بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

شفاعت‌نامه‌ای که شهید همدانی برایم نوشت


شهید همدانی گفت: آقای حمیدزاده من همه کسانی را که در طی این سال‌ها همکار و یا همنشین‌‏ام بودند حلال کردم و کینه و کدورتی از کسی به دل ندارم، وقت تنگ است و فرصتی برای این کینه کدورت‌ها نیست.


به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، سردار حسین همدانی فرمانده سال‌های جنگ بود که در پی این سال‌های پس از آن نیز با پوشیدن لباس سبز سپاه عرصه نبرد با دشمنان اسلام را خالی نکرد و سر انجام مزد خویش را از خدایش گرفت و در ۱۶ مهر ۹۴ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید.


دکتر محمود حمیدزاده از جانبازان و نیروهای شهید همدانی در دفاع مقدس، درباره این شهید به بیان خاطره پرداخت و گفت: دی ماه ۵۹ به عنوان یک نیروی آموزشی ساده توسط حاج حسین همدانی در پادگان ابوذر آموزش نظامی دیدم و رسما وارد سپاه پاسداران شدم. 


حاج حسین دید فرهنگی وسیعی داشت اما همه بیشتر از روحیه نظامی‌گری‏‌اش می‏‌گویند. یک ماه پیش سردار همدانی بنده، سردار حاج باقر سیلواری و تعدادی از رزمندگان تیپ انصارالحسین علیه‌السلام را صدا کرد تا در جلسه‌ای به بیان خاطره درباره دوست و همرزم عزیزمان شهید حبیب مظاهری فرمانده گردان حضرت مسلم بن عقیل از لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله صلّی‌اللَّه‌علیه‌وآله‌وسلّم برای چاپ زندگی‌نامه این شهید بپردازیم.


در این جلسه دختر جوانش را هم با خود آورده بود و او تند تند از صحبت‏‌های ما یادداشت برداری می‏‌کرد. شهید حبیب مظاهری اصالتاً همدانی و از رزمندگان مخلص و باصفای لشگر ۲۷ بود که حاج احمد متوسلیان، حاج همت و حاج حسین همدانی ارادت ویژه‏‌ای به او داشتند. به همین دلیل حاج حسین عزیز پیگیر بود تا کتاب زندگی این شهید بزرگوار حتما به چاپ برسد و در پایان جلسه حاج باقر سیلواری را مامور کرد تا در نبود خودش این کتاب را به چاپ برساند. البته چاپ این اثر تنها یک نمونه کوچک از فعالیت‌های فرهنگی او بود به لطف و پیگیری‌های مستمر شهید همدانی زیباترین باغ موزه دفاع مقدس را در استان همدان احداث کردند.


جلسه تمام شد. مطلع بودم که حاج حسین بعد از این جلسه به سوریه سفر می‏‌کند آن روز انگار حال و هوای دیگری داشت. همان وقت یاد خاطره‏‌ای افتادم.


بهمن ماه ۶۱ حاجی طی نامه‏‌ای من را خدمت شهید دستواره برای آموزش ویژه نظامی و راه‌اندازی تیپ انصارالحسین معرفی کرد. به منطقه عملیاتی فکه رسیدم شهید دستواره  نامه را خواند و به خاطر حاج حسین همدانی من را خیلی تحویل گرفت و گفت به حاج حسین خیلی ارادت دارم. اما تا ساعاتی دیگر عملیات والفجر مقدماتی آغاز می‏‏‌شود، برای آموزش بعد از عملیات در خدمتتان هستم.


همان روز بدون آنکه از فرمانده‏‌ام اجازه بگیرم به لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله صلّی‌اللَّه‌علیه‌وآله‌وسلّم مامور شدم و در همان عملیات مجروح شدم. خوب می‏‌دانستم به دلیل نافرمانی از او اگر کشته می‏‌شدم شهید به حساب نمی‏‌آمدم. آقای همدانی به شدت از دستم عصبانی بودند اما به همراه همکاران در سپاه همدان جهت احوالپرسی به عیادتم آمدند. با این‌که خطا کرده بودم و از اوامرش سرپیچی کرده بودم با بزرگواری و مهربانی و صبر رفیعی که داشتند مرا بخشیدند.


