ستاد نشست. پروانه هلیکوپتر که از چرخش ایستاد قلبم آرام شد. با دیدن سرهنگ صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش، در پوست خود نمی‌گنجیدم. مرا از سال‌های دور و عملیات‌های والفجر و قادر خیلی خوب می‌شناخت و هنوز اسم کوچکم را فراموش نکرده بود. خودش تنها بود و از فرماندهان ارتش و سپاه همراه او نبود.
   پرسید: «حاج میرزا چه خبر؟»

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۰۳ تا ۷۰۶

  • ۰
  • ۰

راس ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه صبح اولین خودرو جیپ به حرکت درآمد و پشت سرش تعدادی از تانک‌ها و نفربرها از گردنه حسن‌آباد به سمت چارزبر سرازیر شدند. هنوز ستون از جاده خارج نشده بود و تیری به سمت‌شان نمی‌رفت، تا جایی که به فاصله دو کیلومتری چارزبر -زبر اول و دوم- رسیدند.

 

منطقه عملیاتی مرصاد ۵

 

   من عقب‌تر و روی زبر سوم مستقر بودم و طبیعتاً نیروهای عباس زمانی و بهرام مبارکی دقیق‌تر و بهتر از من جزئیات ستون را می‌دیدند.
   مانده بودم که چرا دو طرف شلیک نمی‌کنند. انگار مثل بازی شطرنج هر طرف می‌خواست ذهنیت طرف مقابل را بخواند.
   به بچه‌هایی که در سمت چپ تنگه مستقر بودند، بی‌سیم زدم و گفتم: «چرا درگیر نمی‌شوید؟». اسماعیل فرجام معاون عملیاتی گردان حضرت علی‌اصغر (۱۵۵) جواب داد که حاجی نمی‌دانیم که: «اینها خودی هستند یا دشمن؟ پارچه و پرچم‌شان ایرانی است.»
   گفتم: «بزنید این منافقین کوردل را.»
   هنوز نیروهای مستقر در تنگه نمی‌دانستند که مقابل‌شان کیست. با دستور من نیروهایی که در دامنه تنگه سمت چپ بودند، دست‌شان روی ماشه رفت و درگیری آغاز شد. 
شاید منافقین باور نمی‌کردند که بعد از حرکت سریع از مرز و عبور از شهرهای قصرشیرین، سرپل‌ذهاب، کرند و اسلام‌آباد مانعی جلویشان سبز شود. البته طبق اسناد و کروکی های حرکت‌شان برای درگیری‌های کوتاه در مسیر محاسباتی داشتند و از جمله می‌دانستند که عقبه لشگر انصارالحسین در پشت تنگه چارزبر در اردوگاهی به نام شهید محمود شهبازی است. طبق برآورد آنها، تمام توان جمهوری اسلامی برای مقابله با عراق در جنوب مستقر بود و هر مقاومتی در مسیر غرب ظرف یک ساعت پاک‌سازی می‌شد و بقیه ستون حرکت‌شان را برای رسیدن به کرمانشاه ادامه می‌دادند.

 

مسیر حرکت منافقین صدامی در عملیات غروب جاویدان


   آنها در مسیرشان هر مانعی را به راحتی کنار زده بودند و برای رسیدن به مقصد از هیچ جنایتی فروگذار نکرده بودند؛ از اعدام مردم حزب‌اللهی و طرفدار نظام تا تیرباران مجروحین در بیمارستان اسلام‌آباد.
   با شروع تیراندازی آرایش منظم و کارناوالی منافقین آشفته شد. هفت، هشت خودرو که می‌خواستند برگردند با هم برخورد کردند و تعدادی واژگون شدند و تعدادی هدف آرپی‌جی قرار گرفتند و بقیه جا زدند و عقب رفتند. از دور با تیر تانک و ضدهوایی بچه‌ها را هدف قرار دادند. در این مرحله ۷ شهید و ۶۴ مجروح داشتیم. تصمیم گرفتم که به اردوگاه برگردم و برای تامین نیروی انسانی و مهمات با کرمانشاه و همدان، دوباره تماس بگیرم که بالای کوه عباس نوریان معاون گردان ادوات را دیدم که با بی‌سیم با تنها قبضه مینی‌کاتیوشایی که در اختیار داشت در تماس بود و تقاضای آتش می‌کرد.
   مرا که دید قیافه‌ام را با تعجب برانداز کرد و ذوق زده گفت: «بالاخره راه افتاد.»
   پرسیدم: «چی؟»
   گفت: «مینی‌کاتیوشا». و توضیح داد که تمام قبضه‌های مینی‌کاتیوشا و خمپاره ۱۲۰ و ۸۱ میلی‌متری ادوات را به جنوب فرستاده و تنها یک قبضه نصف و نیمه معیوب در چارزبر باقی مانده که آن را بچه‌ها راه انداخته‌اند و آماده شلیک هستند. 
   از پایین رفتن منصرف شدم و کنار او بالای کوه نشستم. حتی نقشه و قطب‌نما برای هدف نداشت، یک دستش دوربین و دست دیگرش گوشی بی‌سیم.
   من چند هدف را به او نشان دادم و او درخواست آتش کرد.

