دیدهبانی در سال ۱۳۶۴
پرتقال تلخ
علی نوروزی و سیدجلیل موسوی گاهی از سر تفنن سیگار دود میکردند و سنگر دیدهبانی را بو و دود سیگار بر میداشت. قبضهچیها دستشان آمده بود که این دو دیدهبان سیگاریاند و خیلی سربهسرشان نمیگذاشتند.
امّا معاون گردان ادوات -مصطفی نساج- با آدمهای دودی میانه خوبی نداشت. نه اینکه با آنها بد خُلقی کند بلکه دوستانه میگفت: «سیگار حرمتها را میشکند و بدآموزی دارد و بقیه بچهها هوس سیگار کشیدن به سرشان میزند». لذا مثل یک پدر که بچههایش را کنترل میکند، دنبال این بود که جلو خطای بچهها را بگیرد.
سیدجلیل موسوی و علی نوروزی زرنگ کار خودشان بودند. در شبکه بیسیم بین خودشان و قبضهچیها از کُد «پرتقال تلخ» به جای سیگار استفاده میکردند. آنجا هم مصطفی دستبردار نبود. روی شبکه میآمد و به دیدهبان و قبضهچی میگفت: «این «پرتقال تلخ» چه صیغهای است!؟»
ما که سیگاری بودیم میدانستیم که آن دو میخواهند دود و دم راه بیندازند، میخندیدیم.
شناسنامه خاطره
راوی: سیدحسین حسینیفرجام، دیدهبان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، عملیات والفجر ۸، اسفند ۱۳۶۴
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، خیابان شهدا، مغازه حسینیفرجام، ۱۳۹۴/۰۴/۱۱
کتاب------------------------------------
بچههای مَمّدگِره، صفحه ۲۲۷
شهیدان ناصر عبداللهی، محمدعلی نوروزی و محمدظاهر عباسی
و رزمندگان گردانهای ادوات و توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین
جزیره مجنون بهارسال ۱۳۶۳
دیدهبانی در سال ۱۳۶۴
مرخصی ابدی
سیدمحمد یوسفی دیدهبان توپخانه و من قبضهچی بودم. سید مدّت زیادی به مرخصی نرفته بود. نبرد سنگین در جاده فاو-امالقصر بین ما و دشمن بود و سیّد هوای برگشت دوباره به خط را داشت.
ساعت ۹ صبح یک روز زمستانی هندل موتور را زد و به سیاوش عباسی، یکی دیگر از دیدهبانهای توپخانه گفت: «سیاوش بپر بالا بریم خط»
بنای سیّد این بود که سیاوش را به جای خود در دیدگاه جاده امالقصر بگذارد و خودش برای مرخصی به عقب بیاید. با سید شوخی داشتم. وقتی که سوار شد گفتم: «الهی که بروی و برنگردی». سید لبخندی معنادار زد و گفت: «یعنی میشود؟»
از حرفم پشیمان شدم. سید کسی نبود که کم بیاورد.
سید با سیاوش به خط رفتند. به محض رسیدن، سید تماس گرفت و گفت: «تانکها دارند میآیند» و آتش خواست. با توپ روی چند ثبتی که سیّد مشخص کرده بود آتش ریختیم. از سه راهی تا پاسگاه عراقیها در جاده امالقصر را زد و یک آن صدایش قطع شد. هر چه با بیسیم صدایش زدم، جوابی نیامد. نگران شدم، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
پس از ده دقیقه، سیاوش به جای سید از طریق بیسیم جوابم را داد و آتش خواست. با نگرانی پرسیدم: «سیدمحمد کجاست؟ چرا جواب نمیدهد!؟»
سیاوش گفت: «سید از جایی که نماز میخواند، نخودی شد.»
فهمیدم که تیر قناسه به پیشانی او خورده و به مرخصی ابدی رفته است.
شناسنامه خاطره
راوی: احمد هدایتی، مسئول قبضه گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو-امالقصر، عملیات والفجر ۸، اسفند ۱۳۶۴
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۲
کتاب-----------------------------------------------
بچههای مَمّدگِره، صفحات ۲۲۵ و ۲۲۶
شهید سیدمحمد یوسفی
دیدهبان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
دیدهبانی در سال ۱۳۶۴
مچگیری
با «عباس رهبر» برای دیدهبانی جلو رفتیم. رهبر آن شب جلو ماند و تا صبح چند هزار گلوله گرفت.