حالا پس از ۳۲ سال یاد آن روز افتاده بودم و تصمیم گرفتم از حاجی حلالیت بطلبم. فرمانده عزیزم پس از درخواست حلالیت طلبی‏‌ام یک شفاعت نامه برایم نوشت تا به یادگار داشته باشم. وقتی آن یادداشت را به من داد، رو کرد گفت: آقای حمیدزاده من همه کسانی را که در طی این سال‌ها همکار و یا همنشین‌‏ام بودند را حلال کردم و کینه و کدورتی از کسی به دل ندارم، وقت تنگ است و فرصتی برای این کینه کدورت‌ها نیست باید به وظیفه و خدمت‌مان برسیم تا اسلام عزیز سربلند باشد. 


http://www.farsnews.com/printable.php?nn=13940722000561


شهیدان همدانی و مظاهری


شهدا و رزمندگان عزیز از چپ

شهید نادر فتحی، شهید حبیب‌الله مظاهری، برادر باقر سیلواری، شهید حسین همدانی، شهید علیرضا ترکمان و برادر اصغر حاجی‌بابائی


منطقه عملیاتی فتح‌المبین

فروردین سال ۱۳۶۱ 


  • ۰
  • ۰

خاطره صوتی فرمول ننه 


کتاب بچه‌های مَمّدگِره، دیده‌بانی در سال ۱۳۵۹

راوی: سرلشگر شهید مدافع حرم حاج حسین همدانی 

  • ۰
  • ۰

پیام حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی رهبر معظم انقلاب اسلامی در پی شهادت سردار سرافراز شهید حسین همدانی


بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم


شهادت سردار سرافراز، شهید حسین همدانی را به خانواده‌ی گرامی و بازماندگان و دوستان و همرزمانش و به مجموعه‌ی پر افتخار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تبریک و تسلیت می‌گویم. این رزمنده‌ی قدیمی و صمیمی و پر تلاش، جوانی پاک و متعبّد خود را در جبهه‌های شرف و کرامت، در دفاع از میهن اسلامی و نظام جمهوری اسلامی گذرانید و مقطع پایانی عمر با برکت و چهره‌ی نورانی خود را در دفاع از حریم اهل‌بیت علیهم‌السلام و در مقابله با اشقیای تکفیری و ضد اسلام سپری کرد، و در همین جبهه‌ی پر افتخار به آرزوی خود یعنی جان دادن در راه خدا و در حال جهاد فی سبیل‌الله نائل آمد و فضل و رحمت الهی بر او گوارا باد.


صف استوار آرزومندان این موهبت و کمربستگان راه جهاد و شهادت در ایران اسلامی و در سپاه و همه‌ی نیروهای مسلّح جمهوری اسلامی، صفّی بلند و بنیانی مرصوص است؛ و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا. رحمت خدا بر شهید همدانی و بر همه‌ی مجاهدان راه حق.


سیّد علی خامنه‌ای

۱۸ مهر ۱۳۹۴

پیام رهبر معظم انقلاب اسلامی در پی شهادت سردار سرافراز حسین همدانی

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۵۹


فرمول نـنـه

 

تهاجم سراسری عراق از زمین و هوا غافلگیرمان کرد. تا به خودمان بیاییم، از قصرشیرین عبور کردند و به سرپل‌ذهاب رسیدند. گفتم: اگر زیر شنی تانک‌هاشان له شویم، نمی‌گذاریم پای متجاوزین به سرپل‌ذهاب برسد. اراده و روحیه‌هامان عالی بود امّا دستمان خالی. برعکس ِ ما دشمن متر به متر زمین را با توپ و خمپاره شخم می‌زد و هر جنبنده‌ای را درو می‌کرد. 


