بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۸۹ مطلب با موضوع «بچه‌های مَمّدگِره» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

گیر کار خودم بودم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 


در ماه‌های اول جنگ به عضویت رسمی سپاه همدان در آمدم و پس از تجربه رزم در آبادان و سرپل‌ذهاب، به جبهه مهران در کنار رودخانه «کنجان چم» رفتم. 

   علیرغم گذشت یک سال از جنگ، امکانات درست و حسابی نداشتیم، هر جبهه تجربه‌ای به تجاربمان می‌افزود و با دوربین و دیدگاه بیشتر اُنس می‌گرفتیم. 

   جبهه باز بود و گاهی به عنوان دیده‌بان نفوذی تا پشت دشمن می‌رفتم و از تنها خمپاره ۱۲۰ میلیمتری درخواست گلوله می‌کردم. 

   قرار بود روی ارتفاعات مقابل، نیروهای پیاده ما عملیات کنند که به دلایلی نشد و از بچه‌هایی که جلو رفته بودند، یک گروه تحت نظر چیت‌ساز[یان] نتوانستند به جبهه خودی برگردند. 

   مسئول جبهه مهران «حاج علی شادمانی» نگران بچه‌ها بود. به دیدگاه آمد و گفت: چیت‌ساز[یان] و چند نفر وسط یک شیار گیر افتاده‌اند، بی‌سیم و دوربینت را بردار و برو جلوتر. 

   از دیدگاه حرکت کردیم و به جایی رسیدیم که همه بچه‌های چیت‌ساز[یان] در تیر رس نگاه‌مان بودند و هم جیپ ۱۰۶ میلیمتری عراقی که آنها را زیر آتش گرفته بود. حاج علی شادمانی گفت: «علی‌اکبر، بسم‌الله». گرای جیپ ۱۰۶ را گرفتم و به قبضه خمپاره ۱۲۰ دادم. فرمانده خیلی به توانایی من دل خوش کرده بود که بتوانم با یکی، دو گلوله خمپاره، جیپ ۱۰۶ را خاموش کنم و بچه‌ها برگردند. امّا نه دو تا که دوازده گلوله خمپاره درخواست کردم و هیچکدام حتّی به نزدیکی محل استقرار جیپ ۱۰۶ عراقی نخورد.  

   فرمانده ناامیدانه برگشت تا راه دیگری برای برگرداندن چیت‌سازیان و بچه‌ها پیدا کند و من خجالت زده و شرمنده به فکر افتادم که مشکل کارم کجا بود. دقایقی دست به دعا شدم و از حضرت زهرا[سلام‌الله‌علیها] مدد خواستم و دوربین کشیدم. جیپ ۱۰۶ همچنان آن‌جا بچه‌ها را می‌زد. دوباره گرا گرفتم و به قبضه‌چی‌ بی‌سیم زدم. خمپاره اول، بیست متری جیپ منفجر شد، تصحیحات ۲۰ متر به راست دادم و خمپاره دوم روی جیپ ۱۰۶ منفجر شد. 


   آن روز بچه‌های چیت‌ساز[یان]، حاج علی شادمانی و من، همزمان به خط خودمان رسیدیم.


شناسنامه خاطره 

راوی: علی‌اکبر سموات، دیده‌بان سپاهی، اعزامی از سپاه همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان ایلام، مهران، جبهه پل فلزی، مهرماه ۱۳۶۰ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۵


کتاب---------------------

        بچه‌های مَمّدگِره

یا زهرا سلام‌الله‌علیها

السلام علیکِ یا فاطمه الزهرا سلام‌الله‌علیها 

شهید علی چیت‌سازیان

ایستاده از راست؛ شهید مهدی صابری، نفر دوم؟ و حاج کریم مطهری 

نشسته از راست؛ سعید چیت‌سازیان(پسر عموی شهید چیت‌سازیان)، شهید علی چیت‌سازیان، یوسف خوانساری(برادرِ شهید خوانساری) و نفرات چهارم و پنجم؟؟ 




صوت خاطره گیر کار خودم بودم بچه‌های مَمّدگِره دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 

  • ۰
  • ۰

مشق سوّم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 

 

پس از عقب‌نشینی دشمن از قصرشیرین، خطی به نام و به یاد حبیب مظاهری در سمت چپ جاده قصرشیرین به مرز خسروی نامگذاری شد و من یکی از فرماندهان این محور شدم. از اینکه با تمام خط پدافندی سر و کار داشتم راضی بودم. امّا یک گوشه دلم در حال و هوای دیده‌بانی می‌تپید. گاهی به بهانه سرکشی به دیدگاه شهید علی‌اکبر صفائیان به استاد و معلّمم محمد منوچهری -مَمّدگِره- سر می‌زدم. 

.  من فرمانده او شده بودم ولی الفبای جنگ را در همه ابعاد از او یاد گرفتم. از سر تواضع و اخلاص خیلی احترام به من می‌گذاشت، و من او را «استاد اعظم» صدا می‌کردم. 

   محمدگره پس از شهادت علی‌اکبر صفائیان، نسل جدیدی از دیده‌بان‌ها را تربیت کرده بود که یکی از آنها برادر کوچک من -مجید- بود. 

   محمّدگره خاص‌ترین رزمنده‌ای بود که در جبهه قصرشیرین می‌شناختم. هیچ‌کس نظم و انضباط او را نداشت. از بالای تپه و محل دیدگاه تا پایین تپه را به شکل پله چیده بود. هرگاه که یکی از این صدها گونی با آتش خمپاره پاره یا سوراخ می‌شد، خیلی سریع آن را عوض می‌کرد. و حتی جارو به دست می‌گرفت و گونی‌ها را از نوک تا دامنه تپّه تمیز می‌کرد. 

