بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

چهار دیده‌بان شهید _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


روی ارتفاع برده‌هوش، در جبهه شمال غرب دیدگاه زده بودیم و داشتیم برای عملیات نصر ۴ -آزادسازی شهر ماووت- آماده می‌شدیم که یک بسیجی ۱۵ ساله با یک سیمای خوشگل و بسیار نورانی به عنوان کمکی من به دیدگاه آمد.

پرسیدم: «اسمت چیه؟»

گفت: «علی‌اصغر سموات»

سئوال کردم: «اولین باره که به جبهه میآیی؟»

گفت: «آره، این دفعه هم با کُلی دردسر آمدم، سنم کم بود، اعزامم نمی‌کردند.»

گفتم: «دیده‌بانی یک فن تخصصی است، که هوش و شجاعت بالایی می‌خواهد.»

گفت: «به اضافه یک چیز دیگر»

پرسیدم: «چی؟»

گفت: «توکل و اخلاص»

   سرم را پایین انداختم و ظرف یک هفته، همه چیز را از نقشه‌خوانی، قطب‌نما، گرا گرفتن و مختصات دادن را به او آموزش دادم. خیلی صبورانه گوش می‌کرد، و همیشه زیر لب ذکر می‌گفت. دائم‌الوضو بود، و خیلی کم می‌خوابید. بیشتر از دیده‌بانی وقتش را به مستحبات و نمازهای نافله و خواندن دعا می‌گذراند. 

   پس از یک هفته تصمیم گرفتم سری به عقب بزنم. وقتی برگشتم به جای علی‌اصغر سموات، حمید قمری را در دیدگاه دیدم. حمید را از کربلای ۸ می‌شناختم.

پرسیدم: «از دیده‌بان تازه وارد چه خبر؟»

گفت: «عقرب نیشش زد و بردنش عقب»

   مدتی با حمید قمری دیده‌بانی می‌کردیم. امّا انگار قدم من برای او و نه علی‌اصغر سموات، خیر نبود. این دفعه، ترکش خمپاره به جای عقرب دست حمید قمری را گزید و او از گردونه رزم خارج شد.


🌠🌠🌠


زمستان سرد و یخبندان از راه رسیده بود. عباس نوریان -مسئول واحد دیده‌بانی- به همدان آمد و برای عملیات دیده‌بان‌ها را یکی یکی از خانه‌هایشان صدا کرد. شدیم هشت نفر؛ عباس نوریان، من، حسین رادنیا، رضا بهروزی، جمشید اسکندری، علی اسماعیلی، علیرضا نادری و حمید قمری.

   حمید قمری با دست مجروحش آمد و از همدان تا آن سوی مرز بانه توی کولاک و برف کنار بقیه بچه‌ها، پشت تویوتا نشست. وقتی وارد منطقه شدیم مثل گوشت یخی شده بودیم. همه نگران حمید قمری بودند و علیرضا نادری، که او هم مثل حمید جانباز بود و پدرش سال ۱۳۶۵ در جزیره مجنون به شهادت رسیده بود. کار عباس نوریان خیلی سخت بود که از میان ما چه کسانی را به عنوان تیم‌های دیده‌بانی پیشنهاد و برای عملیات انتخاب کند. عباس‌آقا گفت: «قبل از تیم بندی استخاره کنیم». خودش قرآن را باز کرد، آیه «مِنَ المؤمِنینَ رجالٌ صدَقوا و ماعاهُدوا اهللَ عَلَیه فمِنهُم من قَضی نَحبَه و مِنُهم من ینتَظِروا و ما بَدَلوا تبدیلاً» از سوره احزاب آمد. این آیه تلنگری به همه بود که پیمان خون ببندیم. پارچه‌ای آوردیم و به رسم عملیات کربلای ۴ و ۵، اسامی‌مان را روی آن نوشتیم و با یک قطره خون جلوی اسم‌ها، شفاعتنامه را امضا کردیم. تکلیف همه را آیه مشخص کرده بود به مصداق این آیه گروهی به سر پیمان خود با خدا، به عهد خود وفا می‌کردند و به دیدار محبوب می‌رسیدند و گروهی باید در صف منتظران می‌ماندند و هیچ چیز عهد آنان را عوض نمی‌کرد. ما نمی‌دانستیم که جزء کدام گروه هستیم. گروه شهدا یا گروه منتظران شهادت، هر چه بود، همه از هم سبقت می‌گرفتند که در تیم بندی‌های اول باشند.

