بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

جدالِ رو کم کنی _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 

 

دشمن تا روی قله «آمدین» تانک آورده بود و بچه‌های لشگر ۱۰ سیدالشهدا را می‌زد. گاهی سر لوله تانک را به سمت بچه‌های لشگر ما می‌چرخاند ضرب شستی نشان می‌داد و از ما تلفات می‌گرفت. 

   تانک پررویی بود و خار چشم‌مان شده بود. یک روز علی حاتمی -مسئول واحد دیده‌بانی- به دیدگاه آمد و برای زدن تانک نسخه‌ای پیچیدیم و بعد از سه روز خاموشش کردیم. 

   مدتی بعد علی حاتمی دوباره به دیدگاه آمد. مسئولیت او اقتضاء می‌کرد که به ما سر بزند و نیازهای‌مان را بشنود و برود. امّا وقتی دید که دشمن روی دیدگاه آتش می‌ریزد، ماند و گفت: «باید رویشان را کم کنیم». دیدگاه روی قله تیز و سنگی «قشن» بود. دشمن با رادار رازیت جای دیدگاه ما را پیدا کرد و یک ریز روی آن آتش می‌ریخت. من با فاصله کمی از دیدگاهِ مادر به علی حاتمی چشم دوخته بودم که زیر این آتش محکم ایستاده بود و می‌خواست با آتش متقابل آنها را بترساند. تعداد توپ‌ها و خمپاره‌های که روی سنگر دیدگاه خورد را شمردم. ۲۲ گلوله بود که هر کدام چند نفر را تکه تکه می‌کرد. امّا حاتمی، خیلی بی‌خیال، با تطبیق آتش -عباس نوریان- و قبضه‌ها تماس می‌گرفت. در کنار دادن تصحیحات، گاهی به زبان ترکی، شوخی می‌کرد و آتش رو کم کنی آن‌قدر بالا گرفت که برای دقایقی دیدگاه در میان دود و خاک گُم شد. اما صدای حاتمی از پشت بی‌سیم می‌آمد که همچنان آرام و شجاع تقاضای گلوله می‌کرد. تا بالاخره آتش دشمن قطع شد و حاتمی جدال رو کم کنی را برد. 


شناسنامه خاطره

راوی: حسین رستمی، پاسدار وظیفه واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، جبهه ماووت، پاییز سال ۱۳۶۶ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۱۰


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

جدالِ رو کم کنی

منطقه عملیاتی نصر ۴ و بیت‌المقدس ۲ 

  • ۰
  • ۰

بیت‌المال _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


فرمانده لشگر رفته بود. آن روز علی حاتمی با تجربه، دیده‌بان و حمید ترکمان کمک دیده‌بان روی قله بودند. ظاهراً فرمانده لشگر -حاج علی شادمانی- دوربین می‌کشد و چند هدف را نشان حاتمی می‌دهد و از او می‌خواهد که آتش پرحجم و سنگینی روی آنها بریزد. 

   من مسئول گروهان آتش بودم و قبضه‌های ۸۱ و ۱۲۰ و کاتیوشا، تحت فرمانم بودند. حاتمی نگفت که فرمانده لشگر کنار او ایستاده. مختصات داد و گلوله خواست. ما هم با سه قبضه چند گلوله زدیم. 

من به حاتمی گفتم: «سهمیه دو سه روزت را زدی، تمامش کن»

مى‌خواستیم قبضه را تمیز کنیم که حاتمی گفت: «بابا بزرگ اینجاست و درخواست می‌کند هر چه داری بریز»

ما هم سرشوق آمدیم و جهنمی به پا کردیم که حاتمی گفت: «بابا بزرگ می‌گوید مأموریت تمام»


   از موضع حرکت کردم و خودم را به دیدگاه رساندم تا ببینم ماجرا چه بود. که این همه آتش را در شرایط غیر عملیاتی ریختیم. دیده‌بان‌ها، پشت سر فرمانده داشتند بر می‌گشتند که رسیدم. آن جا یک گونی خالی سنگری زیر پا افتاده بود. فرمانده لشگر رو کرد به دیده‌بان‌ها و گونی را نشان داد و گفت: «این گونی که بلا استفاده زیر پا افتاده بیت‌المال است، ۷ تومان پول خرجش شده، حساس باشید». حمید ترکمان دیده‌بانی رُک و حاضر جواب بود، گفت: «حاج‌آقا میلیون‌ها تومان خمپاره و کاتیوشاها بود که ما ریخیتم سر دشمن، حالا شما از یک گونی ۷ تومانی حرف می‌زنی؟».  حاج علی شادمانی نه تنها عصبانی نشد که خندید و گفت: «آن گلوله‌ها به جای خود، و این گونی‌ها به جای خود، همه اینها حساب و کتاب دارد» 