آمار بالایی برای شرایط پدافندی بود. این آمار محمدظاهر عباسی را بیش از بقیه متعجّب کرد و آمد سراغ من و با هم سوار موتور به خط رفتیم.
عباسی که شرایط خط را تا حدی آرام دید، با تندی از عباس رهبر پرسید: «مگر چه خبر بوده؟ پاتک بوده؟ فرمانده محور ازت آتش خواسته؟ من -فرمانده گردان ادوات- آتش خواستم؟ کی گفت که این قدر مهمات مصرف کنی؟»
عباس رهبر توضیح داد که آتش سنگین بوده و باید جوابشان را میدادیم ولی عباسی قانع نشد.
☘☘☘
ساعتی در خط بودیم، آهنگ برگشتن داشتیم که آتش دشمن زمینگیرمان کرد. محمدظاهر عباسی فرمانده شجاع و با غیرتی بود، تحمّل نمیکرد که با این وضعیت خط را رها کند و به عقب برود. یکدفعه بیسیم را گرفت و همه آتشبارها را به گوش کرد و خواست همة قبضهها هم زمان روی ثبتیهایی که قبلاً داشتند آتش بریزند. البتّه محدودیت را با گفتن این فرمان از همه آتشبارها برداشت که: «اللهاکبر، آتش به اختیار»، این یعنی هر چه دارید. یک آن زمین مثل طبل به صدا درآمد و زلزله به خط دشمن در جاده امالقصر افتاد.
نیروهای خودی از پشت خاکریز محدود خود با تعّجب به آن طرف نگاهی میکردند که چه اتفاقی افتاده که این همه آتش روی سر دشمن ریخته میشود.
آب که از آسیاب افتاد بیسیم را گرفتم و از مسئولین قبضهها خواستم آمار مصرفی بدهند. آقای عباسی خیلی کم میخندید. امّا این جا خندید و پرسید: «میخواهی آمار این نیم ساعت را با ۱۲ ساعت دیشب مقایسه کنی؟»
گفتم: «میخواهم مچگیری کنم.»
گفت: «خودم فهمیدم چه خبر است، نیاز به آمار دقیق نیست.»
شناسنامه خاطره
راوی: سعید خاورزمینی، دیدهبان بسیجی لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو-امالقصر، اسفند ۱۳۶۴
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، منزل سعید خاورزمینی، ۱۳۹۴/۰۹/۲۵
کتاب-----------------------------------------------
بچههای مَمّدگِره، صفحات ۲۲۳ و ۲۲۴
آب هرگز نمیمیرد
تقریظ حضرت امام خامنهای مدظلهالعالی برای کتاب "آب هرگز نمیمیرد"
بسماللهالرّحمنالرّحیم
«سلام بر یاران حسین علیهالسّلام و سلام بر لشگر انصارالحسین همدان؛ و سلام بر شهیدان، دلاوران، فدائیان، شیران روز و عابدان شب؛ و سلام بر شهید زنده میرزا محمد سُلگی و بر همسر با ایمان و صبور او؛ و سلام بر حمید حسام که دردانههایی چون سُلگی و خوشلفظ را به ما شناساند. ساعتهای خوش و با صفائی را با این کتاب گذراندم و بارها با دریغ و حسرت گفتم:
درنگی کرده بودم کاش در بزم جنون من هم
لبی تر کرده زان صهبای جام پرفسون من هم
هزاران کام در راه است و دل مشتاق و من حیران
که ره چون میتوانم یافتن سوی درون من هم ...
در میان کتابهای خاطرات جنگ، این، یکی از بهترینها است. نگارش درست و قوی، ذوق سرشار، سلیقه و حوصله، همّت بلند، همه با هم دست به کار تولید این اثر شدهاند. کتاب خانم ضرّابی در شرح حال شهید عالیمقام علی چیتسازیان نیز دارای همین برجستگیها است. این دو نفر از ستارگان اقبال همدانند.»