   تیم اول حمید قمری و حسین کشانی شدند و تیم دوم علیرضا نادری و علی اسماعیلی، عباس‌آقا اسم تیم‌ها را که گفت بهم برخورد و قهر کردم، به اعتراض گفتم: «آقای نوریان حمید قمری و علیرضا نادری هر دو جانبازند، علیرضا نادری فرزند شهید است تو چه جور آنها را انتخاب کردی!؟». عباس‌آقا هم حساب‌ها دستش بود. امّا اصرار و التماس علیرضا نادری و حمید قمری او را تسلیم کرد.

   تا شب عملیات با او قهر بودم و نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که مرا صدا زد و گفت: «بهرام، برو وسائلت را بردار و بعنوان تیم اول، قبل از حمید قمری و علیرضا نادری برو». گفتم: «با کی؟». سربازی را معرفی کرد و همان شب بعد از خداحافظی با آن سرباز که اسمش را فراموش کردم، خودمان را به فرمانده گردان پیاده حضرت علی‌اکبر -حاج رضا زرگری- معرفی کردیم.


🌠🌠🌠


گام اول را تا تپه‌ای به نام شمشیری با گردان پیاده جلو رفتیم و برایشان آتش ریختیم. خط جدید در ارتفاعات مشرف به جاده و شهر ماووت به طرف سلیمانیه تثبیت شد. امّا ارتفاعی شبیه کله قندی دردست دشمن باقی ماند و از آن جا دردسر آغاز شد. 

   با طلوع آفتاب چند قبضه تیربار و دوشکار از روی کله قندی به طر ف ما تیراندازی کردند و آقای زرگری ازم می‌خواست با آتش خمپاره، خاموششان کنم. امّا خمپاره ایرانی برد و دقت کافی نداشت. همان را هم با سهمیه و محدودیت برایمان می‌فرستادند.

   عباس نوریان از سر شب مدام تذکر می‌داد که: «بهرام حواست باشد، مهمات کم است، تا می‌توانی صرفه‌جویی کن». از طرفی آقای زرگری سرم داد می‌کشید که: «دیده‌بان پس چکار می‌کنی؟»

   شرایط بدی بود و گلوله‌هایمان روی کله قندی نمی‌خورد و بر عکس دوشکاهای آنان روی ما قفل شده بود. آقای زرگری تصمیم گرفت چند نفر بسیجی را برای خاموش کردن دوشکاها بفرستد. آنها از خط جدا شدند امّا نرسیده به دوشکاها درو شدند. جلو آنان میدان مین بود.

   یک تخریبچی نوجوان داوطلب شد که جلو بیفتد و معبر بزند. جلو رفت امّا ده دقیقه نگذشته بود که روی مین رفت و پایش قطع شد. به حالت خمیده امّا سریع خودم را بالای سر او رساندم. با چفیه پایش را بستم و او را عقب آوردم. امّا تا خودرو برای انتقال او به عقب برسد، سفیدی چشمانش بالا آمد و خاموش شد.

   به دیدگاه برگشتم، آرزو داشتم حداقل یک قبضه خمپاره ۶۰ میلی‌متری کنارم بود تا دوشکا را می‌زدم با این دست تنگی، باطری بی‌سیم هم تمام شد و کاملا خلع سلاح شدیم. بهرام مبارکی -جانشین گردان پیاده- با بی‌سیم خودش به تطبیق آتش پیغام داد که این دیده‌بان‌ها باطری ندارند و خسته هستند و دو نفر دیگر جایگزین بفرستند.

   ساعتی بعد دیدم که علیرضا نادری و علی اسماعیلی از دامنه تپه به طرف ما می‌آیند. به صورت علیرضا نادری خیره شدم، درخشان و نورانی بود. به محض این که پا به دیدگاه گذاشت، گفتم: «علیرضا، تو اینجا شهید می‌شوی، هوای ما را هم داشته باش». کمی خوش و بش و شوخی کردیم، نسبت به وضعیت منطقه توجیه‌شان کردم و با کمکی‌ام به ماووت برگشتیم.

