دیدهبانی در سال ۱۳۶۴
خال هندی
نامه معرفیام را به واحد دیدهبانی نوشتند و با اینکه جنگ را در جبهه جوانرود تجربه کرده بودم امّا هیچ چیز از دیدهبانی نمیدانستم. چادرهای واحد دیدهبانی گردان ادوات در اردوگاهی در مسیر جاده دزفول به شوشتر بود. اردوگاه شهید مدنی.
برای اینکه تنها نباشم تقی گودرزی را راضی کردم که تو هم به دیدهبانی بیا. تقی از ابتدای خدمت با من بود. یک بچه روستایی و سختی کشیده که در روستای لالهجین همدان، کارگر کوره پزخانه سُفال بود. زن و بچه هم داشت، امّا ترجیح داده بود همه را به خدا بسپارد و راهی جبهه شود.
وقتی وارد چادر دیدهبانی شدیم هفت، هشت دیدهبان قدیمی به ما خیر مقدم گفتند و خندیدند. من و تقی خیلی بهمان برخورد که این چه جور استقبالی است! هر دو رُک و سرسنگین بودیم، پرسیدیم: «چیه آدم ندیدید!؟»
گفتند: «چرا ولی ما چیزی را که وسط پیشانی شما پنهان شده رو میبینیم که خودتان از آن خبر ندارید.»
تقی دستی به پیشیانیاش کشید و فکر کرد شاید سکهای یا چیزی روی آن چسبیده باشد. خندیدند و گفتند: «آن نقطه را بعداً عراقیها با قناسه وسط پیشانی شما دو نفر میگذارند، نقطهای به اسم خال هندی»
گفتم: «بیخیال بابا، ما خودمان این کارهایم». و تقی مثل همیشه سیگارش را چاق کرد و به این شکل خونسردیاش را نشان داد. هر چه زمان گذشت ما در کار دیدهبانی ورزیدهتر شدیم.
جاییکه یک دیدهبان میرفت، یک نیروی عادی نمیرفت. اطلاعات یک دیدهبان از یک فرمانده گردان، از موقعیت زمین بیشتر بود. وقتی که گردان زیر آتش دشمن کپ میکرد، همه چشمها به دیدهبان بود که بایستد و سر خم نکند و روی دشمن آتش بریزد.
شب و روز برای دیدهبان یکی بود.
دیدهبان باید در بلندترین نقطه در آوردگاه رزم میایستاد. اینجا بود که بیشتر از دیگران در معرض «خال هندی» قرار میگرفت و خال هندی آخر کار دیدهبان بود.
یک روز تقی گودرزی از مصطفی احمدی که قدیمیترین دیدهبان ادوات بود، پرسید: «آقا مصطفی، کی نوبت خال هندی شما میشود؟»
مصطفی آدم اهل دلی بود. او نیز مثل تقی یک بچه روستایی نورانی و روشن ضمیر بود. گفت: «دیر شده ولی نزدیک است.»
تقی شیطنتاش گل کرد و پرسید: «یعنی کی مهمان خال هندی میشوی؟»
مصطفی گفت: «در سالگرد شهادت برادرم».
همین گونه شد. برادر مصطفی در بهمن ماه سال ۱۳۶۲ در چنگوله در عملیات والفجر ۵ به شهادت رسید و مصطفی هم در بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ جاده فاو-امالقصر به برادرش رسید.
شناسنامه خاطره
راوی: نورخداساکی، دیدهبان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، عملیات والفجر ۸، فاو، بهمن ۱۳۶۴
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، صدا و سیمای مرکز همدان، آذر ۱۳۹۲
کتاب---------------------------------------------
بچههای مَمّدگِره، صفحات ۲۱۲ و ۲۱۳
شهید مصطفی احمدی
دیدهبانی در سال ۱۳۶۴
پس از پاتک
مسئول دیدهبانی باید یک آدم جگردار و نترس و دلسوز میبود که بتواند دیدهبان را به خط ببرد و توجیه کند. با فرمانده گردان پیاده در خط هماهنگ باشد، به آتشبارها سر بزند، و بین آنها و دیدهبانها واسطه شود. اگر مسئول دیدهبانی کم میآورد یا جا میزد. روحیه دیدهبان تحت امرش به شدت پایین میآمد و برعکس اگر راست قامت و محکم بود دیدهبان از او روحیه میگرفت. همه این محاسن در شخصی به نام علی حاتمی جمع بود.
تازه قدم به فاو گذاشته بودم که بمباران شروع شد. مثل خمپاره دور و اطرافمان بمب میریخت که حاتمی سوار یک موتور تریل ۱۲۰ آمد و گفت: «نورخدا، بپر بالا بریم خط، عراق پاتک کرده و یکی از دیدهبانها مجروح شده و تو باید جایگزین او شوی.»