شناسنامه خاطره

راوی: رمضان محمدی، پاسدار وظیفه فرمانده گروهان پشتیبانی آتش، گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، جبهه عمومی ماووت، پاییز سال ۱۳۶۶

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۲


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

بیت‌المال

ایستاده از راست: بهرام زاهدی، محمد بروجردی، عباس نوریان، مرحوم حسن ترک و رفیع شعبانلو 

نشسته از راست: زندی، سوری و رمضان محمدی 

شهید شکری‌پور، سال ۱۳۶۶ 

  • ۰
  • ۰

زندگی‌نامه سردار شهید مصیب مجیدی

معاون اطلاعات عملیات لشکر ۳۲ انصار الحسین علیه‌السلام 


مصیب مجیدی در نهم تیر ماه سال ۱۳۳۹ در روستای «دره مراد بیگ» از توابع شهرستان همدان و در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش حاج ستار مجیدی، آسیاب داشت و با فروش آرد و کسب روزی حلال مخارج زندگی را تامین می‌کرد. مصیب کودک بسیار مودب و با اراده‌ای بود و همپای پدر کار می‌کرد و به مادر و اعضای خانواده نیز کمک می‌کرد. جو اعتقادی و مذهبی خانواده، مصیب را نیز با مکتب اهل بیت علیهم‌السلام  آشنا کرد و از همان کودکی در مراسم‌های مذهبی و عاشورایی حضور فعال داشت و نسبت به انجام واجبات و ترک محرمات بسیار حساس و کوشا بود.

   سال ۱۳۴۶ وارد دبستان شد و پس از آن دوره راهنمایی را آغاز کرد. به دلیل هوش عالی و پشتکار بسیار خوب، دوره ابتدائی و راهنمایی را به عنوان دانش آموز ممتاز پشت سر گذاشت. دوران نوجوانی او همزمان شد با سال‌های مبارزات انقلابی و مصیب نیز همچون دیگر جوانان و نوجوانان در مسیر انقلاب گام برداشت و به یکی از فعالان مبارز تبدیل شد. در دوران تحصیلات راهنمایی با شخصیت امام خمینی سلام‌الله‌علیه و نهضت الهی او بر علیه حکومت پهلوی آشنا شد و از آن لحظه به بعد هیچگاه از مبارزات و وقایع پر شور انقلاب کنار نبود.

   مخالف هر نوع بی‌برنامگی و بی‌نظمی در مسیر مبارزه بود و به کار گروهی و نظام‌مند اعتقاد راسخ داشت. از مریدان حضرت آیت‌الله مدنی روحانی مبارز و انقلابی مستقر در همدان بود و خطی و مشی مبارزه و دستورات لازم را از وی می‌گرفت تا هم خودش بداند که باید چگونه مبارزه کند و هم با انتقال دستورات ایشان به دیگران به خصوص هم کلاسی‌هایش مبارزات مردمی را با یک سازماندهی مناسب و حساب شده پیش ببرد.

   بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز از پا ننشست و با عضویت در گروه‌های جهادی و خدمتگزاری به محرومان و مستضعفان سعی کرد تا گره‌ای از کار مردم محروم و مستمند جامعه باز کند و در عین حال به نظام مقدس و نوپای جمهوری اسلامی ایران خدمت کند.

   با شروع جنگ تحمیلی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و همراه با دوستان و دیگر پاسداران عازم جبهه شد تا فریضه الهی جهاد را انجام دهد. مصیب مجیدی در جبهه لیاقت و شجاعت زیادی از خود نشان ‌داد. روزی که وارد جبهه شد ۲۰ سال داشت اما کارهایی که انجام داد و نظراتی که ارائه کرد او را مانند یک فرمانده آموزش دیده و با تجربه مطرح ساخت. فرماندهان لشکر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام که از همرزمان دوره‌ی مبارزات انقلابی او بودند مدیریت و شجاعت او را در آن روزها دیده بودند. مسئولیت‌های متعددی به وی واگذار شد و با هدایت نیروهای سپاه و بسیج ضربات خرد کننده‌ای را به دشمن وارد کرد.

   بارها مجروح شد اما مجروحیت‌ها خللی در عزم الهی او ایجاد نمی‌کرد و بعد از هر بار مجروحیت و بدون اینکه منتظر بهبودی کامل باشد دوباره راهی جبهه می‌شد.