   در این فاصله حمید قمری و حسین کشانی را دیدم که به دیدگاه می‌رفتند. حمید اول دستکش‌ام را گرفت و بعد چکمه‌هایم را و بعد کلاه پشمی‌ام را. گفتم: «حمید خبرهایی است؟». گفت: «بیخود حرف نزن». بوسیدمش و رفتند.

   نمازش مغرب و عشا را که خواندم. خسته و کوفته، دراز کشیدم و خوابم برد که یکی با داد و فریاد می‌گفت: «بهرام حافظی کیه؟»

مثل جن‌زده‌ها از خواب پریدم و گفتم: «منم»

گفت: «عباس نوریان از تطبیق، پیغام داده که برگردی خط»

پرسیدم: «همین دو، سه ساعت پیش، دو تا دیده‌بان به خط رفتند»

جواب داد: «هر دو شهید شدند یک خمپاره آمده خورد وسطشان».

   تردید کردم که به خط بروم یا به مقر گردان ادوات در اردوگاه شهید شکری‌پور. راه دوم را انتخاب کردم چون فکر می‌کردم که با شهادت علیرضا نادری و علی اسماعیلی، حمید قمری و حسین کشانی جای خالی آن دو را پر کرده‌اند. وسیله نبود، چند کیلومتری توی برف و کولاک پیاده با آن سرباز رفتیم. هر چه می‌رفتیم، نمی‌رسیدیم. پشیمان شدم که چرا به خط برنگشتم تا بالاخره دم صبح، پس از چند ساعت به مقر گردان رسیدیم. از دور پرده‌ای سفید میان آن همه برف، خودنمایی می‌کرد به چشمم آمد. ولی متن آن را نمی‌توانستم بخوانم. به چادر دیده‌بان‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شدم، بچه‌ها دم چادر ماتم زده، نشسته بودند، پاهایم گرفت و سرد بود، نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم، چشم به پرده دوختم خبر شهادت علیرضا نادری، علی اسماعیلی، حمید قمری و حسین کشانی را نوشته بود.


شناسنامه خاطره

راوی: بهرام حافظی، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، جبهه ماووت، عملیات بیت‌المقدس ۲، زمستان ۱۳۶۶ 

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۲۴


کتاب---------------------

       بچه‌هایی مَمّدگِره

چهار دیده‌بان شهید

  • ۰
  • ۰

وای ننه‌جان! _ عملیات بیت‌المقدس ۲ 


علی رستمی برادر ۲ شهید، مسئول مخابرات گردان ۱۵۹ حضرت زهیر شهرستان اسدآباد و مولف کتاب‌های «نشانه‌ها»، «شعر یوسف‌نامه» و «یوسف ما» می‌نویسد:

 

گردان ۱۵۹ حضرت زهیر شهرستان اسدآباد، روز ۲۶ دی ۱۳۶۶ از پادگان سقز به سمت منطقه عملیاتی بیت‌المقدس ۲ حرکت کرد. شبی را در کنار پل سیدالشهدا که همدانی‌ها به آن منطقه مقر شهید شکری‌پور می‌گفتند، توقف کردیم. برف به شدت می‌بارید. 

   روی برف‌ها چادر زده بودیم و برای ایجاد فضای گرم‌تر، در کف هر چادر یک گونی بزرگ از فضولات خشک حیوانی ریخته و برزنت روی آن پهن کرده بودیم. با این وجود سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ می‌کرد. آن شب از شوق حضور در عملیات هر چند کمتر کسی خوابش برد ولی خدا را شکر، کسی دچار سرماخوردگی نشد.

   گردان‌هایی از لشکر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السّلام استان همدان وارد عمل شده بودند. گردان ۱۵۹، بعدازظهر روز بعد وارد خاک عراق در منطقه ماووت شد. پس از ساعتی استراحت در ساختمانی مشهور به ساختمان پلنگی، گردان ساعت ده شب در امتداد جاده ماووت به شهر سلیمانیه حرکت کرد.

   من مسئول مخابرات گردان ۱۵۹ بودم و محمدعلی بهرامی‌مشعوف و علی‌اکبر صوفی هم آن شب همراه و کمک من بودند. در روی یال تپه‌ای مشرف به جاده ماووت به شهر سلیمانیه عراق بودیم. هوا بسیار سرد بود و آتش دشمن بسیار سنگین. در کنار ما سه نفر بی‌سیم‌چی که اسدآبادی بودیم، حمید قمری و علی اسماعیلی دو بچه ۱۵، ۱۶ ساله همدانی از واحد دیده‌بانی ادوات لشگر برای دیده‌بانی بودند که فاصله سنگرشان با ما، به اندازه باریکی یک گونی بود.