   یک روز با سعید اسلامیان و مهدی روحانی به قصد سرکشی ۱۱ تپه از مقرّ محور حرکت کردیم. روی هر تپه، ده‌ها رزمنده مستقر بودند امّا در تپه شهید صفائیان فقط ممّدگره و چند دیده‌بان تازه‌کار از جمله مجید مستقر بودند. به جاده‌ای که پشت تپه بود رسیدیم و از تویوتا پیاده شدیم. 

   سعید اسلامیان گفت: «ببین این بشر [ممدگره] با همه فرق دارد برای ما فرش قرمز انداخته و آماده میزبانی است.»

   ارتفاع تپه کوتاه و حدود ۳۰۰ متر بود ولی قطار گونی‌های پر از خاک از لب جاده تا بالای آن، خیلی به ارتفاع ابهت و هیبت داده بود. انگار که این گونی‌ها با شاقول و ابزار بنایی چیده شده‌اند. همه چهارگوش، به یک میزان تخت و کوبیده و به یک اندازه لب به لب هم، با یک حرکت مارپیچی که پا در حین صعود به بالا خسته نشود. وقتی بالای تپه رسیدیم ممدگره با اشاره به یکی از دیده‌بانهای تازه وارد -حمید حسام- گفت که به قبضه‌چی‌ها بگو مأموریت تمام. 

   حسام پرسید: «محمّدآقا، مسئول قبضه از نتیجه کار می‌پرسد». و ممّدگره با خونسردی گفت: «فقط انهدام خاک‌ها»

   بلافاصله از جعبه‌ای که داخل سنگر جاسازی کرده بود، چند کمپوت آورد و باز کرد و جلویمان گذاشت و صحنه را خیلی عادی نشان داد. انگار که برای میزبانی ما کار دیده‌بانی را تعطیل کرده است. با منش ممّدگره آشنا بودم می‌دانستم که موضوع به میهمانی و میزبانی ختم نمی‌شود. از روی کنجکاوی نوک دیدگاه نشستم و به سمت خط مقابل چشم گرداندم، سر جاده آسفالت قصرشیرین به خسروی، یک خودرو ایفای عراقی در حال سوختن بود با دوربین به اطراف ایفا نگاه کردم. چندین عراقی، گوشه و کنار افتاده بودند و تعدادی دیگر با حالت مجروح از کنار ایفا دور می‌شدند. 

   آنجا بود که فهمیدم ممدگره به خاطر این‌که کارش، رنگ غرور و ریا پیدا نکند، آتش روی ایفا را نصف و نیمه رها کرده بود و نمی‌خواست پیش ما، خودی نشان بدهند. آن روز مشق تازه‌ای از معلم دیده‌بانیم یاد گرفتم. 

 مدّتی بعد[۱۳۶۱/۱۱/۲۷]، ممّدگره در همین دیدگاه، در حین دیده‌بانی سر از تنش جدا شد. 


شناسنامه خاطره 

راوی: محمدمهدی بادامی، فرمانده محور قصرشیرین سپاه همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جبهه عمومی قصرشیرین، محور شهید حبیب مظاهری، پاییز ۱۳۶۰ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس ۱۳۹۴/۰۳/۲۳ 


کتاب---------------------

        بچه‌های مَمّدگِره


شهید محمدرضا منوچهری - مَمّدگِره

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین و محمدرضا منوچهری

دیدگاه شهید علی‌اکبر صفائیان، محور شهید حبیب‌الله مظاهری




صوت خاطره مشق سوّم بچه‌های مَمّدگِره دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 

  • ۰
  • ۰

مشق دوّم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 


عراقی‌ها پس از تصرف قصرشیرین، تا نزدیک سرپل‌ذهاب آمدند ولی وارد شهر نشدند و روی چند ارتفاع بلند و مشرف به شهر استقرار یافتند. ولی بین این ارتفاعات راه برای شناسایی و رفتن به عمق باز بود. گروه‌های شناسایی تحت نظر فرماندهان محور از حد فاصل ارتفاعات و به موازات جاده سرپل‌ذهاب - قصرشیرین به پشت دشمن می‌رفتند و بر می‌گشتند البتّه پیش آمده بود که با دادن گرا به خمپاره‌انداز مستقر در شهرک المهدی، به غیر شناسایی کار دیده‌بانی و اجرای آتش داشته باشند. 

   من تازه چند روز روی دیدگاه قراویز مستقر بودم که یک روز حبیب مظاهری -یکی از فرماندهان محور میانی- صدایم زد و گفت: «مهدی! بی‌سیم را بردار و راه بیفت.»

   نپرسیدم که کجا و نگفتم که من دیده‌بان هستم و باید روی ارتفاعات قراویز باشم. 

   به راه افتادیم و از کنا روستای «جگر محمدعلی» و از لابه‌لای درختان لیمو شیرین عبور کردیم و به جایی رسیدیم که باید مسیری را خمیده و پامرغی می‌رفتیم. 