   بعد از تشکیل واحد اطلاعات عملیات در لشکر ۳۲ انصار الحسین علیه‌السلام به سمت جانشینی این واحد منصوب شد. مسئولیت یکی از حساس‌ترین و سخت‌ترین پست‌های نظامی که در برخی عملیات‌ها سرنوشت هزاران جوان و رزمنده به تدابیر وی و فرماندهان و سایر نیروهای هم‌رده مصیب بسته بود، به وی و شهید علی چیت‌سازیان فرمانده جوان و نام آشنای دوران دفاع مقدس واگذار شد. در این سمت در کنار شهید علی چیت‌سازیان فرمانده اطلاعات عملیات لشکر و یار دیرین خود بسیار خوش درخشید و خدمات ارزشمندی به جای گذاشت.

   با این‌که در مقام یک فرمانده بود اما با نفوذ به عمق جبهه دشمن اطلاعات کسب می‌کرد. اطلاعاتی که پایه و اساس پیروزی‌های نیروهای ایرانی در عملیات‌های بزرگ و کوچک بود. پس از شناسایی و جمع‌آوری اطلاعات در هنگام عملیات نیز به یاری نیروهای رزمنده می‌رفت و با هدایت و فرماندهی تعدادی از نیروها به نبرد با دشمن می‌پرداخت.

   این سردار خستگی ناپذیر و سرباز همیشه استوار سپاه اسلام و انقلاب در لشکر ۳۲ انصار الحسین علیه‌السلام استان همدان، سرانجام به عهد و پیمانی که با خدای خود بسته بود وفا کرد و در بیست و ششم اسفند ۱۳۶۴ در عملیات ظفرمند والفجر ۸ در منطقه عملیاتی فاو، سر و جانش را فدای معشوق کرد و به دیدار دوست پر کشید.


   شهید مصیب مجیدی، یار و رفیق روزهای سخت شهید علی چیت‌سازیان بود و آنقدر این دوستی عمیق و ریشه‌دار بود که علی چیت‌سازیان روزها از فراق دوست گریست. در روز تشییع جنازه معاونش در باغ بهشت همدان پشت تریبون رفت و با صدایی بغض‌آلود گفت: «مصیب، فرزند گلوله ها، ترکش‌ها، خمپاره‌ها، فرزند گرسنگی‌ها، تشنگی‌ها، خستگی‌ها و مالک اشتر زمان بود»

زندگی‌نامه سردار شهید مصیب مجیدی

شهیدان مصیب مجیدی و علی چیت‌سازیان 

  • ۰
  • ۰

راهکار شهادت _ شهید مصیب مجیدی 


حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی می‌فرمایند: 

فرمانده‌اش [علی چیت‌سازیان] همان کسی که ایشان [علی خوش‌لفظ] از او تعریف می‌کند و یاد می‌کند و آن حرف را از او نقل می‌کند. 

   همسر او [علی چیت‌سازیان] می‌گوید در آخرین باری که آمد منزل و بعد [از آن] رفت و شهید شد و دیگر ندیدیمش؛ نیمه‌شب همین‌طور نشسته بود و اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد. با اینکه مرد باصلابت و قدرتمند و فرمانده کاملاً باصلابتی بود و اصلاً اهل گریه و این چیزها نبود؛ اما اشک می‌ریخت. گفتم چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟ 

گفت: فلانی را خواب دیدم. رفیق همراهش را، معاونش را. 

   معاونش را خواب دیده بود که قبل از او شهید شده بود. می‌گوید دستش را محکم گرفتم و گفتم باید به من بگویی. ما این‌همه با همدیگر رفتیم راهکار پیدا کردیم. اینها نیروهای اطلاعات عملیات بودند که بلدچی یگان‌ها می‌شدند. قبلاً می‌رفتند راه‌ها را پیدا می‌کردند، باز می‌کردند تا یگان‌ها بتوانند حرکت کنند بروند جلو. ما این‌همه رفتیم با همدیگر راه باز کردیم، راهکار پیدا کردیم. راهکار این قضیه چیست؟ این قضیه‌ی شهادت؟ این را به من بگو، چرا من شهید نمی‌شوم؟

   می‌گوید یک نگاهی به من کرد و گفت: «راهکارش اشک است، اشک» 

۴ اسفند ۱۳۹۵

راهکار شهادت _ شهید مصیب مجیدی

شهید مصیب مجیدی

معاون اطلاعات عملیات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 


  • ۰
  • ۰

علی ۱، علی ۲، علی ۳، علی ۴ _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶


با دوربین مواضع دشمن را دید می‌زدم که یکی سرزده وارد دیدگاه شد. هول و هراس برم داشت وقتی دیدم فرمانده پر آوازه اطلاعات عملیات لشگر تک و تنها وارد سنگر دیده‌بانی شده است. 