   دیده‌بان‌هایی که حتی قادر نبودند دو متری خود را در آن ظلمات و تاریکی ببینند زیر حجم سنگین آتش، برای حفاظت از نقشه و دفترچه کد و رمزشان، پتویی روی سر کشیده و در حال رد و بدل پیام به قبضه‌های خمپاره در عقبه بودند.

   محمدعلی و علی‌اکبر معلم بودند و سالیان سال رفاقت داشتند. علی‌اکبر از بچگی یتیم شده بود و به شدت دلبسته مادرش. من با محمدعلی بهرامی‌مشعوف رفیق بودم اما با آنکه علی‌اکبر صوفی هم محله‌ای‌مان بود، ارتباط صمیمانه‌ای نداشتم. یکی را صدا می‌زدم محمدعلی، بدون پیشوند آقا و پسوند فامیلی و در عوض دیگری را صدا می‌زدم آقای صوفی.

   برای آنکه یخ نزنیم و در ضمن خودمان و بی‌سیم‌ها را از اصابت ترکش در امان نگه داریم؛ با سر نیزه همان‌جایی که بودیم را گود کردیم. حدود نیم ساعت سینه‌کش تپه را با سرنیزه کنده و خاک آن ‌را بیرون ریختیم. چاله‌ای در کنار سنگر آن دو دیده‌بان همدانی حفر کردیم به گونه‌ای که خودمان و بی‌سیم‌هایمان به راحتی در آن، جا گرفتیم.

 اما دقایقی بعد، علی‌اکبر از من پرسید: «آقای رستمی؛ می‌شه من برم پیش این دو تا دیده‌بان!؟»

   سنگر قمری و کشانی کمی گودتر و بزرگ‌تر از سنگر ما سه اسدآبادی بود. از خدا خواسته قبول کردم. علی‌اکبر بلند شد و پایش را داخل سنگر آنها گذاشت. آنها برای میهمانشان، کمی جابجا شدند و در عوض جای من و محمدعلی کمی فراخ‌تر شد. ما ماندیم با دو بی‌سیم پی‌آرسی ۷۷ که جان گردان به سلامتی و حفظ آن وابسته بود که آن دو را چون فرزند عزیزی به سینه فشرده بودیم...

   آتش دشمن همچنان سنگین بود. یکی دو دقیقه از رفتن علی‌اکبر صوفی نگذشته بود که ناگهان انفجار مهیب‌تر از تمام انفجارهایی که تا آن روز به چشم دیده بودم، رخ داد. گیج و منگ شده بودم آنقدر که با خود فکر می‌کردم شهید شده‌ام و عن قریب است بروم توی بهشت خدا! احساسم می‌گفت مرده‌ای؛ که نه چیزی می‌بینی، نه چیزی می‌شنوی و نه چیزی احساس می‌کنی! ناگهان گوش‌هایم شروع کردند به سوت کشیدن. سوتی که گویی قصد سوراخ کردن سرم را داشت. انگار زمین خدا با تمام کوه‌ها و صخره‌هایش روی سرم آوار شده بود. من و محمدعلی زیر تلی از خاک دفن شده بودیم. گونی‌های سنگر مجاور هم روی ما افتاده بود و سنگینی‌شان داشت تنمان را خُرد می‌کرد. تکانی به خودمان دادیم و کم‌کم از زیر آوار بیرون آمدیم. دستی به صورت‌مان کشیدیم و گرد و خاک را از صورت‌مان پاک کردیم. نگاهی به سر و تن خودمان و بی‌سیم‌ها کردیم و خدا می‌داند چقدر از سالم بودن بی‌سیم‌هایمان خوشحال بودیم. فقط آنتن میله‌ای بی‌سیم‌ها تکه‌تکه شده بودند که به دلیل داشتن آنتن شلاقی زاپاس مضطرب نشدیم. فریادی از سنگر مجاور بلند شد؛ واااای ننه جااان!