   نزدیک شهر به پشت مواضع دشمن رسیدیم. حبیب گفت: «باید سنگرهای دشمن را با آتش ورچینی» 

   چیزی که من در آموزش یادگرفته بودم، کار از دیدگاه ثابت بود و بلد نبودم که وقتی دیده‌بان به شکل نفوذی و در حال حرکت است چگونه باید زاویه خود را با قبضه‌ها هماهنگ کند، به حبیب نگفتم که این نوع دیده‌بانی را کار نکرده‌ام. نقشه‌ها را باز کردم و به شکل کاملا ابتکاری، معمای زاویه را یافتم و به قبضه خمپاره‌انداز مستقر در شهرک المهدی، گرا دادم و دست بر قضا گلوله خوب و دقیق روی اهداف ریخته شد و حبیب با خوشحالی گفت: «مهدی کارت حرف نداشت» و من یاد سفارش مَمّدگِره افتادم که گفته بود هیچ‌گاه مغرور نشو و همیشه بگو: «و ما رمیتٌ اذر میت و لکن‌الله رمی» 


شناسنامه خاطره 

راوی: محمد مهدی بادامی، دیده‌بان سپاهی اعزامی از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همدان

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جبهه سرپل‌ذهاب، زمستان ۱۳۶۰ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس ۱۳۹۴/۰۳/۲۳


کتاب---------------------

        بچه‌های مَمّدگِره


علمدار قراویز سردار شهید حبیب‌الله مظاهری 


شهید محمدرضا منوچهری

شهید محمدرضا منوچهری (مَمّدگِره)



صوت خاطره مشق دوّم بچه‌های مَمّدگِره دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 

  • ۰
  • ۰

مشق اوّل _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 


هنوز کمتر از یک سال از آغاز جنگ تحمیلی نمی‌گذشت که به جبهه سرپل‌ذهاب رفتم. فرماندهان جبهه میانی [شهیدان]علیرضا حاجی‌بابائی و حبیب مظاهری برای آموزش دیده‌بانی مرا به مقر ارتش جمهوری اسلامی در نزدیکی پادگان ابوذر معرفی کردند و تا ۱۰ روز با نقشه‌خوانی و روش گرفتن گرا از هدف و روش‌های ثبت تیر با خمپاره و توپخانه آشنا شدم و به دیدگاه قله قراویز برگشتم. 

   [شهیدان]محمد منوچهری و علی‌اکبر صفائیان تنها دیده‌بان‌های جبهه بودند و محمد منوچهری استاد علی‌اکبر صفائیان و من در کار دیده‌بانی بود. آن‌چه را که در آموزش یاد گرفته بودم با آن‌چه که محمد منوچهری -مَمّدگِره- به ما می‌آموخت در صحنه عمل تفاوت داشت. چرا که هر چه می‌گفت، عملی نشان می‌داد. 

   مدت دو ماه و نیم روی دیدگاه بودم. دیده‌بان در نگاه نیروهای پیاده مستقر در قله قراویز، حکم یک فرمانده تمام عیار را داشت. و مثل یک فرمانده محور از یک دیده‌بان انتظار بود که مشکل مقابله با دشمن را با آتش حل کند. گاهی به پیشنهاد استاد منوچهری، به دیدگاه دیگری در دشت ذهاب می‌رفتم. دیدگاه روی تپه کوتاهی به نام «کوره موش» قرار داشت. 

   یک روز دم‌دمای ظهر دوربین می‌کشیدم. چشمم به ۲۵ عراقی افتاد که از سنگرهایشان بیرون آمدند و یک گوشه جمع شدند. اولین بار بود که این همه عراقی را یک‌جا می‌دیدم. آن زمان، توپخانه ارتش هم -به غیر از تنها خمپاره‌انداز سپاه- به ما آتش می‌داد. هدف را قبلاً ثبت تیر کرده بودم. کد آن را گفتم و اولین گلوله توپ که فرستاده شد، دقیق وسط اجتماع دشمن فرود آمد و با چشم غیر مسلح دیدم که موج انفجار چند نفرشان را از زمین کند و به اطراف پرتاب کرد.

   به دیدگاه قراویز برگشتم، سرشار از شادی و شعف بودم. وقتی ماجرا را برای استادم، مَمّدگِره تعریف کردم، گفت هر بار که هدفی را زدی، این آیه را بخوان تا مغرور نشوی «و ما رمیت اذ رمیت و لکن‌الله رمی» یعنی: «ای پیامبر، تو نبودی که در جنگ تیر می‌انداختی این خدا بود که تیر می‌زد». این اولین درسی بود که در دیده‌بانی از استادم یاد گرفتم.


شناسنامه خاطره 

راوی: محمدمهدی بادامی، دیده‌بان سپاهی اعزامی از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جهبه عمومی سرپل‌ذهاب، پاییز سال ۱۳۶۰ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۳/۲۳


کتاب---------------------

        بچه‌های مَمّدگِره

علمداران قراویز سرداران شهید حاج حسین همدانی، علیرضا حاجی‌بابائی و حبیب‌الله مظاهری 


شهید محمدرضا منوچهری

شهید محمدرضا منوچهری (مَمّدگِره) 


خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلی‌متری

تنها قبضه خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلی‌متری 

از راست: شهید سعید دوروزی، رضا حاجیلو، محمود حمیدزاده،  علی‌اکبر سماوات،  حمید حسام و اصغر افتخاری




 صوت خاطره مشق اوّل بچه‌های مَمّدگِره دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 

  • ۰
  • ۰

تک درخت خرما _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰


جنگ یک ساله نشده بود که در مرداد ماه سال ۱۳۶۰ بعد از عضویت در سپاه به سرپل‌ذهاب اعزام شدم. 

   آن روزها، روزهای غربت جبهه بود. نیروی چندانی نبود و حفظ و نگهداری یک جبهه مثل محور میانی سرپل‌ذهاب، با چند گروه پانزده نفره بود که نوبتی از سرپل‌ذهاب به زیر دامنه قله قراویز می‌رفتند و پس از دو شب سنگرنشینی غریبانه در رویارویی با یک تیپ عراقی با گروه پانزده نفره بعدی تعویض می‌شدند. 