داد بچه‌های سپاه همدان بلند شد که اگر از زاغه مهمات ارتش هم شده خمپاره‌ای دست و پا کنیم و جلوی دشمن بایستیم. 


روز سوم، چهارم جنگ چند نفر به کرمانشاه رفتند و با سماجت خودشان و سفارش [شهید]محمد بروجردی -فرمانده منطقه غرب- دو قبضه خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلیمتری برای جبهه سرپل‌ذهاب آوردند، حالا خمپاره داشتیم ولی سه تا مشکل دیگر باقی مانده بود؛ نداشتن مهمات خمپاره، و نداشتن دیده‌بان و نداشتن قبضه‌چی. 


مهمات را به سفارش [شهید]سرهنگ علی صیاد شیرازی از ارتش گرفتیم. گفتیم، دیده‌بان هم نمی‌خواهیم. خمپاره را آن‌قدر نزدیک هدف می‌بریم که محل اصابت گلوله را با چشم ببینیم. امّا مشکل قبضه‌چی همچنان باقی و همه نگاه‌ها به من بود که در دوره سربازی تا حدی با خمپاره‌انداز آشنایی پیدا کرده بودم امّا این دو قبضه از نوع اسرائیلی به نام «تامپالا» بودند که تا آن روز، نه من و نه هیچ پاسدار دیگری با آن آشنا نبودیم. 


سرانجام تسلیم اصرار بچه‌ها شدم. همه اجماع کردند که «فلانی دست تو را می‌بوسد.»


با اکراه و تردید، پذیرفتم امّا وقتی به زاویه‌یاب خمپاره چشمم افتاد میان طبلک‌های مدرج آن گیج شدم. خمپاره را  بین چند ساختمان در شهرک المهدی در فاصله نزدیک به قله قراویز برپا کردیم. دشمن روی قله مستقر شده بود امّا هنوز سنگر درست و حسابی نداشت. فاصله قبضه و هدف نزدیک ۳ کیلومتر بود که برای خمپاره ۱۲۰ میلیمتری فاصله مناسبی به حساب می‌آمد. هدف یا همان قله قراویز هم مثل یک کله قند بزرگ از دل دشت ذهاب قد کشیده بود و اگر خمپاره‌ای روی آن می‌خورد از شهرک المهدی پیدا بود. به پیشنهاد من، قنداق خمپاره را یک جای سفت کار گذاشتیم. و لوله خمپاره را به سمت قله، روانه کردیم. و با محاسبه مسافت و گرای هدف، زاویه‌یاب را بستم و ماند، انداختن اولین گلوله خمپاره در لوله خمپاره‌انداز که هرکس به دیگری نگاه می‌کرد. همه حق داشتند تا آن روز هیچ کس چنین شلیکی نکرده بود و هر کس فکر می‌کرد این کار به اندازه هدایت یک جنگنده شهامت می‌خواهد.  


با سلام و صلوات گلوله بیست و چند کیلویی خمپاره را برداشتم و زیر لب ذکری گفتم. حلقه ضامن را از سر آن کشیدم همه بچه‌ها با فاصله، گوشه کنار و داخل چاله‌ها نشستند و گوش‌هایشان را گرفتند. بوسه‌ای روی بدنه چُدنی گلوله زدم امّا قبل از اینکه آن را داخل لوله بیندازم یاد نصیحت مادرم افتادم که هر بار کلون در باغمان را در همدان می‌بست سه تا صلوات می‌فرستاد و چند بار سرش را به چپ و راست می‌چرخاند و با دهان به سمت قفل پُف می‌کرد و با خاطر جمع، باغ را به خدا می‌سپرد. 


بچه‌ها منتظر بودند و من سه بار صلوات فرستادم و به روش مادرم پُف کردم و با توکل تمام، گلوله خمپاره را به ته داخل لوله خمپاره رها کردم. وقتی خمپاره از جان لوله خارج شد. جان من هم در آمد. یک آن فکر کردم که لوله و گلوله با هم منفجر شده‌اند. حال آنکه، صدای اصابت چاشنی گلوله به سوزن ته لوله بود.  