   صدای علی‌اکبر صوفی بود. بلند شدم. خودم را به سمت سنگر همسایه کشیدم. زیر نور منورهایی که آسمان را روشن می‌کردند، چشمم افتاد به بدن متلاشی شده آن دو نوجوان معصوم؛ قمری و اسماعیلی که گودی سنگر افتاده بودند. علی‌اکبر به ظاهر سالم بود ولی هنوز هوار می‌کشید: وااای ننه جااان!

   در روشنای نور منور دیگری او را دیدیم که به اندازه یک دریا، خون از پاهایش جاری بود. پای چپش، ساق پای چپش تا مچ له شده بود و به شدت خون از آن جاری بود. مچ پای دیگرش هم خونریزی داشت. هر دویمان دست به کار شدیم. پاهای علی‌اکبر را از زیر زانو با چفیه‌هایمان بسته و چند متر او را پایین‌تر کشاندم. خون زیادی از صوفی رفته بود و سرما امانش را حسابی بریده بود. فقط مادرش را صدا می‌زد: «وای ننه»


🔵🔵🔵


یاد پیکر بچه‌های عملیات بیت‌المقدس۲ افتادم. فردای عملیات برادر شادمانی -فرمانده لشگر- آمد. از آنتن بی‌سیم رد مرا گرفت و بالا آمد. احوال گرفت و چشمش به پیکر شهدا افتاد.

   بمیرم برای دوستانم که برف پیکرهایشان را پوشانده بود. پیکر دو دیده‌بان اول تکه تکه شده بود. برادر شادمانی گفت یکی دو نفر از افراد سن بالا بیان این پیکرها را بذارن داخل تویوتای او.

چند پیکر دیگر در گوشه و کنار بود. اشاره کرد به پیکری که کنار رودخانه افتاده بود و خیلی زیبا انگار خوابیده بود. گفتم: «زکی رستمی بچه اسدآباده». گفت: او را هم بردارید و داخل ماشین بذارید.

   فردای آن روز علی‌رضا عباسی اونجا شهید شد. مادر علی‌رضا تا آخر عمر طاقت دیدن بارش برف را نداشت و موقع بارش برف گریه می‌کرد و می‌گفت: خدا بچه‌م سردشه... خدا زیر برف بچه‌م خوابش برده... خدا...


لا یوم کیومک یا اباعبدالله


عملیات بیت‌المقدس ۲

  • ۰
  • ۰

برادر «امداد غیبی» _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


توی سوز و برف و سرمای دامنه کوه، ۱۲ دیده‌بان بودیم که خیلی راحت و عادی زندگی می‌کردیم. اردوگاه شکری‌پور عقب‌تر از خط ما بود و ما خودمان را برای عملیاتی سنگین در زمستان آماده می‌کردیم.

   یکی از ما دوازده نفر حمید قمری بود. حمید ۶ ماه پیش در همین جبهه ماووت از ناحیه دست جانباز شد و دستش از کار افتاد. امّا حمید از پا نیفتاد. بعد از بهبودی نسبی زخم، خودش را به جبهه رساند، می‌گفت: «چیزی نبود یک ترکش طلایی بود که خوب شد». و می‌گفت: «با یک دست هم می‌شود دوربین برداشت و دیده‌بانی کرد.»

   امّا در اردوگاه شکری‌پور از دیده‌بانی خبری نبود. می‌خوردیم و زیر پتو دست و پا می‌زدیم و با سرما کلنجار می‌رفتیم تا نزدیکی اذان صبح. آن وقت عده‌ای از چادر یواشکی بیرون می‌زدند و توی برف و یخ وضو می‌گرفتند و یک گوشه، یک پتو روی سرشان می‌انداختند و نماز شب می‌خواندند. یک کار دیگر هم در دستور کار بود، شهرداری. نوبت شهرداری‌مان که می‌شد دو نفری ظرف‌های نشُسته را با آبی که روی چراغ نفتی والور گرم کرده بودیم می‌شستیم. بچه‌ها از جمله؛ علی‌اصغر سموات، مرتضی سعیدی، محمد بروجردی، و کامران خداکرمی نمی‌گذاشتند حمید با آن دست از کار افتاده شهرداری کند. اما بیشتر وقت‌ها که ظرف‌های چرب و نشُسته را می‌گذاشتند تا فردا بشویند، می‌دیدند که صبح همه ظرف‌ها تمیز و پاک داخل جعبه غذا، ردیف شده و می‌گفتند: «کار، کار امدادهای غیبی است.»