دیدهبانی در سال ۱۳۶۴
جنگ تن به تن
هنوز خستگی مقابله با پانک زرهی عراقیها در جاده فاو-بصره در تنّ مانده بود که برای مقابله با پاتکهای آنان به جاده فاو-امالقصر رفتم.
جبههای به عرض ۸ متر که چپ و راست آن باتلاق و نمکزار بود و دشمن فقط میتوانست از روی جاده با خودرو یا نفربر به سمت ما بیاید. عرضِ کم جبهه مجال جمع شدن نیروی زیادی را نمیداد. لذا هر گردان پیاده خودی یک گروهانش را جلو و دو گروهانش را چند صدمتر عقبتر در جاده آرایش میداد که با فرض شکسته شدن خط اول خودی در جاده، عراق تا شهر فاو یک گاز نرود.
روی جاده با کمک دیدهبان باقر یارمحمدی که بعدها در همین جبهه شهید شد آماده کار شدیم. جاده بوی خون و گوشت سوخته میداد و از بس که بچهها شهید و مجروح شده بودند.
گردان حضرت ابالفضل علیهالسلام -۱۵۲- آخرین گردان از لشگر ما بود که باید با عراقیها روی جاده شاخ به شاخ میشد.
آنها هم طی چند روز گذشته بیشترشان شهید و مجروح شده بودند. حتی فرمانده آنان حاج میرزامحمد سلگی هم مجروح بود و باقیمانده نیروها توسط معاونش حاج رضا زرگری هدایت میشدند. صبح ورود به جاده، فقط شناسایی کردیم و شانس آوردیم که عراق پاتک نزد. بعدازظهر نقاط شناسایی شده را ثبت تیر کردم. هدفهای جلو را با خمپاره ۱۲۰ میلیمتری و هدفهای عقب را با مینیکاتیوشا.
بعد از خواندن نماز مغرب و عشا و با تاریکی هوا پاتک زرهی و پیاده دشمن شروع شد. اول یک آتش سنگین روی خط ما ریختند و زیر آتش حرکت کردند. عرض جاده محدودیت ایجاد کرده بود امّا مثل دیوانهها میآمدند. کار به جایی رسید که یک دستم به گوشی بیسیم بود و با قبضهها کار میکردم و دست دیگرم به کلاش به سمت نفرات پیاده شلیک میکردم. باقر یارمحمدی هم پشت سر هم برایم خشاب پر میکرد. امّا عراقیها نمیدانم چه فشاری پشت سرشان بود که بیتوجه به آتش ما، نزدیک و نزدیکتر میشدند. خمپاره ۱۲۰ داخلشان میافتاد و عدهای لت و پار میشدند. بقیه باز به طرف ما میآمدند. تا اینکه آتش ۱۲۰ بین آنها فاصلهای انداخت. عدهای نتوانستند جلوتر بیایند من هم نمیتوانستم از قبضه خمپاره بخواهم کوتاهتر بزند. عراقیها به پانزده متری ما رسیده بودند. از دود و انفجار چشم، چشم را نمیدید. همین شرایط تیره و تار به آن باقیماندهها فرصت داد به خاکریز ما برسند، و چند نفرشان از خاکریز هم بالا آمدند. بیسیم را رها کردم و صحنه جنگِ در جاده فاو-بصره دوباره تکرار شد، «جنگ تن به تن»
همه آنهایی که به خاکریز ما رسیده بودند یا کشته شدند یا اسیر. یکیشان یک متری من بود دستش را بالا برد فکر کرد میخواهم شلیک کنم. با التماس ساعتش را بازکرد و به عربی چیزی گفت، صورتش را بوسیدم و به فارسی گفتم: «ما برای غنیمت نمیجنگیم.»
و هنوز پیکر شهدایمان روی زمین بود، که پاتک دشمن نافرجام ماند.