همه نگاه‌ها روی قله قراویز خیره مانده بود، که آیا گلوله به آنجا می‌رسد یا نه و اگر می‌رسد به کجای کوه می‌خورد و چند ثانیه بعد، چیزی مثل غبار آتشفشان از نوک قله به شکل قارچ بالا آمد. توده‌ای سیاه و خاکستری که حاصل انفجار روی نوک قله قراویز بود. 


همه صلوات می‌فرستادیم و جرات پیدا کردیم که گلوله‌های دوم و سوم و... را با اطمینان و جسارت بیشتر شلیک کنیم. 


این اولین شلیک خمپاره در جبهه میانی سرپل‌ذهاب در روزهای نخست جنگ بود، بعدها هر چه زدیم مثل آن دقیق و کاری نبود. 


بچه‌ها می‌پرسیدند: «حسین، چکار کردی که گلوله اول آن‌قدر دقیق به هدف خورد!؟»


به خنده می‌گفتم: «هیچی از فرمول ننه‌ام استفاده کردم. فرمول ننه یعنی توکل کن و کارت را به خدا بسپار!» 


شناسنامه خاطره 

راوی: [سرلشگر شهید]حسین همدانی از فرماندهان جبهه سرپل‌ذهاب 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جبهه میانی سرپل‌ذهاب، مهرماه ۱۳۵۹

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۸۶/۱۰/۰۲


کتاب--------------------------------------------

       بچه‌های ممّدگِره، صفحات ۲۳ تا ۲۵

خاطره فرمول ننه

حاج حسین همدانی 

شهید مدافع حرم، سردار سرافراز، رزمنده قدیمی و صمیمی و پر تلاش و مجاهد راه حق 

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


واژه‌های بی‌معنا 


در جاده فاو-ام‌القصر جنگ، جنگ آتش بود. ما و عراقی‌ها روی یک جاده آسفالت که چپ و راستمان باتلاق بود مستقر بودیم. کار آتش‌بارهای توپخانه و خمپاره طرفین برای اجرای دقیق آتش، دشوار نبود. به همین دلیل به غیر از بکارگیری آتش‌بارهای یگان خودمان -۳۲ انصارالحسین- از قبضه‌های توپخانه ۶۱ محرم که یگان تخصصی توپخانه بود، گلوله می‌گرفتیم. 


آن روز حسین توکلی، سیاوش عباسی و من هر سه در دیدگاه بودیم و از کاتیوشا آتش می‌گرفتیم. اسم ما در شبکه بی‌سیم رضا بود و اسم قبضه کاتیوشا، داریوش و پای قبضه بچه‌های سرحال و خوش بیان تهرانی بودند که وقتی گلوله مى‌خواستیم، نه نمی‌گفتند و به قول خودشان، حالی به ما می‌دادند. 


گاهی هم که در شلیک موشک کوتیوشا دیر می‌کردند، توی بی‌سیم می‌گفتیم: «پس این گوگوش و هایده‌ها چی شدند؟» 


آنها در جواب می‌گفتند: «السّاعه برای‌تان می‌فرستیم.» 


این گونه اصطلاحات ردّ و بدل کردن و واژه‌ها، برای ما عادت شده بود. آتش‌مان را می‌ریختیم و در شیطنت کم نمی‌آوردیم تا این‌که از بخت بد ما، تصویربردار لشگر -امیر روشنائی- در گرماگرم کار به جاده فاو-ام‌القصر آمد و از ما فیلم گرفت و ما غافل از این‌که این فیلم تا کجاها می‌رود. 


بعد از عملیات برای استراحت به عقبه لشگر در پادگان شهید مدنی دزفول رفته بودیم که گفتند: «امام جمعه ملایر حضرت آیت‌الله فاضلیان در جمع بچه‌هاست و می‌خواهد فیلم عملیات در جاده فاو-ام‌القصر را ببیند.» اتفاقاً مکالمات ما با قبضه‌ی داریوش و درخواست ارسال گوگوش و هایده برای ایشان و جماعت پخش شد. 