هنوز از زیر آتش بمب و موشکها بیرون نیامده بودیم که حاتمی جایی ایستاد و یک گالن ۲۰ لیتری آب پر کرد و گفت: «جلو آب کم است و بچهها تشنهاند.»
گالن آب را بین خودم و حاتمی گذاشتم و حاتمی گاز موتور را گرفت. شاخص مسیر از فاو به سمت جاده بصره، دکلهای برق فشار قوی بود که هنوز سرپا بودند. امّا از شدّت آتش آسفالت با شانههای خاکی آن، یکی شده بود و فقط این دکلها راه را نشان میداد.
هرچه جلو میرفتیم، آتش بیشتر و بیشتر میشد تا جاییکه حاتمی به حالت زیگزاگ از میان قارچ انفجار توپها و خمپارهها رد میشد.
اولین بار بود که به خط میرفتم و برای خودم یک حساب، دو، دو تا کردم «اینجا که وجب به وجبِ زمین با آتش دشمن، شخم میشود. توی خط چه خبر است!؟»
دستم را محکم دور کمر حاتمی گرفته بودم. ۲۰ لیتری با تمام حجم آب، گاهی تعادل موتور را به هم میزد. امّا حاتمی قرص و محکم فرمان را چسبیده بود. از داخل چاله و از میان گلولهها، بیمحابا به جلو میرفت. قریب نیم ساعت میان جهنم آتش بودیم تا به خط رسیدیم. حاتمی قبل از هر چیز آب را به سنگر تدارکات رساند. برگشت و به سنگر دیدهبانی رفتیم که هنوز زیر آن همه آتش تخریب نشده بود. آنجا دست من را توی دست امیر مرادی گذاشت. حسین توکلی و خسرو بیات هم دیدهبانهای توپخانه بودند. کمی سر به سر دیدهبانها گذاشت و روی خاکزیر رفت و دوربین کشید و گفت: «قطعاً خبری نیست». و با موتور به عقب برگشت احساس کردم که خط آرامتر از مسیر جاده است و معلوم نیست که حاتمی زنده برگردد.
آتش کم و بیش روی خاکزیر بچهها بود و تانکهای دشمن که تا خاکریز آمده بودند، داشتند میسوختند. جنازه عراقیها همان طرف خاکریز افتاده بودند. همه چیز نشان از پایان یک درگیری تن به تن داشت. دیدهبانها خسته بودند و گوششان از شدّت صدای انفجارها گرفته بود.
حسین توکلی اولین کسی بود که روی خاکریز رفته و از آمدن دشمن مطلع شده و با فریاد یا حسین همه نیروها را بیدار کرده بود. وقتی ماجرا را از زبان او و امیر مرادی شنیدم، به حال آنان غبطه خوردم و آنجا فهمیدم که گاهی یک دیدهبان میتواند از سقوط یک خط جلوگیری کند.
آن شب نمنم باران ما را میهمان خود کرد و دشمن زمین را برای مانور مجدّد تانک نامناسب دید. چند روز بعد حاتمی دوباره به خط آمد و یک تیم دو نفره را جایگزین ما کرد.
وقتی از خط به فاو بر میگشتیم، هیچکدام از آن دکلهای برق فشار قوی سر پا نبودند.
شناسنامه خاطره
راوی: نورخدا ساکی، دیدهبان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصار الحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو _ امالقصر، عملیات والفجر ۸، بهمن ماه ۱۳۶۴
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، صدا و سیمای مرکز همدان، آذرماه سال ۱۳۹۲
کتاب---------------------------------------------
بچههای مَمّدگِره، صفحات ۲۰۹ تا ۲۱۱
دیدهبانی در سال ۱۳۶۴
صـبــور
مصطفی نساج، دو تیم دیدهبانی به دو گردان ۱۵۳ و ۱۵۵ مأمور کرد و هنوز عملیات شروع نشده بود مثل مادری که دلشوره فرزندش را دارد گفت: «سید پاشو بریم خط»
گفتم: «چشم»
به طرف جاده فاو _ البصره حرکت کردیم، به قدری جلو رفتیم که تیر مستقیم میآمد و هیچ وسیلهای تردد نمیکرد، مصطفی گفت: «سیّد تو همین جا بمان من جلو میروم و بر میگردم.»
همین که توی تاریکی گم شد. من به فکر یک جان پناه امن افتادم که تویوتا زیر آتش دشمن نفله نشود. خاکریزی خالی از نیرو پیدا کردم امّا چرخ تویوتا داخل یک گودال افتاد و ماشین یک لایی شد. آتش شدید بود و هوا خیلی سرد. ماشین را رها کردم و توی یک چاله پتویی رویم کشیدم و خوابیدم.