شناسنامه خاطره
راوی: امیر مرادی سپاهی مسئول دیدهبان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو-امالقصر، ۱۳۶۴/۱۲/۰۲
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۰۳/۲۴
کتاب----------------------------------------------
بچههای مَمّدگِره، صفحات ۲۲۱ و ۲۲۲
شهید زنده حاج میرزامحمد سلگی
فرمانده گردان حضرت ابالفضل علیهالسلام
دیدهبانی در سال ۱۳۶۴
فرمانده صبور
فرمانده گردان توپخانه بود امّا کمترین امکانات را برای خودش نمیخواست. بچهها کمپوت باز میکردند میگفت: «معدهام ناراحت است بدهید به بقیه». رویش پتوی رنگی میانداختیم، میگفت: «مگر بسیجیهای گردان از این پتوها دارند؟» و پتو را به بقیه میداد. سنگر که پر از نیرو بود، دم سنگر مینشست و بیرون میخوابید. به ظاهر میخوابید با خواب بیگانه بود. چشمهایش همیشه بیدار و گریان. او به ما درس بیداری میداد.
عصر روز بیست و چهارم بهمن سال ۶۴ گفت: «حاتمی برویم خط را ببینیم». سوار موتور شدیم، نزدیک خط، آتش بود و رفتن با موتور پر خطر. گفتم: «آقای عبداللهی شما از شانه جاده پیاده بیا، من موتور را میآوردم». جواب داد: «مگر خون من رنگینتر از خون توست؟ با هم میرویم». عاشقش بودم، نمیتوانستم و نمیخواستم روی حرفش حرف بزنم. اگر میگفت بمیر، میمردم. امّا نگرانش بودم. با آن قد رشید که زیر تیر خم نمیشد، بیشتر از من در معرض خطر بود. گاز موتور را گرفت و از میان دود و آتش به خط فاو-امالقصر رسیدیم.
پشت خاکریز یکی از بچهها را دیدم آمد که کلاه را روی سرش بگذارد، از سر تیرخورد و افتاد. گفتم: «برادر عبدالهی، قد شما بلند است تو را به خدا خم شو، تکتیراندازها میزنند.»
بیتوجه به حرفم، خاکریز را زیر ذرهبین نگاهش گذراند و گفت: «امشب ممکن است اینجا اتفاقی بیفتد و عراق تک کند. باید خودمان را آماده کنیم.»
برگشتیم به عقب. در کنار جاده جاییکه قبلا پایگاه موشکی عراقیها بود رفتیم. آنجا چند سنگر بتونی وجود داشت که قرارگاه لشگر ما بود. ناصر عبداللهی به سنگر فرماندهی لشگر رفت و سراسیمه آمد. همان حدسی را که در خط زده بود با یقین گفت: «بچههای مخابرات استراق سمع کردهاند، عراقیها امشب میآیند. برو نگذار بچههایت در خط بخوابند.»
موتور را برداشتم و چراغ خاموش به سختی به خط رسیدم و پیام فرمانده گردان توپخانه را به دیدهبانهای ادوات و توپخانه رساندم. بیدارباش زدم و هشیارشان کردم. چند هدف اصلی را روی جاده برای ثبت تیر تعیین کردم و برگشتم.
هنوز صد متر به مقر مانده بود که وز وز رگبار سی، چهل کاتیوشا مثل رعد آسمان را شکافت و روی مقر پایگاه موشکی ریخت. از هیبت صدا و انفجارها زمین خوردم و موتور همانجا ماند. نگاهم به نقطه فرود موشکهای کاتیوشا بود. شک نداشتم که سنگر فرماندهی زیر و رو شده است.
نزدیکتر شدم، یکی از موشکهای سه متری کاتیوشا از هواکش سنگر داخل رفته بود. یادم نمیرود روزی که آن سنگر را درست کردیم و یک هواکش به اندازه یک پنجره داخل آن گذاشتیم. ناصر عبداللهی با خنده گفت: «اینجا هم برای ورود کاتیوشا» و همان شده بود. بیاختیار زدم روی سرم و فریادم با ناله مجروحین داخل سنگر قاطی شد. محمدظاهر عباسی فرمانده گردان ادوات را موج گرفته بود. طاووسی و سپهری پاهایشان قطع شده بود. یکی دیگر هم ناله میکرد و هم ناسزا میگفت. امّا از ناصر عبداللهی خبری نبود. عباسی و طاووسی و سپهری را با کمک یکی دو نفر پشت تویوتا گذاشتیم و به عقب فرستادیم.