حاج‌آقا با صبوری و ادب حرف‌های عارفانه زد و بدون این‌که خراب‌مان کند، گفت: «بچه‌های من بهتر نیست به جای این واژه‌های بی‌معنا، پشت بی‌سیم، نام مبارک ائمه را به زبان بیاورید؟ مثلاً بگوئید: یا فارس‌الحجاز یا اباصالح‌المهدی، اینها بهتر نیست؟»


از آن به بعد هیچ‌گاه جز نام مبارک ائمه و اذکار معنوی از واژه‌ای دیگر در مکالمات بی‌سیمی استفاده نکردیم.


شناسنامه خاطره

راوی: مهدی مرادیان، سپاهی، توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو-ام‌القصر، ۱۳۶۴/۱۲/۲۷

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۰۳/۲۵


کتاب----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۳۶ و ۲۳۷

آیت‌الله رضا فاضلیان

    حضرت آیت‌الله فاضلیان امام جمعه ملایر در جمع رزمندگان 

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


یک نفر به اندازه یک لشگر

 

چپ و راست جاده فاو-ام‌القصر باتلاقی بود. تانک یا هر وسیله‌ای نمی‌توانست ما را دور بزند، تنها راه رخنه کردن به خاکریز جاده آسفالته بود. جبهه‌ای به عرض جاده ۸ متری با یک خاکریز که از ضرب تیر مستقیم تانک‌های دشمن، هر شب کوتاه و کوتاه‌تر می‌شد. 


بچه‌ها خسته بودند. گردان حضرت اباالفضل علیه‌السلام -۱۵۲- به فرماندهی حاج میرزا محمد سلگی در خط بود. آنها قریب ده، دوازده روز یک‌سره مقابل پاتک‌ها ایستاده بودند تا دشمن خط را نشکند و فاو را پس بگیرند. از گردان ۴۵۰ نفره حاج میرزا کمتر از هشتاد نفرد زنده بودند. که آنها بیشترشان شیمیایی یا جراحت سطحی داشتند و دلشان خوش بود که در مقابل ده‌ها بلکه هزاران گلوله توپ و کاتیوشای دشمن، ما دیده‌بان‌ها، با عملیات ضد آتش‌بار ساکت‌شان کنیم.  


بیشتر دیده‌بان‌ها هم خسته و مجروح یا شیمیایی بودند. در چنین شرایطی چشم‌مان به جمال یک سیّد خوش سیما با عمامه مشکی روشن شد. این طلبه‌ها بیشتر در عقبه‌ها کار تبلیغی می‌کردند. ولی این جا هیچ‌کس نای شنیدن حتّی یک کلمه را هم نداشت.  


روحانی جوان سیداصغر مسعودی نام داشت و از حوزه علمیه قم اعزام شده بود. دیدن او بی‌هیچ کلام به ما روحیه داد. انگار خدا او را فرستاده بود که به قیافه‌ای خسته و تنهای مجروح بچه‌ها نظر بیندازد و با نگاه آرام خود آنان را به صبر و مقاومت بیشتر دعوت کند. 


دقایقی از حضور سید جوان نگذشته بود که طبل جنگ دوباره نواخته شد و زمین از شدّت انفجار گلوله‌های سنگین دشمن لرزید. 


باید پاسخ‌شان را با توپخانه می‌دادیم. همه دست به کار شدند؛ آرپی‌جی‌زن‌ها، تیربارچی‌ها، تک‌تیراندازها و خدمه‌های دوشکا سدّی از آتش مقابل تکاوران در حال تهاجم عراق ریختند. ما هم با چند آتش‌بار توپ و کاتیوشا جهنمی از آتش روی جاده فاو-ام‌القصر درست کردیم. 


هنوز پاتک دشمن به تمامی دفع نشده بود که چشمم به طلبه جوان افتاد. خمپاره زیر پایش منفجر شده و یک پایش را کنده بود. تمام تنش ترکش آجین بود. داشت شهادتین می‌خواند. معرکه جنگ دلمان را سنگ کرده بود. به او فقط نگاه می‌کردیم و او التماس می‌کرد که » عمامه‌ام را روی سینه‌ام بگذارید. می‌خواهم با این لباس به دیدار رسول خدا بروم«. 