 

تنها قبضه مینی‌کاتیوشای موجود در عملیات مرصاد


   قبضه مینی‌کاتیوشا پشت سر ما و در محوطه اردوگاه بود و اهداف در یک خط مقابلش قرار داشتند. برای تصحیح گلوله کار دشواری نداشت. آن روز همان یک قبضه مینی‌کاتیوشا کاری کرد کارستان.


سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۶۹۹ تا ۷۰۲

  • ۰
  • ۰

بعد از توجیه بچه‌های گردان حضرت علی‌اصغر، بهرام مبارکی فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر -۱۵۴- را دیدم. بهرام مبارکی مثل من تن و بدن سالمی نداشت. هنوز از ترکش بزرگی که شکمش را در جزیره مجنون پاره کرده بود، رنج می‌برد. در کربلای ۵ نیز مجروح شد. با این وجود قبراق و سرحال نشان می‌داد. بهرام اصالتاً اهل آبادان بود. با این که در جبهه جنوب بودیم در تابستان و گرمای ۵۰ درجه روزه می‌گرفت و می‌گفت اینجا برای من حکم وطن را دارد. سیمای بهرام مبارکی برای من یاد و خاطره فرمانده‌اش محسن امیدی را زنده می‌کرد و حس و حال او درست مثل حاج محسن، حس و حال رسیدن به انتهای راه بود.

 

سردار شهید بهرام مبارکی فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام


   امیر شالبافان معاون بهرام مبارکی در کنارش بود. چشمش به پاهای من بود و گوشش به پیام بی‌سیم. می‌دانستم زخم پایم نگاه او را به خود جلب کرده، اما برایم مهم نبود. من با بی‌سیم با قرارگاه در تماس بودم. او و مبارکی دو گروهانشان را با فاصله روی ارتفاعات سمت چپ آرایش داده بودند و یکی از سخت‌ترین نقاط درگیری در اختیارشان بود.
   خبری از جلو نداشتم اما می‌شد حدس زد که چه خبر است. بچه‌های واحد اطلاعات عملیات و مجاهدین عراقی توانسته بودند ستون دشمن را زمین‌گیر کنند. منافقین نیز در حال بررسی وضعیت بودند و احتمال می‌دادم که تعدادی را برای استراق سمع و بررسی آرایش ما به عنوان بلدچی به سمت تنگه بفرستند. لذا همه مسئولین مستقر در چپ و راست تنگه را نسبت به آمدن گشت‌های دشمن حساس کردم و روی برانکارد خوابیدم و باز همه قصه قبلی یعنی زحمت آن چهار نفر برای بردن من تا روی قله در زبر دوم تکرار شد.

   قبل از گرگ و میش هوا، نماز صبح را خواندم. همراهان نیز تیمم کردند و با پوتین به نوبت نماز خواندند و شش دانگ حواسشان به ستون خودروهای چراغ روشنی است که مبادا کسی نزدیک شود.
   آفتاب که بالا آمد تصویر نیمه آشکار صدها خودرو و نفربری که شب هنگام دیده بودم آشکار شد؛ تویوتاهای سفید که عقبشان یا توپ ضدهوایی ۲۳ میلی‌متری بود یا ضدهوایی ۴ لول و دوشکا، با انبوه خودروهای ایفا و هینو که جلویشان پارچه‌ای سفیدرنگ با یک آرم نصب بود، آرم سازمان منافقین.

 

لجستیک منافقین صدامی


   می‌شد در یک حساب سریع و شمارش چشمی، غریب ۱۰۰۰ دستگاه نفربر، تانک، خودروی سبک و سنگین را از زیر گردن حسن‌آباد تا بالا شمارش کرد.

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۶۹۷ تا ۶۹۹

  • ۰
  • ۰

در ستاد چشمم به حاج‌آقا رضا فاضلیان استاد اخلاق و فرمانده معنوی رزمندگان استان همدان خورد. او با پسرش حجت‌الاسلام سید حسن فاضلیان از ملایر آمده بودند و از ماجرا خبر داشتند.
   گفتم: «حاج‌آقا، ماندن شما اینجا به صلاح نیست باید برگردید. معلوم نیست امشب و فردا چه اتفاقی بیفتد. می‌دانید که منافقین از همان سال ۶۰ اول با ائمه جمعه کار داشتند بعد با ما پاسدارها.»