برگشتم مثل دیوانهها داد میزدم: «آقای عبداللهی!!» که صدایی آمد «حاتمی نگران نباش من زندهام»
با ولیالله سیفی بالای سرش رسیدیم تاریک بود. بوی خاک و گوشت سوخته میآمد. دوباره داد زدم: «آقا ناصر کجایی؟»
گفت: «ناراحت نباش، من اینجام. برو آنها را که زخم عمیقی برداشتهاند کمک کن.»
گفتم: «کسی نمانده جز تو»
رفتم با فانوس برگشتم. فکر میکردم حالا که حرف میزند یک خراش سطحی برداشته و اینکه نمیتواند حرکت کند زیر آوار مانده. تا اینکه نور فانوس را روی او انداختم. پای چپش کاملا قطع شده و دست راستش از مچ بریده شده بود. سفیدی استخوانی را که از پای راستش بیرون زده بود زیر فانوس دیدم وا رفتم و گریهام گرفت. گفت: «حاتمی گریه نکن، من احساس درد ندارم، برو یک پتو بیاور».
پتو را روی زمین پهن کردیم از هر طرفش که میگرفتیم دستمان توی گوشت و خون میرفت و او مظلومانه نگاه میکرد.
دوباره زار زدم و گریهام بلند شد. حالا او به من روحیه میداد و میگفت: «این زخمها که چیزی نیست، تمام وجودم فدای یک موی امام.»
دست به سر و درمانده بودیم، وسیلهای برای انتقال او نداشتیم. گفت: «به سنگر فرماندهی لشگر برو، بگو که عبداللهی زخمی شده.»
معطل نکردم، تا سنگر فرماندهی بیوقفه دویدم. بدون سلام وارد شدم و گفتم: «آقای کیانی عبداللهی زخمی شد، دست و پایش قطع شده، چکار کنم؟»
فرمانده لشگر گفت: «با ماشین من انتقال بدهید.»
سوارش کردیم و تا به اورژانس برسیم، ذکر میگفت. وقتی نگرانی را برای چندمین بار در چهره من دید از پرستار خواست، یک آمپول بیهوشی به او بزند. عدهای دور او را حلقه زده بودند و محو آرامشش بودند.
خواستم پیشیانیاش را ببوسم سرش را عقب کشید. با آستین عرق پیشیانیاش را گرفتم که چشمانش را بست. ماشین به سمت بیمارستان فاطمه زهرا سلاماللهعلیها رفت و ساعتی بعد خبر رسید که ناصر عبداللهی پر کشید.
شناسنامه خاطره
راوی: علی حاتمی، سپاهی مسئول واحد دیدهبانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصار الحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، فاو، جاده-امالقصر، ۱۳۶۴/۱۱/۲۸
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا
کتاب---------------------------------------------
بچههای مَمّدگِره، صفحات ۲۱۷ تا ۲۲۰
دیدهبانی در سال ۱۳۶۴
یا حسین
وارد شهر آزاد شده فاو شدیم. قرار بود لشگر ما -۳۲ انصارالحسین- جایگزین لشگر ۲۵ کربلا در جاده فاو - بصره شود. اولین گروه برای حضور در خط مسئولین طرح و عملیات لشگر ما یعنی؛ سیدمسعود حجازی، محمود حمیدزاده، و چند نفر دیگر بودند. طبق روال باید بچههای با تجربه دیدهبان از توپخانه و ادوات برای ثبت تیر به خط میرفتند.
حاتمی مسئول واحد دیدهبانی ادوات مرا انتخاب کرد وقتی به خط فاو – بصره رسیدم، دیدم حسین توکلی دیدهبان زبده توپخانه به همراه محمد یوسفی با موتور خودشان را به آنجا رساندهاند.
حاتمی و یوسفی برگشتند. من وحسین توکلی شروع به شناسایی اهداف و ثبت تیر کردیم. حسین توکلی با آتشبارهای توپخانه در حاشیه اروند و من با قبضههای ۱۲۰ و ۱۰۷ که در جزیره فاو بودند شروع به کار کردیم.
هنوز گردانهای پیاده ما نیامده بودند و بچههای خط شکن لشگر ۲۵ کربلا پشت خاکریز آزاد شده، خسته و خوابآلود افتاده بودند و چُرت میزدند.
