فرا رسیدن ایام سوگواری شهادت
حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها
تسلیت باد
زهرا در آتش بود
حیدر داشت میسوخت
فرا رسیدن ایام سوگواری شهادت
حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها
تسلیت باد
زهرا در آتش بود
حیدر داشت میسوخت
سالروز آغاز عملیات «بیتالمقدس ۲»
رزمندگان سپاه و بسیج در عملیات بیت المقدس ۲ با همت والا و رشادتهای بینظیر خود در سرمای بیش از حد هوا ، غرور کاذب «صدام ؛ حامیان عراق و رژیم حزب بعث» را در ارتفاعات ماووت در استان سلیمانیه شکستند.
عملیات بیت المقدس ۲ با رمز «یا زهرا سلاماللهعلیها» در ساعت ۱ و ۱۵ دقیقه ۲۵ دی ماه ۱۳۶۶ برای آزادسازی ارتفاعات غرب شهر ماووت عراق در منطقهای به وسعت ۱۳۰ کیلومتر مربع آغاز شد و این عملیات در سختترین وضعیت جوی در میان برف و سرما توسط یگانهای سپاه ادامه پیدا کرد.
این عملیات تا روز دوم بهمن سال ۶۶ در منطقه عمومی ارتفاعات قمیش و سلیمانیه با فرماندهی سپاه ادامه یافت که از نوع هجوم سپاهیان اسلام علیه دشمن بعثی بود.
عملیات در اوج سرمای زمستان کردستان
یگانهای خودی علاوه بر مشکلاتی که برای استقرار داشتند، هنگام پیشروی و رسیدن به مواضع دشمن نیز با دشواریهای بسیاری مواجه بودند، چنان که رزمندگان مسیرهای طولانی را به مدت ۶ تا ۸ ساعت در میان برف و کوهستان طی میکردند و تراکم برف در برخی محورها سبب شده بود تا نیروها علاوه بر دشمن، به نوعی با طبیعت و سرمای کشنده منطقه نیز مبارزه کنند.
درود و سلام بر شهدای عزیز این عملیات به ویژه شهدای بچههای مَمّدگِره
آب هرگز نمیمیرد _ شهید سعید اسلامیان
سعید اسلامیان مسئولیت محور را به عهده داشت. دیدم لباسهایش از شدت عرق و گرد و خاکی که رویش نشسته بود، آن چنان راق و خشک شده بود که اگر با میخ روی آن میکوبیدی، لباسش سوراخ نمیشد. همین که چشمش به من افتاد گفت: «لبخند بزن رزمنده» و لبخند در آن هنگامه آتش و خون کاری بود که فقط از او بر میآمد.
هیچوقت اخم در چهره نداشت. همه حاج سعید را با تبسمی دائمی میشناختند؛ اما اینجا لبخند یعنی آرامشی که از یک دل سرشار از معرفت بر میخواست. گفتم: «سعید جای ما کجاست؟»
دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: «اینجا»
گفتم: «سعیدجان، ما باید توجیه شویم و برگردیم و نیروهایمان را بیاوریم. حد ما کجاست؟»
بلند شد و گفت: «پشت سر من بیایید.»
خدا شاهد است که ما داخل کانال با سر خمیده راه میرفتیم و او روی کانال، راست راه میرفت. به انتهای دژ رسیدیم؛ جاییکه مقابلمان نخلستان بود. جایی از نخلستان تُنُک به نظر میرسید. حاج سعید گفت: «عراقیها نخلها را بریدهاند تا با تانک جلو بیایند و دژ را دور بزنند. ما پشت یک خاکریز کوتاه پدافند میکنیم؛ ولی باید عراقیها را از نخلستان عقب بزنیم.»
شمسالله شهبازی و اسلامی همانجا داخل یکی از سنگرها ماندند و من و حاج سعید مسیر بیشتری را برای شناسایی رفتیم؛ تا جاییکه از پشت نخلها قیافه گنده و زمخت تانکهای عراقی که میان کرت آب مانده بودند نمایان شد.
حاج سعید گفت: «آن تانکها از کار افتادهاند. بچههای لشگر المهدی چند بار برای آوردنشان اقدام کردهاند، اما موفق نشدهاند.»