 

آیت‌الله رضا فاضلیان


   هر چه اصرار کردم حاج‌آقا نمی‌پذیرفت و می‌گفت می‌خواهم کنار بسیجی ها باشم. وقتی همه راه‌ها را رفتم دست آخر به آموزه‌های اعتقادی متوسل شدم و گفتم: «حاج‌آقا خود شما به ما یاد داده‌اید در جبهه حرف فرمانده، حکم شرعی را دارد. اینجا من فرمانده‌ام و به شما تکلیف می‌کنم که برگردید.»
   این را که گفتم حاج‌آقا رضا قبول کرد و برگشت، اما پسرش حاج حسن ماند و تا سه روز پا به پای بچه‌ها آمد و جنگید.
   با قرارگاه نجف تماس گرفتم، فرمانده قرارگاه نورالله شوشتری هنوز در جنوب بود و گفتند حرکت کرده تا ساعتی دیگر می‌آید و گفتند تعدادی از پاسداران قرارگاه نجف را راهی چارزبر شده‌اند و تا دقایقی دیگر به تنگه می‌رسند. 
   با همدان و حمید عسگری دوباره صحبت کردم. وعده داد که چند گردان نیرو از سراسر استان جمع شده و به تدریج به لشگر ملحق می‌شوند. تماسی با فرمانده لشگر - حمید سالکی - گرفتم و او گفت: «تا حالا همه ذهن‌ها متوجه جنوب بود و حالا متوجه غرب»، تاکید کرد که راه منافقین را از مسیر داخل تنگه با خاکریز ببندید. 
   بلافاصله با واحد مهندسی لشگر تماس گرفتم و یک دستگاه لودر و یک دستگاه بولدوزر را راهی زبر دوم کردم و قرار شد عرض جاده به ارتفاع دو متر خاکریز بسته شود.

 

خاکریز تنگه چارزبر


   حوالی نیمه‌شب با بی‌سیم پیغام دادند که کار خاکریز رو به اتمام است. احداث خاکریز دلم را قرص کرد. پاهایم از زیر زانو زخم شده بود اما فرصت درمان و پانسمان نبود. دوباره با همان روش گذشته با چهار نفر و یک برانکارد به چارزبر برگشتم. مزارع کشاورزان در حد فاصل ما و منافقین و در حوالی تلمبه خانه کنار جاده آتش گرفته و بوی دود و سوختن ساقه‌های علف و گندم همه جا پر کرده بود و این بو از فردا صبح به بوی سوخته تن آدم‌ها تبدیل شد. پشت سر من عباس زمانی فرمانده گردان حضرت علی‌اصغر [علیه‌السلام] حرکت می‌کرد. ما از سمت خاکریز بین دو زبر عقب به سمت تنگه، جلو حرکت می‌کردیم. آن چهار نفر با برانکارد پشت سر ما بودند، اینجا کفی بود و با عصا می‌توانستم فقط روی جاده آسفالت که پستی و بلندی نداشت حرکت کنم. اما شب تاریک بود و راه نارفته و چند بار چرخیدم و به زمین خوردم.
   داخل تنگه هر کس مرا می‌دید چیزی می‌خواست، بیشترین مطالبه برای فشنگ کلاش و نارنجک بود. تعدادی از سرما می‌نالیدند و عده‌ای جیره غذا حتی برای یک شب همراه نداشتند و هنوز درگیر نشده، قمقمه‌هایشان خالی بود. اسماعیل فرجام معاون عملیاتی گردان حضرت علی‌اصغر -۱۵۵- مرا دید. آنقدر عملیات‌های سخت و سنگین دیده بود که از کمبودها حرف نزند و صبور باشد اما انگار بچه‌هایش به او مثل بقیه فرماندهان فشار آورده بودند که دست خالی چطور بجنگیم. او نیز همان را گفت که فرمانده گردانشان عباس زمانی قبلاً گفته بود که «مهمات به اندازه کافی نیست.»
   به فرجام گفتم: «فرصت این حرفها نیست. بروید بالای کوه و از آنجا با سنگ و چوب با دشمن بجنگید. نباید حتی یک نفر از تنگه عبور کند.»
   نوک استخوان‌های زانو از داخل پوست بیرون زده بود و پاهایم می‌سوخت. تمام هیکلم را روی دو عصا می‌گذاشتم تا راه بروم، اما در آن شرایط راه رفتن من مثل پرواز کردن غیرممکن به نظر می‌رسید اما باید به هر قیمت راه می‌رفتم.

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۶۹۳ تا ۶۹۷