گفت: «مرا می‌شناسی؟»

گفتم: «علی‌آقا! کیست که در این لشگر شما را نشاسند.»


   گفت: «خیلی خُب، حالا که شناختی، چند نقطه را نشانت می‌دهم آنها را بزن و ثبت تیر کن و اسم آنها را به نام من علی بگذار» و چهار نقطه را نشان داد. 

   با خجالت و شرم گفتم: «فرمایش شما درست، امّا من یک سربازم و بدون اجازه فرمانده مستقیم نمی‌توانم، جایی را بزنم. در ثانی آنجا که شما می‌فرمایید، جزء اهداف و محدوده آتش من نیست و دیگر این‌که سهمیه مهمات امروزم تمام شده و دستم خالی است.»

   خندید و گفت: «پسر خوب، این را همان اول می‌گفتی. اجازه که از فرمانده مستقیمت گرفتی و سهمیه‌ات که رسید، آن چهار نقطه را بزن و ثبت کن به نام علی ۱، علی ۲، علی ۳، علی ۴ به دردت می‌خورد.»

   فردا موضوع را با فرمانده گردان -مصطفی نساج- و مسئول واحد دیده‌بانی در میان گذاشتم، گفتند: «هر جا را که علی‌آقا گفته بزن». همان روز سهمیه  قبضه خمپاره و مینی‌کاتیوشا را تأمین کردند، دم عصر شروع به کار کردم، روی جاهایی که علی‌آقا دست گذاشته بود، چهار ثبت تیر دقیق گرفتم و اسم‌هایشان را از یک تا چهار به نام علی ثبت کردم. 

   فردای آن روز از داخل دیدگاه «برده‌هوش» دوربین کشیدم تا سجلّ ۴ ثبتی را دوباره ببینم که شوکه شدم، دشمن تعداد زیادی نفر و خودرو به آنجا آورده بود. معطل نکردم ۱۲ قبضه را به گوش و تقاضای آتش کردم. ظرف یک ساعت تلفات زیادی از آنها گرفتم و به هوش و نبوغ علی‌آقا آفرین گفتم. 

   شب چهارم آذرماه بود که دیده‌بان اطلاعات عملیات که مجاور ما بود به دیدگاه ما آمد و گفت: «برادر رستمی، امشب تا فردا، تقاضای آتش نکن، یک تیم گشت و شناسایی می‌خواهد جلو برود.»

   تا صبح خواب به چشمم نیامد و بالاخره، چهار نفر را دیدم که از لابه‌لای درختان بلوط به سمت ما می‌آمدند و دشمن دور و برشان خمپاره می‌ریخت. نمی‌دانستم که تکلیفم چیست، تقاضای آتش کنم یا نظاره‌گر این صحنه باشم. در این فکر بودم که خمپاره‌ای زوزه کشید و کنارم نشست و از ناحیه کمر ترکش خوردم. به اورژانس رساندنم، آنجا غلغله بود. تقریباً همه بچه‌های اطلاعات عملیات دور پیکر یک شهید حلقه زده بودند و گریه می‌کردند. درد و زخم خودم را فراموش کردم. 

پرسیدم: «کی شهید شده؟»

گفتند: «علی‌آقا»


شناسنامه خاطره

راوی: حسین رستمی، پاسدار وظیفه واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، جبهه ماووت، پاییز ۱۳۶۶ 

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۱۰


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

علی ۱، علی، علی ۳، علی ۴

"رزمنده همدانی" شهید علی چیت‌سازیان 

  • ۰
  • ۰

دوشکاچی‌ها دیوانه _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 

 

گاهی از دیده‌بانی خسته می‌شدیم. مهمات و یا سهمیه توپ برای آن روز که تمام می‌شد، سرمان درد می‌کرد برای یک کار دیگر. یک روز روی ارتفاع مشرف و نزدیک به دشمن یک تیربار دوشکا مستقر کردیم. امّا از آنجا که فاصله نزدیک بود، دور و اطراف آن را با گونی استتار کردیم و روی دوشکا را با گونی پوشاندیم. قصدمان هدف‌های سیاری بود که سریع مى‌آمدند و از جلوی چشم‌مان مثل صاعقه عبور می‌کردند. 