   خواب من سبک بود. تا کسی می‌جنبید که نیمه شب از چادر بیرون بزند، زیر چشمی او را می‌دیدم. آمار نماز شب‌خوان‌ها را داشتم. حمید قمری یکی از آن‌ها بود. امّا یک شب دیدم حمید با یک دست ظرف را بیرون می‌برد و فهمیدم که قصه چیست.

   سر وقتش رسیدم. قدیمی جمع بودم، بچه‌ها «عمو سلمان» صدایم می‌کردند. از جایگاه مسئولیت‌ام به او امر و نهی کردم، گفتم: «کی به شما گفته ظرف بشوری!؟»

   اولش از در بی‌خیالی وارد شد و گفت: «عمو سلمان، خوابم نمی‌بره خواستم، با چیزی خودم را مشغول کنم.»

   گفتم: «اما من می‌دانم که این بار اوّلت نیست که ظرف‌ها را می‌شوری». دید که لو رفته گفت: «اگر نشورم، حق این بچه‌ها بر گردنم می‌آید و نمی‌خواهم حق‌الناس درگردنم باشد.»

   فردا صبح به بقیه بچه‌ها اعلام کردم که از امروز، حمید قمری هم مثل بقیه ظرف می‌شورد.

   بچه‌ها پرسیدند: «چرا؟»

   گفتم: «حمید با این دستش بیشتر از موظفی خودش ظرف می‌شورد و حق او بر گردن ما می‌آید.»

   حمید آن روز خیلی خجالت کشید و بچه‌ها به شوخی به او خطاب می‌کردند: «برادر امداد غیبی»


   چند روز بعد حمید در حین دیده‌بانی در عملیات بیت‌المقدس ۲ به شهادت رسید.


شناسنامه خاطره

راوی: سلمان بحیرایی، دیده‌بان سپاهی، گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، شهر ماووت، منطقه عملیاتی بیت‌المقدس ۲، دی ماه ۱۳۶۶ 

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۳/۰۲/۱۷


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره




شهید حمید قمری

  • ۰
  • ۰

دیده‌بان صلواتی _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


بیشتر دیده‌بان‌ها وقتی از قبضه‌های توپخانه آتش می‌گرفتند در جواب الله‌اکبر قبضه‌چی‌ها می‌گفتند: «جانم فدای رهبر». امّا غلامرضا مددی یک ذکر خاص داشت او در جواب الله‌اکبر صلوات می‌فرستاد. از آن وقت اسمش شد دیده‌بان صلواتی.

   ذکر صلوات مددی به قدری از عمق جان و برآمده از دل بود که هر دیده‌بانی او را می‌دید صلوات می‌فرستاد. 

   دیده‌بان صلواتی فقط پشت بی‌سیم اهل ذکر و صلوات نبود، همیشه دوست داشت نگهبان پاس سوم شب یعنی قسمت آخر شب باشد که در سنگر دیدگاه هم دیده‌بانی کند و هم نمازشب بخواند. دل او مثل آینه صاف و بی‌غبار بود و حقایقی را می‌دید که اثر همان ذکر خالصانه و نمازهای عارفانه‌اش بود. یکی از این پیش‌بینی‌ها خاطره‌ای بود که سیدعباس حوائجی برای من -نبی‌الله شامخی- تعریف کرد.

   سیدعباس گفت: «در منطقه ماووت عراق در زمستان سرد دی ماه سال ۱۳۶۶ می‌خواستم به مرخصی بروم، از ماووت عراق تا شهر قم چند بار باید ماشین عوض می‌کردم و کرایه می‌دادم امّا پول نداشتم و خجالت می‌کشیدم وجهی را از کسی حتّی از واحد تعاون تقاضا کنم. با ناامیدی از بچه‌های دیده‌بان خداحافظی کردم، و خواستم از کوه سرازیر شوم که غلامرضا مددی دستی روی شانه‌ام گذاشت و بدون اینکه حرفی بین او و من رد و بدل شود. سیصد تومان پول کف دستم گذاشت. اصرار کردم که این پول خیلی زیاد است و از طرفی به کسی حرفی نزدم و درخواستی نداشتم، شما از کجا متوجه شدید که من پول توجیبی ندارم». گفت: «سید، برو به امان خدا، این هدیه صلواتی است.»