پرسیدم: «پیکر مطلب قیصری کجا افتاده است؟»
سعید با انگشت انتهای نخلستان را نشان داد و گفت: «آن جلو»
برگشتیم. سعید اسلامیان به سمت دژ رفت و من به دنبال سنگری که شمسالله شهبازی و اسلامی منتظرم بودند. خمپاره شصت میلیمتری اجازه نمىداد همه سنگرها را یکی یکی ببینم.
پاورقی-----------------------------؛
سعید اسلامیان در روی این دژ دو بار مجروح شد. بار اول عقب نرفت و بار دوم پایش تا آستانه قطع شدن رفت و به عقب انتقال یافت.
آب هرگز نمیمیرد، صفحات ۴۹۳ و ۴۹۴
سردار شهید سعید اسلامیان
شهیدان سعید اسلامیان و حسین همدانی
وقتی مهتاب گم شد _ شهید سعید اسلامیان
... این بار راکت از زیر هلیکوپتر رها شد، کانال را شکافت و میان ما منفجر شد. موج مرا بالا برد و چرخاند و با سر روی دیواره کانال کوبید. جلوی من دو نفر افتاده بودند و پشت سرم هم دو نفر. نفرات جلو را تکان دادم وحدتی و ناصر قاسمی درجا شهید شده بودند و عقبتر از من یکی هم افتاده بود. گیج بودم و چشمم سیاهی میرفت او را درست نشناختم. کنار او سعید اسلامیان نشسته بود و زل زده بود توی چشمان من. انگار نه انگار که اینجا معرکه آتش و جهنم نهر جاسم است. اول فکر کردم که میخواهد به من موج گرفته روحیه بدهد که کار سعید اسلامیان همیشه تزریق انرژی به دیگران بود. امّا وقتی چشمانم را مالیدم، دیدم که استخوان زانوی او گوشتش را شکافته و سفیدی استخوان کلفت و قلم شده او از روی زانویش پیداست. آخ هم نمیگفت، فقط نگاه میکرد. شاید بیشتر از وضعیت خودش نگران سقوط دژ، پس از خود بود. به سختی تا لب کانال بالا بردمش. وزنش بیش از صد کیلو بود. موج انفجار گاهی زمین و آسمان را روی سرم میچرخاند و روی او میافتادم. به هر مشقتی بود او را لب کانال گذاشتم و تا قبل از اینکه خمپاره یا موشک بعدی فرود بیاید او را به سمت دژ غلتاندم. چهار متر از بالا تا پایین دژ غلتید و باز هم دریغ از یک آخ.
پاورقی ------------------------------------------؛
چند روز بعد وقتی در مرحله سوم عملیات کربلای ۵ مجروح شدم به بیمارستان نورافشار در تهران انتقالم دادند از قضا در اتاقی بستری شدم که سعید اسلامیان هنوز آنجا بود. وقتی مرا دید خندید و گفت: «بیانصاف، با گوسفند قربانی هم آنطور که تو مرا روی دژ غلتاندی، معامله نمیکنند.»
وقی مهتاب گم شد، صفحه ۶۰۱
شهیدان علی خوشلفظ و سعید اسلامیان
بیمارستان نورافشار تهران
شهیدان علی چیتسازیان و سعید اسلامیان
نفرات دوم و سوم از چپ
مرد همیشه ایستاده _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۵
نورخدا ساکی در پوزه کانال پرورش ماهی دیدهبانی میکرد با عقب تماس گرفت و گفت: «خمپاره ۶۰ و دوشکا غیرقابل استفاده شدهاند». من و مصطفی نساج -دیگر معاون گردان ادوات- به خط رفتیم. تانکهای دشمن داشتند آرایش میگرفتند و اگر خمپاره ۶۰ و دوشکا هم سالم بودند، کاری ازشان بر نمیآمد.
نورخدا ساکی دیدهبان خستگی ناپذیر - نفر وسط ایستاده
با نساج، خمپاره را از قنداق جدا و لولهاش را سر و ته کردیم و تکاندیم. گلوله بیرون آمد و داخل گونی افتاد. لوله را قنداق نبسته بودیم که تانکها راه افتادند و آمدند. نساج مثل بقیه نیروهای پیاده پشت خاکریز رفت و آرپیجی برداشت و زد.
نیروهای گردان پیاده حضرت علیاکبر علیهالسلام خسته بودند، امّا جانانه میجنگیدند.