آن طلبه به عقب انتقال داده شد ولی انرژی که کلمات او به خاکریزنشینان جاده ام‌القصر تزریق کرد، به اندازه یک لشگر بود. 


شناسنامه خاطره

راوی: محمدجواد سیفی، دیده‌بان بسیجی گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو-ام‌القصر، اسفند سال ۱۳۶۴ 

مکان وزمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۳/۰۸/۰۸


کتاب-----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۳۴ و ۲۳۵


کتاب بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


خضاب خون

 

مصطفی احمدی با تجربه‌ترین دیده‌بان ما بود. یک پاسدار مخلص، شجاع، متواضع و با انضباط که با داشتن عائله و زن و بچه، پایبند زندگی در شهر و پشت جبهه نبود. وقتی او از دختر کوچکش تعریف می‌کرد تازه می‌فهمیدم که محبت فرزند نوزادش تا چه اندازه در جان او ریشه زده و می‌گفتم: «مصطفی این دفعه که به شهر برود، حداقل برای یک سال آنجا می‌ماند». امّا او مسئولیت ستاد بسیج شهری و همه متعلقاتش را رها کرده بود. چرا که بوی عملیات به مشامش خورده بود آن هم یک عملیات اشکی!!. 


مسئول واحد دیده‌بانی بودم و برای عملیات در جاده فاو-بصره باید بهترین دیده‌بان‌هایم را به خط می‌فرستادم تا در شب عملیات کنار فرمانده گردان‌ها باشند و به تقاضای آنها آتش بریزند. 


دلم نمی‌خواست مصطفی را انتخاب کنم، تازه آمده بود و انصاف نبود او را که زن و بچه داشت به خط بفرستم امّا او چهار سال تجربه دیده‌بانی داشت و سرحال‌تر و آماده‌تر از بقیه نشان می‌داد. بالاخره قانعم کرد که او را به جناح [چپ] جاده مأمور به گردان ۱۵۵ -حضرت علی‌اصغر- بفرستم. و امیر مرادی را که او نیز از با تجربه‌ها و کاربلدیهای دیده‌بانی بود به جناح راست جاده و گردان ۱۵۳ -قاسم بن الحسن- مأمور نمایم. 


شب از نیمه گذشته بود و پای بی‌سیم خبرهای نگران کننده‌ای از خط می‌رسید. فرمانده لشگر به فرمانده گردان ما گلایه کرد که حمایت آتش خودی خوب نیست، و دو تیپ زرهی دشمن بچه‌ها را محاصره کرده‌اند و ما باید تمام توانمان را آن جلو خرج کنیم. 


وقتی این پیغام را فرمانده گردان ادوات -محمدظاهر عباسی- به من داد. گفتم: «چشم» و بی‌سیم و امکانات دیده‌بانی را برداشتم و با موتور راهی خط شدم. 


به محض این‌که به جاده فاو-بصره رسیدم، فرمانده گردان پیاده حضرت علی‌اصغر -حمیدرضا رهبر- با توپ و تشر گفت: «تا حالا  کجا بودی!؟»


گفتم: «خودم تازه رسیدم ولی دیده‌بان من در خط است.»


آقای رهبر، تانک‌های عراقی را که با پروژکتورهای روشن مانور می‌دادند و تیر می‌زدند، نشان داد و گفت: «چرا هیچ آتشی روی اینها نیست!؟»


گفتم: «اول دیده‌بانم را پیدا کنم.»


کمی به چپ و راست چرخیدم، مصطفی احمدی را که با بی‌سیم ور می‌رفت پیدا کردم، پرسیدم: «چرا روی این دو تا تانک‌ها آتش نمی‌ریزی!؟»


گفت: «قبضه‌چی‌ها می‌گویند مهمات‌شان تمام شده و منتظرند که آقای رجبی(معاون گردان) برای شان مهمات ۱۲۰ برساند.» 