   صلوات فرستادم و راهی مرخصی شدم. بعد از یک هفته از مرخصی برگشتم. سراغ غلامرضا مددی را گرفتم گفتند: «تو که رفتی، شهید شد.»

   سال‌ها می‌گذرد و من مانده‌ام که از کجا درخواستی را که من به زبان نیاورده بودم، فهمید.


شناسنامه خاطره

راوی: نبی‌الله شامخی، مسئول دیده‌بانی گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام به نقل از سیدعباس حوائجی

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، منطقه ماووت، دی ماه ۱۳۶۶

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگرة شهدا، ۱۳۹۳/۱۰/۲۳


کتاب----------------

       بچه‌های مَمّدگِره

گریه آخر

شهید غلامرضا مددی 

  • ۰
  • ۰

نامه بی‌جواب _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


دو شب مانده به عملیات جوانی با یک نامه از همدان خودش را به مقر ما در عقبه منطقه عملیاتی بیت‌المقدس ۲ رساند. علیرضا نادری، همین که جوان را دید جا خورد. جوان پسرخاله علیرضا بود و بدون صحبت با علیرضا، نامه را گذاشت کف دست مسئول دیده‌بان‌ها، عباس نوریان. 

   عباس‌آقا نامه را باز کرد. نگرانی در صورت علیرضا آشکار شد، پرسید: «چیه!؟»

   عباس‌آقا گفت: «خانواده‌ات از امام جمعه همدان خواسته‌اند که این نامه را بنویسید.»

   پرسید: «چه نامه‌ای؟»

   عباس‌آقا: «اینکه پدر تو، شش ماه پیش شهید شده و تو باید به همدان برگردی». علیرضا این حرف‌ها را که شنید وا رفت و با التماس گفت: «اجازه بده که همین جا بمانم».

   علیرضا با سن کم دیده‌بان با تجربه و عملیات دیده‌ای بود. و حتی مجروح هم شده بود. عباس‌آقا دلش سوخت و گفت: «باشه همین جا می‌مانی»


🔵🔵🔵


شب عملیات، همه بچه‌ها تیم‌بندی شدند. علیرضا گوشه‌ای کز کرده بود. بچه‌ها شفاعت‌نامه‌ نوشتند. اسم علیرضا هم نوشته شد. قطره خونی روی شفاعت‌نامه‌ زد، به گریه افتاد و عباس‌آقا را به فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها قسم داد که اجازه بدهد به عملیات بیاید.

   عباس‌آقا سرش را پایین انداخت امّا گریه علیرضا، خیلی‌ها را به گریه انداخت تا سرانجام عباس‌آقا قبول کرد. صبح روز اول عملیات، علیرضا نادری رفت پیش بابای شهیدش.


شناسنامه خاطره

راوی: رضا بهروزی، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه، منطقه عمومی ماووت، زمستان ۱۳۶۶

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۳/۱۱/۰۱


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

نامه بی‌جواب

ایستاده از راست: شهید علی‌رضا نادری و رضا بهروزی 

نشسته از راست: حسین رادنیا و شهید حسین کشانی 

منطقه عملیاتی بیت‌المقدس ۲ _ دی ماه ۱۳۶۶

  • ۰
  • ۰

عهدنامه _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


دم غروب بود که عباس نوریان -مسئول ما دیده‌بان‌ها- سرزده آمد. آرام و قرار نداشت دنبال بهانه‌ای بود که حرفی را بزند. تا وقت نماز مغرب شد، جلو ایستاد و ما دوازده دیده‌بان به او اقتدا کردیم. عباس‌آقا نماز را با گریه و حال خوشی خواند و بیشتر بچه‌ها مثل او نماز را با گریه خواندند. بعد از نماز برخواست و گفت: «در مسیر که می‌آمدم گردان‌های پیاده را دیدم که پشت تویوتا و داخل کامیون‌ها برای عملیات به خط می‌رفتند. آنجا بوی خوشی می‌آمد. این بو را توی چادر شما هم استشمام می‌کنم خوش به حال آن کسانی که فردا شب...»