   آن جبهه با آن گستردگی تنها یک دیده‌بان داشت، محمد[رضا] منوچهری که بچه‌های همدان به خاطر اینکه خوب و دقیق گرای عراقی‌ها را به قبضه‌های خمپاره‌ها و توپخانه می‌داد «مَمّدگِره» صدایش می‌کردند. 

   شاگردی «مَمّدگِره» توفیقی بود که شامل حال هر کسی نمی‌شد. کار دیده‌بانی تخصص و آموزش و شجاعت همراه با حوصله و صبر می‌خواست و همه اینها بدون اخلاص در عمل و توکل و سپردن کار به خدا پشیزی نمی‌ارزید. و مَمّدگِره همه اینها را داشت و خدا روزی من کرد که شاگرد او باشم. 

   آموزش ۱۵ روزه‌ای در پادگان ابوذر سرپل‌ذهاب دیده بودم ولی آنچه که مَمّدگِره یادم داد، چیزی فراتر از جزوه‌های آموزشی و تئوری‌های دیده‌بانی بود. 

   پس از مدتی عراق از ارتفاعات مشرف به سرپل‌ذهاب عقب‌نشینی کرد و خط به آن سوی شهر ویران شده قصرشیرین رسید. و باز ممّدگِره استاد بود و من و چند نفر دیگر شاگردِ او. 

   ممّدگِره، همه جور قبضه با ما کار می‌کرد از آتش‌بارهای سنگین و دوربرد توپخانه ۱۳۰ و ۱۵۵ میلی‌متری ارتش تا قبضه‌های خمپاره ۱۲۰ و ۸۱ میلی‌متری بچه‌های سپاه که مسئول موضعش احمد صابری بود. 

   چند روزی گذشت و مَمّدگِره برای مدتی عقب رفت تا بر گردد. کار دست من افتاد، دلهره داشتم و تازه‌کار بودم و مرددّ که از کدام هدف، کار دیده‌بانی را شروع کنم. تک درخت خرمایی در حدّ فاصل ما و عراقی‌ها بود. که البتّه فاصله آن به عراقی‌ها نزدیکتر بود. فصل هم فصل رسیدن خرما بود و عراقی‌های شکمو و متجاوز، می‌آمدند و از خرماها می‌چیدند و می‌رفتند و این کار هر روزشان بود. من از این همه پررویی و جسارت که روز روشن بیایند و گله گله مقابل چشمان ما از درخت بالا بروند و خرما بچینند، آشفته شدم و قصد کردم که خرما، زهرمارشان شود.

   زدن درخت خرما و ثبت تیر روی آن به دلیل نزدیکی با آتش‌بارهای سنگین توپ و حتی خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری کار نتیجه‌بخشی نبود. به نظرم رسید که خمپاره ۶۰ میلی‌متری قابل حمل و جابه‌جایی است و می‌تواند نقطه‌زنی کند. و از همه مهمتر خودم می‌توانستم هم دیده‌بان باشم و هم قبضه‌چی. 

   در سنگر دیده‌بانی دو قبضه خمپاره ۶۰ داشتیم با مهمات زیاد که یادگار مَمّدگِره بود. آن روزها تا عراقی‌ها بیایند با دقت چند گلوله خمپاره زدم تا بالاخره توانستم آخرین گلوله را پای درخت خرما ثبت کنم. 

   حالا لوله و گلوله و من، منتظر بودیم که گله عراقی‌های شکمو برسند که رسیدند. هشت نفر بودند که خیلی بی‌خیال، انگار که به تفریح می‌روند، از تپه به سمت تک درخت خرما، سرازیر شدند. منتظر ماندم دو نفرشان از درخت بالا رفتند و بقیه پای درخت، خرماها را جمع می‌کردند. ضامن همه گلوله‌ها را کشیدم و بسم‌الله‌ گفتم و همزمان با هر دو قبضه شلیک کردم. تا ده، پانزده، خمپاره از دهانه لوله‌ها خارج شد و عیش‌شان را به هم زد. خمپاره‌ها منفجر می‌شدند و عراقی‌ها می‌افتادند. 

   شش نفر پای درخت هیچ‌کدام سالم نماندند و آن دو نفر بالای درخت جرأت نمی‌کردند که از درخت پایین بیایند و قید کمک به دوستان زخمی را زده بودند و خیالشان راحت بود که ترکش از کف زمین به بالای درخت نمی‌رسد. امّا من دست‌بردار نبودم. باید با این دو نفر هم مثل بقیه تسویه حساب می‌کردم. دوربین کشیدم و کنار تک درخت تپه کوچکی را که به ارتفاع نخل، قد کشیده بود، دیدم. دستگیره یکی از قبضه‌ها را کمی به طرف چپ چرخاندم و سه، چهار گلوله ... شلیک کردم. انفجار خمپاره روی تپه کوچک، دو عراقی ترسو را از ترکش بی‌نصیب نگذاشت و آن دو هم کله پا شدند. 


شناسنامه خاطره 

راوی: جلال یونسی، دیده‌بان، کادر رسمی سپاه پاسداران انقالب اسلامی همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، محور جاده قصرشیرین به خسروی، مردادماه ۱۳۶۰ 

مکان و زمان بیان خاطره: استان همدان، باغ موزه دفاع مقدس ۱۳۹۳/۰۲/۰۸


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره


تک درخت خرما

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین و محمدرضا منوچهری 

قصرشیرین سال ۱۳۶۱


صوت خاطره تک درخت خرما 

  • ۰
  • ۰

بگویید قاطر زده _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


ما عده‌ای نوجوان و جوان کم‌تجربه بودیم. علی حاتمی، پاسداری قَدَر و قدیمی و پخته و عملیات دیده در کار دیده‌بانی و با یک سر نترس و زور بازوی عجیب که اگر مشتی به کسی می‌زد به قول دیده‌بان‌ها هم نهارش بود و هم شامش.