این را گفت و دو قرارگاه تانک عراقی را که برای اجرای آتش شناسایی کرده بود، نشان داد. تا مهمات پای قبضه‌ها برسد، با امیر مرادی در محور راست تماس گرفتم و گفتم: «امیر جان، اگر سمت چپ را می‌بینی، آتش بریز.»


امیر مرادی با دو قبضه خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری، چند خمپاره به سمت تانک‌ها هدایت کرد تا که محمود رجبی مهمات‌ها را شبانه پای قبضه‌ها رساند. و با مصطفی احمدی روی تانک‌ها آتش ریختیم امّا هوا گرگ و میش شده بود و نیروهای پیاده مجبور بودند عقب‌نشینی کنند. 


به مصطفی گفتم: «نوبتی به عقب بر می‌گردیم.»


مثل نیروهای پیاده شدیم، یکی شلیک می‌کرد و دیگری در پوشش آن به عقب مى‌آمد ولی ای کاش نمی‌آمدیم، غوغا بود. هر گامی را که بر می‌داشتیم شهید یا مجروحی را می‌دیدیم. مجروحان ناله می‌کردند و بعضی التماس که: «ما را به عقب ببرید.»


مجروحان یکی، دو تا نبودند و تانک‌ها مجال یک لحظه درنگ را به ما نمی‌دادند. وقتی پشت خاکریز خودمان رسیدیم چشم در چشم مصطفی انداختم، دیدم به شدّت گریه می‌کند. بغض من هم ترکید و سر روی شانه‌های هم گذاشتیم و یک دل سیر گریه کردیم.


یکی دو شب دیگر قرار شد در جاده فاو-ام‌القصر عملیات کنیم. شواهد و ماجراهای گذشته نشان می‌داد که اینجا کارزاری به مراتب دشوارتر از جاده فاو-بصره است و من باید بهترین دیده‌بان‌هایم را به این جاده بفرستم. بعد از نماز مغرب و خواندن زیارت عاشورا، هنوز مرددّ بودم که چگونه تیم‌بندی کنم. مصطفی تردید را در صورتم خواند و گفت: «چیه، تو فکری!؟»


گفتم: «برای انتخاب دیده‌بان مانده‌ام.»


گفت: «به کارهای گران، مرد کار دیده فرست»


و با خواندن این شعر اشاره به خودش کرد. می‌دانستم که مثل همیشه آماده است. ولی امیر مرادی، حسین سلیمی، علی جربان و چند نفر دیگر مدّ نظرم بودند. دوباره نگاهی به سیمای آرام و با وقار مصطفی انداختم و محکم گفتم: «کار خودته»


این کار را که شنید گفت: «مدت‌هاست منتظر این شب هستم.»


او را تجهیز کردم و ترک موتور نشاندم و تا خط بردم و به فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر -حارج رضا شکری‌پور- معرفی‌اش کردم. وقت برگشتن گفت: «آقای حاتمی»


گفتم: «بله»


گفت: «امشب محاسن من به خون خضاب می‌شود.»


خیلی خونسرد و بی‌خیال گفتم: «ان‌شاءالله» و برگشتم. 


عملیات آغاز شد و من در سنگر تطبیق آتش مرتب با او در تماس بودم. از مواضع دشمن می‌پرسیدم و هر هدفی را که می‌خواست به آتش‌بارها انتقال می‌دادم. نزدیک‌های صبح تماس او یک‌باره قطع شد. نگران شدم و نماز خواندم. دوباره تماس گرفتم کمکی او گفت: «آقا مصطفی داشت نماز می‌خواند که از وسط پیشانی‌اش تیر خورد.»


فردا صبح وقتی پیکر او را دیدم، تمام محاسن او در خون نشسته بود.