   آن شب سخنان آقای نوریان به سمت روضه رفت. و فردا شب وقتی در قالب تیم‌های دیده‌بانی دو نفره سازماندهی می‌شدیم، هر کسی در آرزوی شهادت بود. خون‌نامه نوشتیم، تا اگر کسی توفیق شهادت یافت دیگری را شفاعت کند. و عجیب این که وقتی آقای نوریان به قرآن تفأل زد تا آیه‌ای را انتخاب کند و بالای شفاعت‌نامه‌ بنویسد، این آیه آمد: «لا یملِکُونَ الشفاعَةَ إلّا مَنِ اتَخَذَ عِندَ الرَحمنِ عَهداً» (سوره مریم/آیه ۸۷)

«از شفاعت ما برخوردار نمی‌شود جز آنکس که در پیمان ما با خداوند رحمان، عهد و پیمان داشته باشد.»

   سه روز بعد چهار نفر از بچه‌هایی که شفاعت‌نامه‌ را امضا کردند به شهادت رسیدند.

شهیدان: حمید قمری، حسین کشانی، علی اسماعیلی و علیرضا نادری.


شناسنامه خاطره

راوی: مرتضی سعیدی، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: منطقه عملیاتی ماووت، موقعیت شهید شکری‌پور، ۱۳۶۶

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۰۴/۰۹


کتاب--------------------

      بچه‌های مَمّدگِره

عهدنامه

شفاعت‌نامه‌ رزمندگان واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

قبل از عملیات بیت‌المقدس ۲ 

  • ۰
  • ۰

دورهمی ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۷ _ عکس‌های سری دوم 


دورهمی همرزمان گردان‌های ادوات و توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام به میزبانی برادر اکبر عباسی در حیدره برگزار شد. 
















  • ۰
  • ۰

دورهمی ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۷ _ عکس‌های سری اول 


دورهمی همرزمان گردان‌های ادوات و توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام به میزبانی برادر اکبر عباسی در حیدره برگزار شد. 













  • ۰
  • ۰

گریه زیر باران _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


باران سیل‌آسا می‌آمد و گردان‌های عملیاتی عازم آن سوی رودخانه برای تسخیر ارتفاع «قامیش» بودند. مسئول واحد دیده‌بانی تیم‌ها را مشخص کرد و قرار شد من و محمد بروجردی در دیدگاه عقب با دوربین ۸۰*۲۰ کار کنیم. 

   شام را آوردند، برنج و مرغ بود. با تجربه‌ها می‌گفتند برنج و مرغ نشانه عملیات است. من سیر خوردم امّا محمد بروجردی لب به غذا نزد و زیر باران نشست و مثل باران اشک ریخت. او اصرار داشت که به خط برود و کنار گردان‌های خط شکن باشد و از جلو دیده‌بانی کند. امّا چون مثل من سرباز بود و آخرین روزهای خدمت را می‌گذراند، عباس نوریان راضی نمی‌شد که او را به خط بفرستد.

   آن شب گریه او زیر باران دیدنی بود. دانه‌های اشک و قطره‌های باران تمام صورت محمد را پوشانده بود. سرانجام عباس نوریان پذیرفت که این شیرمرد دیده‌بانی را به خط بفرستد.


شناسنامه خاطره

راوی: اکبر عباسی، پاسدار وظیفه واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، مسیر ماووت، پائیز ۱۳۶۶

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۲


کتاب--------------------

      بچه‌های مَمّدگِره


  • ۰
  • ۰

آینده قطعی _ تمدن اسلامی 


حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی می‌فرمایند :

ملت ایران به فضل پروردگار، با هدایت الهی، با کمکهای معنوی غیبی و با ادعیه‌ی زاکیه و هدایتهای معنوی ولی‌الله‌الاعظم ارواحنافداه خواهد توانست تمدن اسلامی را بار دیگر در عالم سربلند کند و کاخ با عظمت تمدن اسلامی را برافراشته نماید. این، آینده‌ی قطعی شماست. جوانان، خودشان را برای این حرکت عظیم آماده کنند. نیروهای مؤمن و مخلص، این را هدف قرار دهند.

۲۹ مرداد ۱۳۷۶

میلاد نور ۱۴۳۹

سالروز میلاد با شکوه یوسف زهرا حضرت مهدی عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف مبارک باد