   اولین هدف متحرک یک خودرو بود که با خیال راحت آمد و همین که از جلوی ما عبور کرد با دوشکا شلیک کردیم. ما دوشکاچی نبودیم و نمی‌دانستیم آتش دهنه دوشکا، مثل پنبه، گونی را می‌سوزاند. گونی سوخت و خواستیم شعله گونی را با پتو خاموش کنیم که شعله به جان پتو هم افتاد. یکی رفت آفتابه آورد که آب روی آن بریزد. آفتابه پر از نفت بود و آتش قد کشید و خط‌الراس قله شد یک گُله آتش. کاری ازمان بر نمی‌آمد. جز اینکه دوشکا را بخوابانیم و فرار را بر قرار ترجیح دهیم. 


شناسنامه خاطره

راوی: محمد پورمتقی(ترک)، دیده‌بان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، جبهه ماووت، ۱۳۶۶/۰۴/۱۵

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۰۳/۲۵


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

دوشکاچی‌ها دیوانه

از راست: شهید مصطفی احمدی، کزازی و رفیع شعبانلو 

  • ۰
  • ۰

آرامش قرآن _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶

 

مثلاً خط پدافندی بود و خبری از عملیات نبود امّا شلمچه جایی نبود که روز آرام به خود ببیند. هر روز شهید و زخمی می‌دادیم. عراقی‌ها خیلی پر رو و بی محابا جلو کمین کانال پرورش ماهی مى‌آمدند و مین‌کاری می‌کردند تا ما جلوتر نرویم. خالیال‌شان راحت بود که اینجا دیگر یک قدم ما به طرف آنها برنخواهیم داشت. فقط با آتش از ما تلفات می‌گرفتند.  

   فاصله ما با عراقی‌ها در جایی نزدیک پانزده متر بود و هر که یک شب می‌ماند کله پا می‌شد. بچه‌ها برای مقابله با آتش پرحجم کانال می‌کندند و کانال به جایی می‌رسید که یک دیده‌بان تک و تنها آنجا می‌نشست و گرای دشمن را می‌داد. داخل کانال هم آتش کم نمی‌شد و گاهی شهید روی شهید می‌افتاد. 

   یک روز از بس آتش ریختند حسابی ترسیدم. نه راه پس بود و نه راه پیش. همه جا یک پارچه شده بود آتش و آن‌قدر روی سر و دور و برمان خمپاره، توپ ریخته شد که ندانستم جهت جلو عقب را گم کردم. یک آن خودم را نوک کمین دیدم همان جایی که دیده‌بان نشسته بود. 

   دیدم که جوان لاغر اندام نحیف آرام نشسته بی‌توجه به کُپ کُپِ انفجارها، قرآن می‌خواند. مات و مبهوت شدم که خدایا این دیگر کیست؟  

   مثل موشک از روی کانال به عقب برگشتم، امّا نجوای دلنشین قرآن آن دیده‌بان در خاطرم مانده بود. دیده‌بانی به اسم مرتضی سعیدی. 


شناسنامه خاطره

راوی: داود جانی، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: شلمچه، خط پدافندی کانال پرورش ماه، تابستان ۱۳۶۶

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، دانشگاه بوعلی سینا، ۱۳۹۳/۱۲/۱۴


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

آرامش قرآن

از راست: شهیدان تقی اقبالی‌نیا و محمد موبر،  مرحوم حاج‌آقا تورج جعفری، نورخدا ساکی، سید رضا اسدی،؟ و مرتضی سعیدی 

سنگر تطبیق گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

شلمچه، سال ۱۳۶۶ 


  • ۰
  • ۰

ما و قرآن _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 

 

از طرف گردان توپخانه؛ غلامرضا مددی، خسروی و من برای آموزش تخصصی دیده‌بانی عازم اصفهان شدیم. دوره که تمام شد مربی ما، آقای کرباسچی گفت: «کار دیده‌بانی داخل جزوه آموزشی و کتاب و دفتر نیست، آنچه را که من به شما آموختم، هر کجا که باشید می‌آیم و آزمون عملی می‌گیرم.»

   چند ماه بعد در منطقه ماووت عراق روی ارتفاع برده‌هوش داخل دیدگاه نشسته بودیم که آقای کرباسچی را ناباورانه دیدیم که از داخل سنگ و صخره‌های کوه بالا آمد و وارد دیدگاه شد و به من گفت: «گرا به توپخانه بده و یکی از اهداف روبرو را بزن.» 