در مجموع زور آتش ما به زرهپوشهای دشمن نمیچربید. با قرارگاه تماس گرفتیم. افسر رابط نیروی هوائی ارتش آنجا بود. تفهیم کردیم که اینجا چه خبر است مختصات خواست. محل تجمع تانکها را دادیم و چند دقیقه بعد به جای هواپیمای خودی، میگهای دشمن در آسمان ظاهر شدند و پشت سرمان را بمباران کردند. در این اثنا دیدهبان هم ترکش خورد، امّا عقب نرفت. ناگهان صدایی از دور آمد که سرهایمان به عقب چرخید، دو فروند جنگنده فانتوم اف۵ از سطح پائین میآمدند، آنقدر پائین که وقتی به ما رسیدند خلبانهایشان از درون کابین پیدا بودند. بمبهایشان را پرتاب کردند و اوج گرفتند و برگشتند. بمبها وسط ستون تانکها فرود آمد و صحنه رزم به نفع ما عوض شد.
با قرارگاه تماس ما ادامه داشت و روی همان مختصات تأکید داشتیم که یک فروند دیگر آمد، این یکی پایینتر از قبلیها بود. اگر نخلی در مسیرش بود، حتماً با آن برخورد میکرد. از کف آمد و موشکی را که رها کرد از بالای سر ما رد شد. یک آن فکر کردم خاکریز ما را به اشتباه زد، ولی کارش درست بود. نتوانستم بایستم داد زدم: «مصطفی بخواب». مصطفی عادت نداشت که مقابل صدای انفجار حتّی خم شود چه برسد به اینکه بخوابد، ولی خوابید. همین که خوابیدیم، خمپارهای نزدیکمان منفجر شد و ترکش تیز و بزرگ و داغی یک وجبی مصطفی افتاد. مصطفی ترکش را برداشت و چند بار فوت کرد و داخل جیبش گذاشت و با تعجب پرسیدم: «یادگاری جمع میکنی!؟»
خندید و گفت: «میبرم برای ننهام و میگویم این ترکش میخواست بچهات را بکشد ولی قسمت نبود.»
خونسردی و آرامش مصطفی نساج در آن شرایط آدم را شگفتزده میکرد، آن روز اولین و آخرین باری بود که مصطفی مقابل صوت خمپاره خوابید.
شناسنامه خاطره
راوی: محمود رجبی، معاون گردان ادوات، لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، عملیات کربلای ۵، شملچه، کانال پرورش ماهی، دی ماه ۱۳۶۵
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۲
کتاب--------------------
بچههای مَمّدگِره
آزاده قهرمان عملیات کربلای ۴ دکتر حمید تاجدوزیان و شهید مصطفی نساج
وضو با خون _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۵
چهار، پنج روز من و کمکیام مصطفی تیموری زیر آتش شدید دشمن، دیدهبانی میکردیم. روی خاکریزمان، نقطه به نقطه، خمپاره و توپ میریخت. شرایط به قدری دشوار بود که به سختی میتوانستیم، سرمان را بالا بیاوریم و دیدهبانی کنیم. تا این که علیآقا -فرمانده اطلاعات عملیات لشگر- را دیدم که عرض خاکریز را طی میکرد. به قدری آرامش داشت گویی توی شهر یا پارک دارد قدم میزند. گلولهها زوزهکشان میآمدند و از دور و برش رد میشدند، ولی خم نمیشد و کم نمیآورد.
دیدن این صحنه، قوت قلبی به همه بچههای پشت خاکریز داد. روحیه گرفتیم، بیشتر از ما، نیروهای پیاده سرحال شدند. یکی از بسیجیهای نوجوان نهاوندی را دیدم که مو به صورتش نیامده بود. بلند شد و چند آرپیجی زد. خیلی شجاعانه میجنگید. بقیه هم جان گرفتند و خط شلوغ شد. البتّه همین بسیجی از ناحیه پا تیر خورد و افتاد.
فردا نوبت عراقیها شد که خودی نشان بدهند. اول آتش تهیه ریختند و بعد تانکهایشان در پوشش آتش راه افتادند و نفرات پیاده هلهلهکنان به طرف خاکریز حمله ور شدند. در آنجا صحنه عجیبی دیدم که شهادت آن بسیجی نهاوندی در قیاس با آن کم رنگ بود. یکی از فرماندهان پوتین و جورابش را درآورده بود و با بند پوتین و طناب پایش را به جایی بسته بود. پرسیدم: «فلانی، این چکاری است؟». گفت: «فکر برگشت نباید به سرمان بزند. این یکی از راههای آن است.»