   حاتمی به غیر از این ویژگی‌ها دل پاک و بی‌آلایش داشت که برایش عنوان مسئول واحد دیده‌بانی لشگر، کم‌ترین غروری نمی‌آفرید. خودمانی بود و با قدیمی‌های مثل خودش و متأخرین مثل ما یک‌جور می‌جوشید.

   از خط آمده بودیم و توی چادرهای عقبه لشگر در اردوگاه شهید شکری‌پور استراحت می‌کردیم. شباهت چادر به رینگ بوکس بیشتر بود تا محل استراحت. به خصوص وقتی که علی حاتمی وارد چادر می‌شد. آن روز شوخی‌ها بالا گرفت و مشت‌ها روانه شد. در این اثنا علی‌آقا با لگد به پهلوی یکی از دیده‌بان‌ها زد که بی‌چاره از حال رفت و ناله‌کنان راهی بیمارستان شد.

وقت رفتن پرسیدیم: «علی‌آقا بگویم چه بر سر این بنده خدا آمده؟»

گفت: «بگویید قاطر لگدش زده!»


شناسنامه خاطره

راوی: محمد ضروری، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السّلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، جبهه ماووت، زمستان ۱۳۶۶ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، اداره آب، ۱۳۹۴/۰۲/۰۱


کتاب --------------------

        بچه‌های مَمّدگِره


بگویید قاطر لگدش زده

  • ۰
  • ۰

کم نیاوردم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


خبر شهادت حمید قمری بی‌قرارم کرد. حمید با آن دست مجروح خودش را به عملیات رسانده و در اوج مظلومیت به شهادت رسید و این شهادت برای من که رفیق گرمابه و گلستانش بودم، پیام داشت. درس و دانشگاه را رها کردم و برگه اعزام گرفتم و به گروهی پیوستم که حمید قمری تا چند شب پیش شمع جمع آنان بود، بچه‌های دیده‌بانی گردان ادوات.

   همه ماتم زده بودند. به غیر از حمید قمری، سه دیده‌بان دیگر به نام‌های حسین کشانی، علی اسماعیلی و علیرضا نادری در این عملیات به شهادت رسیده بودند و از چادر دیده‌بان‌ها در عقبه ماووت غم می‌بارید. اما به محض ورود دو دیده‌بان قدیمی عباس نوریان و علی حاتمی صحنه از این رو به آن رو شد. این دو مسئولین واحد دیده‌بانی بودند امّا بسیار سرخوش و با نشاط. دلم در هوای رفتن به خط و جایی که حمید به شهادت رسیده بود می‌تپید و از نوریان و حاتمی خواستم که به خط بروم. پس از آموزش اولیه دیده‌بانی به عنوان کمک دیده‌بان راهی خط شدم.

   سرما بیداد می‌کرد. کوه به کوه از میان برف و یخ عبور کردیم و پس از نیم روز به قله‌ای رسیدیم که دیدگاه بود. آنجا فهمیدم که قبل از جنگیدن با دشمن باید به زندگی در جنگ عادت کنم. خبری از آب برای خوردن نبود. باید برف‌ها را روی چراغ نفتی آب می‌کردیم. گاهی که نفت تمام می‌شد کارمان زار بود. یخ می‌زدیم و چند پتو روی خودمان می‌انداختیم و نمازمان را با تیمم می‌خواندیم.

   دیده‌بان‌های توپخانه نیز حال و روزی بهتر از ما نداشتند. غذاهای سرد و یخ‌زده کنسروی را چهار نفره با یک قاشق لب شکسته می‌خوردیم. و برای تأمین نیازهای خود مثل نفت، باطری بی‌سیم و کنسرو نان به نوبت با دیده‌بان‌های توپخانه از میان برف‌هایی که ارتفاعشان به دو، سه متر می‌رسید کوه به کوه به عقب مى‌آمدیم تا به پای ارتفاعی در کنار شهر ماووت که قرارگاه لشگر قرار داشت [برسیم] و با کوله‌پشتی‌ پُر و با حلب نفت همین راه را برگردیم.

   روزها اگر کمی آفتاب به تن‌مان می‌خورد و یخ‌مان باز می‌شد از دخمه سرد بیرون می‌زدیم. و یکی، دو خمپاره روی اهداف مقابل‌مان شلیک می‌کردیم. در مصرف مهمات مثل بقیه چیزها در تنگنا بودیم. روزی دو گلوله خمپاره ۱۲۰، سه گلوله خمپاره ۸۱ و یک یا دو گلوله مینی‌کاتیوشا، تمام سهمیه ما بود. از گلوله منوّر و دودزا و زمانی هم خبری نبود. در عوض زوزه خمپاره‌های عراقی حتّی برای یک ساعت قطع نمی‌شد. پس از مدّتی تحمل این شرایط برایم عادی شد و در کار دیده‌بانی با وجود سهمیه کم بد کار نمی‌کردم.

   سربازی به نام کیانی به عنوان کمک دیده‌بان به من معرفی شد و خیال بَرَم داشت که در این مدت کوتاه همه چیز دستم آمده و یک دیده‌بان کاربلد و آشنا هستم. 