   گفتم: «الان دم غروب است و اگر دوربین بکشم، آفتاب روی عدسی می‌افتد و مثل آینه جای ما را نشان می‌دهد.»

   گفت: «درست می‌گویی، ولی گفته بودم که امتحان عملی می‌گیرم، همین الان بزن.» 

   اطاعت کردم و به آتشبار توپخانه یکی از ثبتی‌ها را دادم و در خواست گلوله کردم. و همان شد که پیش‌بینی می‌کردم. دو یا سه توپ که شلیک شد، دیدگاه لو رفت و آتش متقابل دشمن شروع شد. 

   آقای کرباسچی گفت: «جابه‌جا می‌شویم برویم یک دیدگاه دیگر»

   باز هم گفتم چشم و همین که خواستم از سنگر خارج شوم، چشمم به قرآنی افتاد که بالای سر در ورودی سنگر گذاشته بودم. مکثی کردم، آقای کرباسچی گفت: «معطل چه هستی؟» 

   گفتم: «قرآن را با خود ببریم»

   گفت: «نه» و این آیه را خواند: «إنَا نَحنُ نَزَلنا الذِکرَ و إنّا لَهُ لَحافِظونَ» ما قرآن را خود نازل کردیم و خود حافظ آن هستیم. 

   از سنگر بیرون زدم، هنوز به سنگر بعدی نرسیده بودیم که خمپاره‌ای زوزه کشید و داخل سنگر خورد. فراموش کرده بودم، قطب‌نما، دوربین و امکانات دیده‌بانی را از سنگر با خود بیاورم. به طرف سنگر برگشتم، همه چیز قطعه قطعه شده بود، الّا همان قرآنی که کمی خاک روی آن ریخته بود. 

   قرآن را بوسیدم و به دیدگاه جدید پیش آقای کرباسچی برای یک آزمون دیگر رفتم. 

   مدتی بعد شنیدم که مرّبی مخلص ما، کرباسچی به شهادت رسیده است.


شناسنامه خاطره

راوی: مصطفی فرجی، دیده‌بان گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، منطقه عمومی ماموت، ۱۳۶۶/۰۴/۱۰

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، مسجد صادقیه صدف، ۱۳۹۳/۱۰/۲۳


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

عملیات نصر ۴

  • ۰
  • ۰

انگشتان ناساز _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶

 

داخل دیدگاه «برده‌هوش» نشسته بودم که اکبر امیرپور معروف به عمواکبر با مسئولین قرارگاه وارد دیدگاه شدند. امیرپور جانشین اطلاعات و عملیات لشگر بود که با لهجه شیرین «مریانجی» حدّ منطقه را برای انجام عملیات توضیح می‌داد. 

   انگشتانِ دست عمواکبر در عملیات قبلی ترکش خورده و از شکل طبیعی خارج شده بود و به قدری کج و معوج بود که تشخیص جهت راست و چپی را که نشان می‌داد، دشوار بود. 

   توضیحات او که تمام شد، مسئولین قرارگاه به شوخی گفتند: «برادر امیرپور ما که نفهمیدیم چی گفتی و این انگشتان ناساز شما هر کدام به یک طرف ساز می‌زدند» 

   آن روز که در دیده‌بانی توپخانه بودیم، حسابی خندیدم و از این روحیه بالا و صمیمت فرماندهان روحیه گرفتم. 


شناسنامه خاطره

راوی: مصطفی فرجی، دیده‌بان بسیجی گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام  

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، منطقه عمومی ماووت، عملیات نصر ۴، ۱۳۶۶/۰۳/۱۷

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۱۰/۲۳


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

عملیات نصر ۴

  • ۰
  • ۰

گریه آخر _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶

 

نزدیک غروب آفتاب دیدم دو نفر نیروی جدید به سمت سنگر دیده‌بانی می‌آیند. یکی با عضویت پاسدار افتخاری شش ماهه و دیگری سربازی به نام غلامرضا مددی. 

   غلامرضا معرفی‌نامه‌اش را به دستم داد سر به زیر بود. با جثه‌ای کوچک و هنوز محاسن روی صورتش دیده نمی‌شد. چهره‌ای محجوب و معصومانه داشت. مشخصات فردی‌اش را پرسیدم و او را به سنگر دیده‌بانی هدایت کردم. از همان لحظه ورود همه بچه‌ها را جذب خودش کرد. نمازش را اول وقت می‌خواند و در برگزاری دعای توسل و دعای کمیل و زیارت عاشورا فعال بود. ظرف دو هفته دوره دیده‌بانی را دید و راهی دیدگاه در خط مقدم گردید. بعد از چند دوره کار عملی در دیدگاه به دیده‌بان ماهر و خوبی تبدیل شد. 