پاتک دشمن که خوابید، دیدم طناب را از پای خود باز کرد.
شرایط تبادل آتش و تک و پاتک کمی فروکش کرد که خسرو بیات -از مسئولین گردان توپخانه لشگر- دیدهبانی را ترک موتور به خط آورد. او را معرفی کرد و رفت. اسمش حاج کاظم بود، حاج کاظم مسلمیان. رزمنده موقّر و تر و تمیز که خاک و باروت جنگ چندان سر و شکل او را به هم نریخته بود. سنّت دیدهبانها در بدو ورود به دیدگاه این بود که از دیدهبانهای قبلی، از نقاط ثبت تیر و اهداف شناسایی شده و نشده دشمن میپرسیدند. امّا حاج کاظم گفت: «میخواهم وضو بگیرم، و بعد به دیدگاه بیایم.»
گفتم: «برادرجان، ما هم اگر آتش نباشد وضو میگیریم و اگر باشد تیمم میکنیم. الان آتش زیاد است تیمم کن یا اگر اصرار داری وضو بگیری، بمان تا آتش بخوابد.»
گفت: «نه، الان میخواهم بروم.»
با دوربین به سمت دشمن نگاهی انداختم که خمپارهای از بالای سرم سوت کشید و پشت خاکریز دوجداره فرود آمد. محل فرود خمپاره با دیدگاه نزدیک سیصد متر بود. آنجا محل تانکر دستشویی، بر خلاف خاکریز خط مقدم، کمتر خمپاره میخورد.
نگران شدم و به محل وضو رفتم. حاج کاظم تکهتکه شده بود. انگار با خون وضو گرفته بود.
شناسنامه خاطره
راوی: سعید خاورزمینی، دیدهبان بسیجی لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
زمان و مکان وقوع خاطره: استان بصره عراق، شلمچه، زمستان ۱۳۶۵
زمان و مکان بیان خاطره: همدان، منزل سعید خاورزمینی، ۱۳۹۴/۰۲/۰۹
کتاب--------------------
بچههای مَمّدگِره
عملیات بزرگ کربلای ۵ که پانزده روز بعد از عملیات کربلای ۴ در منطقه عمومی شلمچه به اجرا درآمد و غیر از تاثیرات راهبردی عمیق (نظیر صدور قطعنامه ۵۹۸ به عنوان اولین قطعنامه شورای امنیت که در آن خواستههای ایران لحاظ شده بود) دارای ویژگیهای تاکتیکی خاص و منحصر به فردی بود.
این عملیات ضمن تثبیت موقعیت برتر سیاسی - نظامی جمهوریاسلامی که با فتح فاو حاصل شده بود، به لحاظ پیشروی در زمین منطقه شرق بصره و نزدیک شدن رزمندگان اسلام به شهر بصره و قرار گرفتن این شهر در بُرد توپخانه، قوای جمهوریاسلامی ایران را در برابر حملات وسیع دشمن به شهرها و مردم بیدفاع، از موقعیت مناسبی برخوردار کرد تا با عملیات بازدارنده و اجرای آتش پرحجم توپخانه و کاتیوشا روی شهر بصره، عراق را از ادامه حملات به شهرها منصرف نماید.
علاوه بر این، درهم شکستن قویترین استحکامات دشمن در این منطقه، حاکی از توانمندی رزمندگان اسلام و ناتوانی دشمن در مقاومت و بازپسگیری مناطق تصرف شده بود. ضمن اینکه انهدام وسیع ارتش عراق، از جمله ویژگیهای عملیات کربلای ۵ بود که در ابعادی حتی غیرقابل مقایسه با عملیاتهای گذشته صورت گرفت.
سلام خدا بر شهدای کربلای ۴ و ۵
تـغـلّـب
حضرت امام خامنهای مدظلهالعالی: آقای موسوی اعلام کرد که در این انتخابات تقلب شده و این منشأ همهی حرفهای بعدی شد.