   برای کمکی‌ام کلاس می‌گذاشتم که باید با کُد و رمز با قبضه‌چی‌ها صحبت کرد و این جوری باید گلوله گرفت و پدر دشمن را با همان گلوله اول در آورد و چنین و چنان.

   یک روز سر ظهر دوربین کشیدم و چند عراقی میان عدسی دوربین آمدند، به کمکی گفتم: «قبضه‌چی‌ را به گوش کن فقط با کُد صحبت کن». قبضه‌چی خمپاره را فرستاد و گفت: «یا تک سوار عرب». کیانی ماند که چه بگوید، این جمله نه در برگه کُد و رمز بود و نه ما با آن آشنا. گفتم: «بگو گلوله را گرفتیم». کیانی بچه نهاوند و لُر زبان بود. یکی دو کلمه لُری به زبان آورد و زبانش بند رفت. خواستم پیش او کم نیاورم، گوشی بی‌سیم را گرفتم و خطاب به قبضه‌چی گفتم: «یا دوچرخه‌سوار فارس»


شناسنامه خاطره

راوی: محمد ضروری، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، جبهه ماووت، زمستان، ۱۳۶۶/۱۱/۲۷

مکان و زمان بیان خاطره: همدان- اداره آب، ۱۳۹۴/۰۲/۰۱


کتاب --------------------

        بچه‌های مَمّدگِره


کم نیاوردم


  • ۰
  • ۰

شوخی به سبک دیده‌بان‌ها _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


دیده‌بان‌ها گفتند: «سید تو خیلی جورمان را کشیدی، امشب بیا چادر ما»

   رفتن توی محیط گرم دیده‌بان‌ها در هوای برفی ماووت حتماً می‌چسبید. می‌دانستم که شوخی و سربه‌سر هم گذاشتن، چاشنی کار دیده‌بان‌هاست لذا عمداً دیر رفتم. انگار آنها از خداشون بود. سفره غذا را پهن کرده بودند، بخاری که از روی خورشت قیمه بر می‌خاست چشم را می‌نواخت و هم اشتها را تحریک می‌کرد. احترامم کردند و به حساب اینکه مسئول موضع خمپاره بودم، بالای سفره نشاندنم. 

   برخلاف سنّت اعتقادی ما که باید میزبان دیرتر از سر سفره برخیزد، آنها یکی یکی تند و سریع خوردند و کنار کشیدند و من ماندم با یک سفره بلند و ظرف‌های خالی از غذای ده، دوازده دیده‌بان. هنوز الهی شکر نگفته و از سر سفره برنخواسته بودم که یکی‌شان گفت: «آقا سید، رسم و سنت ما این است که هر که دیرتر از سر سفره برخیزد، شهردار است». فهمیدم که سناریوی زود خوردن آنها و تأخیر برای دعوت از من از اینجا آب می‌خورد تا ظرف‌های چرب را در آن هوای سرد، پای تانکر آب پر از برف بشویم. با اکراه ظرف‌ها را روی هم چیدم و بیرون بردم، آنها فقط زیر چشمی نگاه می‌کردند و ریز می‌خندیدند و داشت توطئه شکل می‌گرفت و من غافل بودم.

   وقتی برگشتم، یک پتو مثل برانکارد جای سفره انداخته بودند. یهو، یکی هُلم داد و مثل برق و باد در پتو پیچاندنم. انگار که مرده‌ام و دارند کفنم می‌کنند. نمی‌دانستم کجا هستم، داشتم جابه‌جا می‌شدم، و جایی را نمی‌دیدیم. بعد از چند ثانیه معلق میان زمین و آسمان، داخل برف‌ها افتادم و غلت زدم و تا خرخره توی برف رفتم.

   از شوخی دیده‌بان‌ها چیزهای زیادی شنیده و دیده بودم، امّا این یکی خیلی متفاوت بود. کمی عصبانی شدم و به جایگاه مدیریتی‌ام برخورد. امّا از سرما دهانم کلید شده بود. مثل میت چار دست و پا از روی برف بلندم کردند و به چادر برم گرداندند. کمی رمق و توش و توان که به دست و پایم برگشت با اخم گفتم: «امشب معنی مهمان‌نوازی را فهمیدم!!». کسی حرفی نزد و فقط ریز می‌خندیدند. 

   شب از نیمه گذشت، با خودم درگیر بودم و پشیمان از اینکه به چادر دیده‌بان‌ها آمدم. آمدم که برگردم دیدم توی تاریکی و زیر نور کم فانوس، هر کدام از آنها یه گوشه‌ای ایستاده و یا نشسته‌اند و نماز شب می‌خواندند. گفتم: «خدایا اینها چه جماعتی‌اند!؟»

   آن شب زمزمه‌ای زیبا و گریه‌ای نرم دیده‌بان‌ها به من درس داد که فهمیدم شجاعت و پای‌مردی دیده‌بان‌ها در رزم، ثمره این اشک‌هاست. 

   فردا صبح وقت خداحافظی، آمدم که از عصبانیت‌ام عذرخواهی کنم که دیدم چند نفر با پارچ آب ایستاده‌اند، گفتم: «برای چیست!؟»

گفتند: «برای بدرقه» و آب‌ها را رویم ریختند.