من پشت خاکریز بیتحرّک بودم امّا حسین توکلی آرام و قرار نداشت هنوز ده دقیقه نشده بود که از بالای خاکریز پایین آمده بود. که گفت: «بروم و دوباره از بالا یک دید بزنم و بیایم». خط آرام بود و فاصله با خاکریز عراقیها نزدیک پانصد متر.
آفتاب سر ظهر هم به چشمهای خسته که میخورد پلکها هوس خواب میکردند. بچههای ۲۵ کربلا چند شب بود که نخوابیده بودند و دلخوش که آن روز لشگر تازه نفس ما جایگزین آنها میشود.
حسین توکلی بالای خاکریز رفت و یکباره فریاد زد: «یاحسین». با صدای او تکان خوردم. حسین دوباره با صدای بلندتر فریاد زد: «یاحسین، یاحسین، عراقیها، عراقیها دارند میآیند.»
با صدای یاحسینِ حسین توکلی چرتها پرید، چند نفری که خوابشان سبکتر بود از سینه خاکریز بالا رفتند.
انبوهی از نفربرها تا ۲۰ متری ما آمده بودند و عقبتر از آنها چند تانک به صف ایستاده بودند. تا با رسیدن نفربرها به خط ما جلو بکشند.
نه من و نه حسین توکلی حتّی به ذهنمان خطور نکرد که با قبضهها تماس بگیریم و تقاضای آتش کنیم. اصلاً مجال فکر کردن نبود. تا آن لحظه عراقیها خیلی راحت تا نزدیک ما آمدند. بچهها هر چه دم دستشان بود به طرفشان شلیک کردند. من و حسین توکلی هم، کلاش برداشتیم و به جای کار دیدهبانی مثل نیروی پیاده شدیم. طول خاکریز پانصد متر بود و تا به خودمان آمدیم تعدادی از نفربرها به خاکزیر ما چسبیدند. پشت سر هم نارنجک پرتاب میکردیم.
عراقیها از نفربرها بیرون آمدند و جنگ تن به تن شد.
چند عراقی از خاکریز بالا آمدند. من یکی از آنها را که چند متریام بود، زدم و افتاد. حسین توکلی هم فرمانده عراقیها را که بیسیم به کمر بسته بود را زد. فرمانده عراقی از ناحیه گلو و سر تیر خورد و همان جلو افتاد. حسین رفت بالای سرش و خواست فرمانده عراقی را بزند که دید مرده است. اسلحه کلاش او را زیر جنازهاش کشید که دستش به داغی لوله خورد و سوخت. شعلهپوش کلاش سرخ و داغ بود.
عراقیها که عقبتر رفتند، دست به آرپیجی شدیم و توکلی یکی از نفربرهایشان را زد. بچههای لشگر ۲۵ کربلا هم با وجود اینکه تعداد زیادی شهید و مجروح دادند، امّا جانانه مقابل پاتک ایستادند و بیشتر نفربرها را زدند. چهار نفربرشان سالم پشت خاکریز ما ماند، چند نفری هم اسیر شدند.
دو سوی خاکریز پر از جنازه شده بود، امّا خاکریز سقوط نکرد. آن روز، یاحسین، یاحسین گفتن حسین توکلی، معجزه کرد.
شناسنامه خاطره
راویان: امیر مرادی سپاهی مسئول تیم دیدهبانی گردان ادوات و حسین توکلی بسیجی مسئول واحد دیدهبانی گردان توپخانه، لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو، بصره، ۱۳۶۴/۱۱/۲۷
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۰۳/۲۴
کتاب----------------------------------------------
بچههای مَمّدگِره، صفحات ۲۱۴ تا ۲۱۶
ایستاده از راست برادران: حمید تاجدوزیان - آزاده قهرمان عملیات کربلای ۴، شهید علی جربان، مولایی، عباس نوریان، علی حاتمی، نفر ششم ؟ و شهید محمدعلی نوروزی
نشسته از راست برادران: شهید جواد زندی، نفرات دوم و سوم ؟ و حسین توکلی جانباز عملیات کربلای ۵