سوال این است: شما از کجا فهمیدید در انتخابات تقلّب شده، چه دلیلی اقامه شد؟
خود من هم خیلی سعی کردم، همان روز شنبه عصر که ایشان ظهرش اطلاعیه داده بود، فرستادم یک نفر را پیش ایشان، برگشت حرفهایی که زد من را خیلی متعجب کرد، خیلی متعجب کرد...
۳۰ تیرماه ۸۸
اهل یقین _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۵
یکی از دیدهبانها -مصطفی تیموری- در عالم خواب شهید احسان سهرابی را دیده بود که وقتی دیدهبانها قرآن میخواندند و گریه میکردند، داخل مجلس شد و دست فرهاد ترک را گرفت که با خود ببرد. و بچهها نمیگذاشتند ولی احسان سهرابی فرهاد را برد.
فردا صبح که این خواب را شنیدم فرهاد خودش را برای امتحان درسی آماده میکرد و مرا که دید گفت: «من امتحان جامانده درسی دارم رضا با من میآیی؟»
گفتم: «حتماً»، و راهی چادری شدیم که تعدادی از معلمان آموزش و پرورش از همدان مستقر بودند و در منطقه از دانش آموزان امتحان میگرفتند.
من از پشت دریچهای به فرهاد نگاه میکردم، دیدم او روی برگه تنها نام و نام خانوادگی و اسم پدرش را نوشت و خودکار را گذاشت کنار.
گفتم: «فرهاد وقت تمام میشود، هر چه میتوانی بنویس.»
گفت: «میخواستم بنویسم امّا انگار کسی به من گفت امتحان اصلی چند روز دیگر است و این درس به کار تو نمیآید.»
چند روز بعد گفت: «رضا برویم من یک عکس تکی میخواهم برای حجله شهادتم بگیرم» و رفتیم و گرفت.
یکی دو روز بعد پای روضه یک مداح دزفولی نشستیم. بعد از شنیدن مداحی و روضه، گفت: «رضا، این نوار را از مداح بگیر و داخل حجله شهادت من بگذار، تا مردم گوش کنند.»
کلافه شدم و وقتی برگشتیم، برای او در چادر یک جشن پتویی حسابی گرفتیم که از این درخواستها نکند.
🔶 🔷 🔶
غروب خداحافظی رسید و او باید برای دیدهبانی با گردان میرفت. بر خلاف آن سه، چهار علامتی که از شهادتش داده، خاموش بود و با چشمهایش حرف میزد. چشمهایی که هر که به آن نگاه میکرد معصومیت را در آن میدید. یک جوان شانزده ساله، پاک، نورانی از یقین به آرامش رسیده بود و نیازی نداشت اسرار درونش را برای من که از نزدیکترین دوستان او بودم فاش کند.
نه یک بار، دو بار که چهار مرتبه بغلش کردم، و با التماس گفتم: «فرهاد شفاعت یاده نره.»
فردا صبح، خوابی که برای فرهاد دیده بودند، در آن سوی جزیره امالرصاص تعبیر شد.
شناسنامه خاطره
راوی: رضا بهروزی، دیدهبان بسیجی گردان ادوات لشگر انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: خرمشهر، منطقه عملیاتی کربلای ۴، ۱۳۶۵/۱۰/۰۴
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۳/۱۱/۰۱
کتاب----------------------------------------------
بچههای مَمّدگِره، صفحات ۳۲۶ و ۳۲۷
شهید فرهاد ترک
غواص شهید حبیبالله کاظمی
همهی خرمشهر چنان زیر آتش قرار گرفت که صدا به صدا نمیرسید. من با بیسیم همچنان منتظر دستور علی چیتسازیان فرمانده تیپ بودم. میرزایی فرمانده ۱۵۶ منتظر دستور فرمانده تیپ بود و او منتظر حاج مهدی کیانی فرمانده لشکر.
ارتباط با گردان غواصی قطع شده بود و فقط صدای حبیبالله کاظمی هر از گاهی دل ما را امیدوار به شکسته شدن خط عراقیها میکرد. سلسله مراتب چنان به هم ریخته بود که همه کاظمی را صدا میکردند و او هم مدام ما را توصیه به صبر میکرد که: «صبر کنید هنوز پایم به زمین نرسیده» منظورش این بود که هنوز پا به آن سوی نگذاشتهایم.
لایوم کیومک یا اباعبدالله علیهالسلام
منبع: قسمتی از خاطرات رزمنده بسیجی علی رستمی