شناسنامه خاطره

راوی: سیدمحمد موسوی، مسئول موضع خمپاره ۱۲۰، پاسدار لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، ارتفاعات ماووت، ۱۳۶۶/۱۱/۰۱

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۱۲/۱۵


کتاب ------------------

        بچه‌ها مَمّدگِره

شوخی به سبک دیده‌بان‌ها


  • ۰
  • ۰

فتح سنگرهای باقی‌مانده _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


دو روز از عملیات بیت‌المقدس ۲ می‌گذشت. ما خسته و غمگین از شهادت چند هم‌سنگر به عقب برگشتیم. کسی حرف نمی‌زد، پکر بودیم و گرفته. تا چند روز پیش این چادر آکنده از حضور گرم و شوخی‌های بامزه دیده‌بان‌ها بود.

   حوصله‌ام سر رفت رادیو را روشن کردم تا سکوت شکسته شود و شد، چه شدنی!! مارش حمله همراه با گزارش پیروزی در عملیات بیت‌المقدس ۲ زده می‌شد. البته عملیات در مجموع به اهداف خود رسیده بود. امّا سنگینی شهادت بچه‌ها، حال و دماغ شادی و سرور و پیروزی را از ما گرفته بود.

   آن روز نهار برنج و مرغ آوردند. حسین رادنیا، یکی از دیده‌بان‌ها که از خط برگشته بود، نوبت شهرداریش بود. به غیر از دل، اشتهایمان هم گرفته بود. حالا مارش با طنین پرهیجان یک ریز زده می‌شد. مجری می‌گفت: «رزمندگان در جهبه ماووت در این ساعات در حال پیشروی و فتح سنگرهای نهایی دشمن هستند.»

   حسین رادنیا این جمله را که شنید، ران مرغی را از زیر پلو بیرون کشید و محکم روی سفره کوبید و با قیافه حق به جانب گفت: «پدر سوخته با من می‌جنگی، پدرت را در مى‌آورم». و خطاب به ما گفت: «بچه‌ها همین چند سنگر باقی مانده، حمله!!». و صدایش را کش داد تا جایی که همان جمع ساکت افتادند به جان مرغ‌ها. 


شناسنامه خاطره

راوی: رضا بهروزی، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه، منطقه عمومی ماووت، ۱۳۶۶/۱۰/۲۹

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۳/۱۱/۰۱


کتاب ---------------------

         بچه‌های مَمّدگِره

چهار دیده‌بان شهید

  • ۰
  • ۰

مادران چشم انتظار _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


زمستان پر برف و بهمن استان سلیمانیه عراق رسید و فرماندهان عملیات بیت‌المقدس ۲ را برای حرکت از شهر ماووت به سلیمانیه طراحی کردند. 

   مسیر پر از ارتفاعات بلند و سفید بود. بیشتر از نیروی زمینی، آتش به کار می‌آمد. قرار شد من به همدان برگردم و چند دیده‌بان ذات‌دار و کار کشته را برای عملیات خبر کنم. چند نفر را با تلفن با خبر کردم و به آنها یک جور فهماندم که عملیات در پیش است و خودشان را به بانه برسانند. امّا تصویر دو دیده‌بان که دوران نقاهت پس از عملیات را می‌گذراندند مدام در ذهنم بود؛ علیرضا نادری و حمید قمری. علیرضا انگشتان دستش را در عملیات قبلی از دست داده بود و پدرش در عملیات جزیره مجنون مفقودالاثر شده بود. شب قبل از حرکت او را مطلع کردم، در هیئت راه شهیدان منتظر او بودم ولی نیآمد. آن شب تاریک سرد، درب خانه او را ته یک کوچه پیدا کردم و زنگ خانه را زدم. مادرش درب را باز کرد و یک نگاه عمیق به من انداخت و پرسید: «با کی کار دارید؟». 

گفتم: «با علیرضا، هست یا نه؟»

گفت: «نه»

گفتم: «اگر آمد بگو نوریان دنبالت آمد و نبودی». این را که گفتم، مادر بدجوری نگاهم کرد. غافل بودم که علیرضا عکس خودش را با من قاب کرده و روی تاقچه اتاق گذاشته و به مادرش گفته که نفر کنار او فرمانده‌اش عباس نوریان است.

   خداحافظی کردم امّا نگاه مادر از خاطرم نمی‌رفت، و به فکر افتادم که او مرا تا به حال ندیده، چرا این‌قدر نافذ و عمیق به من نگاه کرد. از آنجا سراغ حمید قمری رفتم. حمید اگرچه دستش وبال گردنش بود و زخم ترکش بهبود نیافته بود ولی مرتب پیغام می‌داد که: «عباس، وقت عملیات مرا خبر کن». درب خانه را زدم. باز هم مادر درب را باز کرد. امّا او برخلاف مادر علیرضا، مرا از قبل دیده بود و می‌شناخت. حمید از توی پنجره ما را دید و بفرما زد و داخل رفتم. کُنج یک اتاق کوچک و سرد که به سختی با چراغ علاءالدین، گرم شده بود، نشستم. مادر رفت میوه بیاورد، حمید پرسید: «چه خبر؟»

گفتم: «الوعده وفا، گفتی بیا، آمدم.»

مادر داخل اتاق شد و گوشش به ما بود، حمید گفت: «کی باید راه بیفتیم؟». با او خودمانی‌تر از علیرضا نادری بودم، گفتم: «فردا».

با اینکه آمادگی روحی‌اش بالا بود ولی جا خورد و گفت: «عصب دستم قطع است، دستم لس و بی‌جان شده، اگر چند روز...»

حرفش را قطع کردم و گفتم: «با یک دست هم می‌توانی دوربین به دست بگیری، نمی‌توانی!؟»

حرفی نزد، مادرش فقط نگاه می‌کرد، تعارف را کنار گذاشتم و گفتم: «من می‌روم ولی اگر فردا نیایی، نمی‌توانی در آن دنیا جواب سیدالشهدا را بدهی».