   طبق جدولی که تهیه کرده بودیم دیده‌بانان به صورت نوبتی هر کدام ۵ روز در خط می‌ماندند و چند روزی را برای استراحت به عقب مى‌آمدند. در عقبه، غلامرضا همیشه تقاضا می‌کرد نوبت نگهبانی او از ساعت ۱۲ نصف شب به بعد بنویسیم بعد از چند شب پرسیدم: «همه دوست دارند اول یا آخر شب نگهبانی بدهند تو چرا دوست داری در سخت‌ترین ساعات نگهبانی بدهی؟». خندید و گفت: «اینطوری دوست داریم. قانع نشدم و دانستم نمی‌خواهد جواب بدهد. یکی، دو شب را کنترل کردم دیدم بعد از اتمام نگهبانی و تحویل آن به نفر بعدی کنار چشمه آب نزدیک سنگر می‌نشیند و وضو می‌گیرد و دور از چشم همه و در دل شب در گوشه‌ای به نماز شب و راز و نیاز با خدای خود مشغول می‌شود و بعد از تمام شدن نماز شب فریضه صبح را به جا آورده، از خودم خجالت کشیدم و از داشتن سربازی چون او به خود بالیدم و محبت من نسبت به او بیشتر و بیشتر شد. 

   غلامرضا کم کم به یک دیده‌بان با تجربه تبدیل شد. بچه‌ها به او می‌گفتند دیده‌بان صلواتی و علّتش این بود که هر وقت گلوله‌ای را از آتش‌بار می‌گرفت و صدای الله‌اکبر خمینی رهبر یا الله‌اکبر جانم فدای رهبر در بی‌سیم می‌پیچید، غلامرضا می‌گفت صلوات بفرستید.

   روز جمعه نماز صبح را خواندم و خواستم چند لحظه‌ای دوباره بخوابم هنوز چشمانم گرم نشده بود که آقای بلاغی فرمانده گردان آمد بالای سرم و گفت: «پاشو بریم»

گفتم: «کجا؟». 

گفت: «بریم خط به دیده‌بان‌ها سر بزنیم و مقداری هم روی عراقی‌ها آتش بریزیم و برگردیم»

گفتم: «ول کن بگذار بخوابم» 

گفت: «نمیشه پاشو بریم» 

گفتم: «بابا امروز جمعه است بگذار هم ما تعطیلی بگیریم و هم عراقی‌ها استراحت کنند» 

   از ما خواهش و از او اصرار، بالاخره برخاستم و سوار ماشین شدم و به سمت خط حرکت کردیم. جاده خیلی خلوت بود و در منطقه پرنده پر نمی‌زد و آرامش کامل در منطقه برقرار بود. هم زمان با طلوع آفتاب بالای تپه برده‌هوش رسیدیم. از قبل به بچه‌ها گفته بودیم و آنها آماده بودند. غلامرضا مددی و سفیدبُری از نیروهای مستقر در دیدگاه بودند. دو نفر هم از دیده‌بان‌های تیپ ۶۱ محرم آنجا بودند. یکی از آنها طلبه با صفا و نترسی بود که چند بار به صورت دیده‌بان نفوذی داخل خاک عراق رفته بود. چند لحظه‌ای با او خوش و بش کردم، گفت: «دیشب خواب بودم و ساعت هم از نیمه‌شب گذشته بود، دیدم صدای گریه می‌آید سریع از سنگر بیرون آمدم و دیدم یک نفر بالای سنگر نشسته و دارد گریه می‌کند رفتم نزدیکش دیدم غلامرضا است». گفتم: «چیه؟ چرا گریه می‌کنی، دلت برای پدر و مادرت تنگ شده است؟». گریه امانش نمی‌داد. با اصرار من، گفت: «دلم برای خانواده تنگ نشده است بلکه از گناهانم می‌ترسم. نمی‌دانم اگر این روزها عزرائیل به سراغم بیاید جواب خداوند را در قیامت چه خواهم داد؟. گفتم: «غلامرضا جان تو الان یک رزمنده‌ای و سرباز امام زمان هستی، آدم اگر از گناهانش بترسد خوب است ولی نباید امید خود را از دست بدهی و آخر اینکه اگر شهید بشوی با اولین قطره خونت که بر زمین می‌ریزد تمام گناهانت بخشیده می‌شود». آرام گرفت و دیگر حرفی نزد، داخل سنگر آمد. و طلبه ادامه داد که: «باید مواظب او باشیم دارد نور بالا می‌زند»