هوا داشت روشن میشد با تیمم نماز صبح را خواندم. آتش کم شده بود، نیروهای باقی مانده گردانهای ۱۵۳ و ۱۵۵ عقب مىآمدند. سر وقت تویوتا رفتم که برگردم، بدنه آن مثل آبکش، سوراخ سوراخ شده بود. با زحمت و با کمک چند نفر، ماشین را از چاله درآوردم و چشم گرداندم تا نساج را ببینم، خبری از او نبود.
در مسیر برگشتن یکی را سوار کردم که بادگیرش با گل و لای یکی شده بود، خسته و ناراحت بود، حرف نمیزد. بچههای گردان ۱۵۵ گفتند که او فرمانده آنها -حمیدرضا رهبر- است. با دست مسیر را نشان میداد، تا به ستاد لشگر رسیدم. او و بقیه را پیاده کردم و سرکی کشیدم، آنجا هم از نساج خبری نبود. دلشوره داشتم که اگر او را زنده ببینم، چه بگویم. بگویم تو را تنها گذاشتم، بگویم خوابم برد، بگویم تنها آمدم.
تا اینکه داخل سنگر فرماندهی گردان ادوات نشسته بودم سر ظهر با قیافهای خسته و لباسی گلآلود وارد سنگر شد. خودم را آماده کردم که تشر جدی بشنوم. چشمش که به من افتاد مثل گُل خندید و گفت: «سید جان نگرانت بودم خدا را شکر که سالم میبینمت.»
شناسنامه خاطره
راوی: سیدحسین حسینیفرجام، دیدهبان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو _ بصره، عملیات والفجر ۸، بهمن ۱۳۶۴
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، خیابان شهدا، مغازه محل کار حسینیفرجام، ۱۳۹۴/۱۱/۰۴
کتاب---------------------------------------------
بچههای مَمّدگِره، صفحات ۲۰۷ و ۲۰۸
دیدهبانی در سال ۱۳۶۴
جهنم مفهوم است
با سیدمحمد یوسفی هم تیمی شدیم و قرار شد در خط امالقصر کنار گردان حضرت علیاکبر -۱۵۴- باشیم و دیدهبانی کنیم.
وقت حرکت به محمدصبوری، مسئول توپ ۱۲۲ گفتم: «محمد، بین ما یک کلمه رمز باشد که تطبیق آتش نفهمد.»
پرسید: «چه کلمهای!؟»
گفتم: «آنجا که میرویم، پاتک عراق در حال شکلگیری است اگر گفتم که جهنم مفهوم است. بدانید که کار خیلی بیخ پیدا کرده و دشمن خیلی جلو آمده و ما سخت نیاز به حمایت آتش داریم.»
گفت: «به روی چشم»
احمد هدایتی و مصطفی دیوجینی کنار او بودند. تا آن روز تعداد زیادی از قبضهچیها به شهادت رسیده بودند.
رفتیم و به خط رسیدیم و با سیدمحمد ثبتیها را درآوردیم و آتش خواستم که پاتک پیاده و زرهی دشمن شروع شد و همان شد که ما پیشبینی کرده بودیم و کار به جایی رسید که ناچار شدیم بگوییم: «جهنم مفهوم است»
صبوری، آدم صبوری بود موضع توپخانه او مثل موضع دیدگاه ما زیر آتش دشمن بود. امّا هر چه مىخواستیم، میریخت.
آن روز پاتک دشمن نافرجام ماند و تیم بعدی دیدهبان به جای ما آمد. وقتی به عقب برگشتیم، برای قدردانی از زحمات توپچیها به موضع آنها رفتیم. تعدادی از بچهها پای آتشبار ۱۲۲ به شهادت رسیده بودند و محمد صبوری انگشت دستش را باندپیچی کرده بود.
قبضهچیها میگفتند، وقتی شما از کُد «جهنم مفهوم است» استفاده کردید. محمد صبوری بیوقفه شلیک میکرد که در اثنای شلیک طناب جدا شده و او ناچار میشود با دست، حلقه ضربهزن به سوزن توپ را بکشد و با لگد زدن توپ، انگشت او شکست.
محمد صبوری نخواست از رشادت خود حرفی بزند. در جواب تشکر من و سیدمحمد گفت: «میدانستم که آن جلو چه خبر است، در آن شرایط یک ثانیه هم یک ثانیه بود.»
