بوی تند سیر _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۶
شلمچه ته کارزار بود. هم ما و هم دشمن به سمبه پر زور آتش مقابل خورده بودیم و هر چه داشتیم بر سر هم میریختیم. تصور این بود که پس از پایان عملیات کربلای ۵ شلمچه روی آرامش به خود میبیند. امّا با شروع عملیات کربلای ۸ در همین جبهه طبل جنگ یک بار دیگر نواخته شد.
حمید حسام و احمد صمدی داوطلب شدند که برای عملیات به خط بروند. وقتی بچهها آن دو را بدرقه کردند، برای آنها فاتحه خواندند و گفتند سلام ما را به شهدا برسانید. عباسی، نساج و من این دو دیدهبان را تا پشت کانال پرورش ماهی بردیم.
مثل دفعات قبل دیدگاه نداشتیم. در تمام منطقه تنها یک دکل سرپا مانده بود که متعلق به یکی از لشگرهای سپاه بود. پای دکل که رسیدیم، دو نفر دیدهبان از بالا به پائین آمدند، پرسیدند که شما به جای ما آمدهاید؟ از خدا خواسته دکل و دوربین را رها کردند و حسام و صمدی بالا رفتند و ما برگشتیم.
⚪⚪⚪
شب بود و در خرمشهر با بقیه دیدهبانها در حال استراحت بودیم. عراق شهر را زیر آتش، خمپاره و توپ و کاتیوشا گرفته بود. بیخیال بودیم و فکر میکردیم مثل سایر شبها و روزها، از ناتوانی در خط مستأصل شده و عقبه را میزند. آن شب بوی تند سیر همه جا پیچید. از قضا ما همراه شام سیر ترشی خورده بودیم و فکر میکردیم که بوی سیر، مربوط به ترشی دیشب است. امّا وقتی سینهها سوخت و چشمها گرد و قلمبه شد، فهمیدیم که بوی سیر، بوی گاز شیمیایی است که با خمپارهها و توپها و کاتیوشاها روی خرمشهر ریخته شده است.
یک کمد چوبی متعلق به مردم وسط خانه بود. آن را آتش زدیم، ماسک زدیم، چفیه خیس روی سر و صورتمان گذاشتیم و از آمپول آتروبین استفاده کردیم، امّا هیچکدام مؤثر نبود. بچهها زمین را چنگ میزدند، عق میزدند و بالا میآوردند. دقایقی بعد همه را داخل یک خودرو جا کردیم و به بیمارستان امام حسین در دار خوئین رفتیم.
احمد شهسواری با این که وضعی بهتر از بقیه نداشت بچهها را که رمق راه رفتن نداشتند کول کرده و زیر دوش محلول شیمیایی برده بود. آن شب همه دیدهبانهایی که از کربلای ۴، ۵ و ۸ جان سالم به در برده بودند، شیمیایی و از دور خارج شدند.
من و احمد قرائتی تک و تنها داخل همان ساختمان ماندیم، نمیتوانستیم دو دیدهبان در خط را رها کنیم. باید با تماس بیسیمی هم که شده به آنها روحیه میدادم و فکری برای جایگزین کردن آنها میکردم و خبر نداشتم که حسام همان جلو شیمیایی شده، صمدی از ناحیه ران پا ترکش خورده است. وضع من و احمد قرائتی بهتر از بقیه نبود. کور شده بودیم و تقریباً جایی را نمیدیدیم. چفیه به دور کمر بسته و دستمان دور کمر به دستشویی میرفتیم. کارمان این بود که پای بیسیم بنشینیم و به تماسهای بین دیدهبان و قبضهچیها را گوش کنیم.
عرف کار دیدهبانی این بود اگر یک دیدهبان پس از عملیات زنده میماند با دیدهبان بعدی تعویض میشد. امّا هیچکس را نداشتم که جایگزین تیم حسام و صمدی کنم. آن دو، سه چهار شب و روز بود که با وجود مصمومیت و مجروحیت بالای دکل بودند.
حسام میگفت: «عباس چرا کسی را به جای ما نمیفرستی!؟»
و من که نمیتوانستم ماجرای شیمیایی شدن همه دیدهبانها در خرمشهر را بگویم، فقط یک جمله جواب میدادم: «فعلاً مقدور نیست»
روز بعد مصطفی نساج به دیدگاه رفت و حسام را تک و تنها از کانال پرورش ماهی به خرمشهر برگرداند و دکل هم زیر آتش دشمن افتاده بود.
حسام وقتی ماجرای شیمیایی شدن ما را فهمید، حرفی نزد و به بیمارستان رفت. و باز من و احمد قرائتی تنها ماندیم.
شناسنامه خاطره
راوی: عباس نوریان، مسئول واحد دیدهبانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
زمان و مکان وقوع خاطره: استان خوزستان، خرمشهر، عملیات کربلای ۸، فروردین ۱۳۶۶
زمان و مکان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۱۸