میوه‌ای برداشتم، برخاستم. مادر مظلومانه نگاه به من و حمید انداخت و بدرقه‌ام کرد.


🌠🌠🌠


عملیات آغاز نشده، علیرضا و حمید خودشان را به عقبه لشگر در آن سوی مرز بانه رساندند. از لحاظ روحی آماده‌تر از همه بودند و با تجربه‌تر. آن دو را سر تیم دیده‌بانی گذاشتم؛ حسین کشانی، کمکی علیرضا شد و علی اسماعیلی کمکی حمید.

   تیم اول یعنی حمید قمری و علیرضا اسماعیلی عازم خط شدند، منطقه‌ای درّه مانند و مه گرفته که چشم، چشم را نمی‌دید و سرما بیداد می‌کرد. صبح عملیات، توی بی‌سیم از خط خبر رسید که تیم اوّل، هر دو به شهادت رسیدند. تیم دوم یعنی علیرضا نادری و حسین کشانی را راهی خط کردم. آن دو نیز بلافاصله به سرنوشتی مشابه تیم قبلی دچار شدند و زیر آتش سنگین دشمن روی دیدگاه به شهادت رسیدند.

   شنیدن خبر شهادت چهار دیده‌بان در یک فاصله کوتاه، مثل پتک بر سرم کوبیده شد. تیم سوم را فرستادم امّا خدا خدا می‌کردم که زنده نمانم و چشمانم به چشمان مادر علیرضا و حمید نیفتد. قبل از این دو نفر حسن سرهادی را نیز به این شکل شکار کرده بودم و خدا او را مثل این دو برگزید.

   عملیات تمام شد و پس از ۳۶ ساعت توانستم پیکر غرق به خون این دو دیده‌بان عاشورایی را ببینم. آن دو را به همدان انتقال دادند و من سراغ ساک‌های شخصی آنان رفتم. داخل ساک حمید قرآن، مفاتیح و وصیت‌نامه و چند بسته باند و تنظیف برای بستن زخمش بود که با روحیات معنوی که از حمید می‌شناختم برایم عادی بود. امّا ساک علیرضا پر از نامه بود؛ نامه از استاندار همدان، امام جمعه همدان، فرمانده سپاه استان، دوست، فامیل، آشنا، و ریش‌سفیدهای روستای‌شان -انجلاس- و خیلی‌های دیگر، که همه خطاب به من نوشته بودند که آقای نوریان، این علیرضا نادری فرزند شهید است، او را به عملیات نبر و به عقب بفرست.

   دیدن این همه نامه با یک مضمون واحد بهت زده‌ام کرد. ماجرا را از واحد تعاون پرسیدم، گفتند: «قبل از عملیات هر نامه‌ای که خطاب به شما بود، علیرضا آن را بر می‌داشت و می‌گفت من به نوریان می‌رسانم». علیرضا نامه‌ها را باز می‌کرده و می‌خوانده و داخل ساک بایگانی کرده بود.


🌠🌠🌠


   با بازمانده‌های واحد دیده‌بانی خودمان را به مراسم شب هفت علیرضا نادری در مسجد رساندیم. آن‌قدر فشار روی خودم احساس می‌کردم که به شهید امیر درشته و محمد بروجردی گفتم: «یکی از شما دو نفر عباس نوریان بشوید.»

بروجردی درشت و قوی هیکل بود، پرسید: «چرا؟»

گفتم: «چون تو کتک خورت خوب است.»

وارد مسجد که شدیم، فامیل مرا چپ چپ نگاه کردند. فهمیدم که کار خراب‌تر از این حرف‌هاست.

   پس از مراسم سری به مغازه عموی شهید علیرضا نادری زدم. اسمش حاج عزت بود. برادر کوچک علیرضا -رضا- هم آنجا بود. خواستم وجدانم از این گرفتگی رها شود، گفتم: «من عباس نوریان هستم، علیرضا را من به جبهه برده‌ام.»

عمو عزّت خیلی درهم و گرفته گفت: «فرزند شهید را بردی شهید کردی و گزارش می‌دهی!»

گفتم: «من چکاره‌ام، ما هم بر اساس تکلیف و تشخیص دینی عمل می‌کنیم.»

رضا که تا این لحظه ساکت بود وارد گفت و گو شد و از در حمایت من درآمد و گفت: «آقای نوریان، من برادر کوچک علیرضا هستم. می‌خواهم به جبهه بیایم و جای خالی او را پر کنم»

حاج عزت این را که شنید کوتاه آمد و گفت: «برادر نوریان، علیرضا که به آرزویش رسید. او خبر شهادتش را از قبل گفته بود. همه ما منتظر این روز بودیم. امّا چون مادر علیرضا تنهاست، رضا را نبر».

   بعد از گفت‌وگو با عمو و برادر علیرضا، سری به خانه حمید قمری زدم. از لحظه ورود تا خروج سرم پایین بود. بچه‌ها از اخلاص، معنویت، شجاعت مظلومیت حمید حرف زدند و خاطره گفتند. مادرش حرفی نزد و سینی چای را میان ما می‌چرخاند.

   بعد از این دو دیدار به گلزار شهدا رفتم و با علیرضا و حمید درددل کردم.


شناسنامه خاطره

راوی: عباس نوریان، مسئول واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، عملیات بیت‌المقدس ۲، دی ماه ۱۳۶۶ 

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۱۸


کتاب --------------------

        بچه‌های مَمّدگِره 

مادران چشم انتظار

شهید علیرضا نادری و برادر عباس نوریان