شناسنامه خاطره
راوی: مهدی مرادیان، دیدهبان گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو امالقصر، عملیات والفجر ۸، بهمن ۱۳۶۴
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۲
کتاب----------------------------------------------
بچههای مَمّدگِره، صفحات ۲۰۵ و ۲۰۶
عکس تاریخی فرماندهان لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام در جبهه میانی سرپلذهاب پس از فتح خرمشهر و شهادت سردار محمود شهبازی(فرمانده سپاه همدان) و فرار دشمن از ارتفاعات غرب
نشسته از راست؛ سردار رضا زرگری، سردار مهدی روحانی، شهید علیرضا حاجیبابایی، سردار جعفر مظاهری و برادر جلال اسکندری
ایستاده از راست؛ برادر لالهجینی، شهید حاج ستار ابراهیمی، شهید حبیبالله مظاهری، برادر اکبر عابدی و شهید علی درویشمروت
موقعیت عکس: ارتفاع ۸۱۶ قراویز
دیدهبانی در سال ۱۳۶۴
جمعِ کران
لشگرهای زرهی و پیاده دشمن برای بازپسگیری فاو، یکی یکی وارد عمل میشدند و ناکام میماندند، تا سرانجام نیروهای گارد ویژه ریاست جمهوری عراق وارد کارزار شدند.
شیر بچههای گردان نهاوند مقابل گارد صدام میجنگیدند، میکشتند و کشته میشدند ولی یک گام عقب نمیرفتند. سهم آتش ما -با وجود عدم برابری با آتش دشمن- در گرفتن تلفات کم نبود.
بیشتر با چهار قبضه ۱۲۰ کار میکردیم. با سیدمحمد موسوی و قبضهچیهای خستگیناپذیرش. با اینکه من و سیدمحمد تلاش میکردیم با کد و رمز صحبت کنیم امّا گاهی از سر تفنن کد و رمز را کنار میگذاشیم. سید میگفت: «یکی از بچههای پای قبضه به اسم قاسم ابراهیمی بابا شده و هنوز چند ماه است فرصت پیدا نکرده به عقب برود و از خانوادهاش نامه رسیده که بچهاش زبان باز کرده و بابا بابا میگوید.»
این گفتوگوها در گرماگرم آتش، آب گوارایی بود که خنکمان میکرد و برای ثانیههایی، مرغ خیالمان تا خانه و خانواده میپرید.
در اثنای این تعریفها، تنور آتش دشمن دوباره زبانه کشید و نیروهای پیاده آن برای چندمین بار به ما نزدیک شدند. من با کد و رمز به سیدمحمد موسوی فهماندم که تحت فشار هستیم و باید برایم آتش بریزد.
سیدمحمد گفت که از چهار قبضه ۱۲۰، سه قبضهاش از کار افتاده و فقط یک قبضه سرپاست. از ساعت یازده تا دو نیم بعدازظهر، یک ریز آتش فرستاد.، عراقیها که نزدیک میشدند آنقدر گلوله را نزدیک میگرفتم که ترکش به خط خودی میرسید. عقب که میرفتند با ۱۲۰ آتش میریختیم و آنقدر به سید کم نکن، کم نکن! گفتم که صدایم گرفت.
آن روز بیش از ۷۰۰ گلوله خمپاره ۱۲۰ روی عراقیها ریختیم، کف جاده فاو – امالقصر پر از جنازه بود.
پس از پاتک دیدگاه را تحویل دیدهبان دیگری دادم و قصد کردم پای قبضهها بروم و دست سیدمحمد و قبضهچیهاش را ببوسم.
به موضع ۱۲۰ که رسیدیم به عظمت کار بچهها پای قبضه ۱۲۰ پی بردم. از شانزده قبضهچی، شش نفرشان مجروح شده بودند و پنج نفرشان شهید، پنج نفر بقیه هم از بس برایم خمپاره فرستاده بودند، گوششان کیپ بود. تمام تنشان بوی باروت و خرج خمپاره میداد و لوله بلند خمپاره مثل لوله تفنگ، سرخ و داغ بود. و عجیبتر از همه اینکه از گوش سیدمحمد خون میآمد و روی پیرهنش میریخت. پرده گوش او از شدت انفجار پاره شده بود، و به خوبی نمیشنید.
سید که دید مات و مبهوت شدهام گفت: «به جمعِ کران خوش آمدی»، از آن به بعد اسم جمکران ماند روی قبضهچیها.
شناسنامه خاطره
راوی: علی حاتمی، مسئول واحد دیدهبانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو- امالقصر، ۱۳۶۴/۱۱/۳۹
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگرة شهدا، ۱۳۹۳/۱۲/۱۲
کتاب--------------------------------------------
بچههای مَمّدگِره، صفحات ۲۰۳ و ۲۰۴
دیدهبان مدافع حرم حاج علی حاتمی در جبهههای سوریه
از راست: نفر اول ؟، نفر دوم ؟، شهید محمدظاهر عباسی، شهید ناصر عبدالهی
برادر کریم زنگنه، شهید سیدعلیاصغر صائمین و برادر الیاس دارایی