   و من از داشتن این چنین نیروی خوبی هم خوشحال شدم و هم دلم ریخت، و گفتم: «خدایا نکند اتفاقی بیفتد» 

   آن روز هر چهار نفر یعنی من و آقای بلاغی و مددی و سفیدبری داخل دیدگاه رفتیم. باید از زیر دیدِ عراقی‌ها رد می‌شدیم و بعد از طی تقریباً ۲۰۰ متر از داخل کانال به دیدگاه می‌رسیدیم. دوربین ۸۰*۲۰ را مستقر کردیم و ارتفاعات گامو، آمادین و هزار کانیان را دوربین کشیدیم چیزی غیرعادی دیده نمی‌شد. عراقی‌ها خواب بودند و ما مى‌خواستیم چوب داخل لانه زنبور کنیم. گرای چند سنگر روی خط مقدم و سکوی دوتانک را به آتشبار دادیم و ابلاغ مأموریت کردیم. تا گلوله‌ها آماده شود از غلامرضا و سفیدبری آخرین وضعیت را گرفتیم. غلامرضا کمتر حرف می‌زد و توی خودش بود تا سؤال نمی‌کردی جواب نمی‌داد. گلوله اول آماده شد و بعد از الله‌اکبر ما زوزه‌کشان روی خط عراقی‌ها به زمین نشست و صدای انفجار همه را از خواب بیدار کرد. گلوله دوم و سوم و ... و همینطور نزدیک به پنجاه، شصت گلوله، اوضاع عراقی‌ها را به هم ریخت تا جایی‌که حرکت خودروها و آمبولانس‌ها را می‌شد با دوربین مشاهده کرد.  

   چند دقیقه بعد ضد آتشبار عراقی‌ها شروع به کار کرد و خمپاره‌های آنها در اطراف ما به زمین نشست. با افزایش حجم آتش پایان مأموریت دادیم و به سنگر استراحت برگشتیم. چای و صبحانه آماده بود. مختصری صرف شد و با فرمانده به قصد برگشت به عقب از سنگر بیرون آمدیم. چند تا از بچه‌های گردان‌های پیاده روی سنگر نشسته بودند. فرمانده گردان تقاضا کرد داخل سنگر بروند و در فضای بیرون نباشند. چون آتش عراقی‌ها شروع شده بود. از سنگر آمدیم بیرون تا به عقب برویم. دیدیم که ماشین پنچر است، سفیدبری مکانیک بود خیلی سریع زاپاس را باز کرد و لاستیک را عوض کرد. آقای بلاغی پشت فرمان نشست و در حال دور زدن تویوتا بود، من و سفید بری و مددی کنار جاده پشت به پشت تپه ایستاده بودیم که ناگهان انفجاری همه چیز را به هم ریخت. گرد و غبار بلندشد و برای چند لحظه گیج و منگ شدیم. وقتی فضا آرام گرفت و گرد و غبار نشست صدای آه و ناله بلند شد. چند نفر مجروح روی زمین افتاده بودند. پشت سرم را نگاه کردم، مددی داخل یک گودی افتاده و ترکش فرق سرش را شکافته بود، سفیدبری هم دستش را روی قلبش گذاشته بود و از ناحیه سینه ترکش خورده بود و خودم هم چند ترکش به دست و پایم خورده بود. طرف تویوتا دویدم تا از حال آقای بلاغی باخبر شوم سر پا بود امّا شیشه خودرو خرد شده بود. 

   همه مجروحین را سوار ماشین کردیم مددی را هم پشت تویوتا لای پتویی گذاشتیم. مغزش بدجوری ترکش خورده بود ولی هنوز قلبش می‌زد. بعد از سوار شدن به شوخی گفتم: «راحت شدی، چقدر گفتم بگذار امروز ما هم مثل مردم جمعه بگیریم و مقداری بخوابیم؟». بلاغی خندید و حرفی نزد. 

   چند دقیقه بعد به اورژانس رسیدیم زخم همه را پانسمان کردند ولی غلامرضا مددی دیگر نفس نمی‌کشید و قلبش نمی‌زد. غلامرضا دیده‌بان محبوب و محجوب و صلواتی ما آسمانی شده بود.  


شناسنامه خاطره

راوی: نبی‌الله شامخی، مسئول دیده‌بانی گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، ماووت، خرداد ۱۳۶۶

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۳/۱۰/۲۳


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

گریه آخر

شهید غلامرضا مددی