 

شناسنامه خاطره 

راوی: علی حاتمی، سپاهی، مسئول واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو-ام‌القصر، ۱۳۶۴/۱۲/۲۷

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۲/۱۲/۲۳


کتاب-----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۳۰ تا ۲۳۳

شهید مصطفی احمدی

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین،  مصطفی احمدی و محمدظاهر عباسی 

  • ۰
  • ۰

مهدویت

مهدویت


حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی: کسانی که در دوران دفاع مقدس سر از پا نشناخته در صفوف دفاع مقدس شرکت می‌کردند، منتظران حقیقی بودند.

مهدویت


  • ۰
  • ۰

یادواره شهید علی خوش‌لفظ 


یادواره شهید علی خوش‌لفظ به همت حجت‌الاسلام والمسلمین ملکی -رزمنده واحد اطلاعات و عملیات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام- معاونت تهذیب و تربیت حوزه‌های علمیه قم و از همرزمان شهید در مدرسه علمیه معصومیه قم در تاریخ ۱۰ام اسفند ۱۳۹۶ مصادف با شب سالروز رحلت حضرت ام‌البنین سلام‌الله‌علیها مادر حضرت ابالفضل علیه‌السلام برگزار گردید.

یادواره شهید علی خوش‌لفظ


  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


لبیک

 

نیمه‌ای اسفندماه سال ۱۳۶۴ بود، همه دیده‌بان‌ها به نوبت به خط رفته بودند. تعدادی شهید و مجروح، بقیه که سالم مانده بودند خیلی هوای شهر و خانواده به سرشان زده بود. 


قریب چهارماه بود که هیچ‌کس به مرخصی نرفته و تنها از طریق نامه یا تلفن با خانواده در تماس بودیم. بعضی‌ها می‌گفتند که قیافه پدر و مادر از خاطرمان رفته است. و آنها که زن و بچه داشتند بیشتر دلتنگ شده بودند. 


خط تثبیت شده بود و دشمن هر چه داشت توی جاده فاو-ام‌القصر گذاشت که به فاو برسد، امّا نشد و نتوانست. 


جمع بازمانده دیده‌بان‌ها ساک‌هایمان را در اروند کنار بسته بودیم. منتظر که اتوبوس بیاید و هر کس برای یکی، دو هفته تا عید به شهر و دیارش برود. فکر کردیم محمدظاهر عباسی -فرمانده گردان ادوات- برای بدرقه آمده است. امّا سر صحبت را که باز کرد همه سرها پایین افتاد او گفت: «برادران می‌دانم که همگی خسته‌اید و ماه‌هاست که به مرخصی نرفته‌اید امّا تقاضا دارم دو نفر داوطلبانه بمانند و بقیه به مرخصی بروند.» 


هر کس دوست داشت برود و به دیگری نگاه می‌کرد. سکوت بر فضای سرد و سنگین دیده‌بان‌ها حاکم شد، وقتی دید کسی جوابی نمی‌دهد، گفت: «اشکال ندارد من و معاونم مصطفی نساج اینجا هستیم به خط می‌رویم و دیده‌بانی می‌کنیم.» 


لُر بودم و غیرتی گفتم: «مگر من مُرده‌ام که شما بروید، من می‌مانم تا هر زمان که شما لازم بدانید.»


این حرف را که زدم [شهید] باقر یارمحمدی هم گفت: «من هم می‌مانم»


چند نفر دیگر به جمع ما اضافه شدند ولی فرمانده گردان گفت: «نورخدا و باقر می‌مانند و بقیه می‌روند، خدا به همراهتان» 


آن روز احساس کردم که به سیدالشهدا [علیه‌السلام] در شب عاشورا لبیک گفته‌ام. 


شناسنامه خاطره

راوی: نورخدا ساکی، دیده‌بان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان خوزستان، نخلستان‌های اروند کنار، اسفند ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، صدا و سیمای مرکز همدان، آذرماه


کتاب----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۲۸ و ۲۲۹


دیده‌بان شهید باقر یارمحمدی

شهید باقر یارمحمدی 

دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

جاده فاو-ام‌القصر، اسفند ۱۳۶۴