وقتی مهتاب گم شد _ مقدمه
مقدمهی کتاب «وقتی مهتاب گم شد» به تعبیر حضرت امام خامنهای مدظلهالعالی در تقریظی که برای این کتاب مرقوم داشتهاند میفرمایند: "مقدّمهی کتاب یک غزل به تمام معنی است."
«یا رفیقَ مَن لا رَفیقَ لَه»
رفیقی داشتم که میگفت: «اینجا ـ جزیره مجنون ـ جای دیوانههاست. دیوانههایی که عاشقاند. عاشقانی که میخواهند از راه میانبُر به خدا برسند.»
تابستان سال ۱۳۶۵ بود و من با این رفیق راه، راه را گم کرده بودم. کجا؟ در جزیره مجنون؛ وقتی که از خط بر میگشتیم. همان دمدمای صبح. گرما بالای سی درجه بود و رطوبت هوا بالای هفتاد درصد و ما برای رهایی از گرما و شرجی، بالاپوشمان، فقط یک زیرپیراهن سفید و خیس بود.
آنجا، کسی را دیدم که کلاه پشمی زمستانی را تا پایین ابرو پایین کشیده و کنار نیزارها دراز به دراز خوابیده بود. نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم و به رفیقم گفتم: «راست گفتی که مجنون جای دیوانههاست.»
رفیق راه ـ جلیل شرفی ـ گفت: «فعلاً چارهای نیست جز اینکه مسیر و راه را از این عاقل دیوانهنما بپرسیم. از نیروهای اطلاعات عملیات است و بلدِ راه.»
پرسیدم: «اخوی، ما راه را گم کردهایم. سهراه همت کدام طرف است؟»
دو کلمه بیشتر نگفت: «مستقیم برو، میرسی به همت.»
آن قدر بیخیال و بیمحل این دو کلمه را ادا کرد که از او خوشم نیامد. در پاسخ خِسّت به خرج داده بود. ولی همین دو کلمه مختصر را با رفیق راهم ـ جلیل شرفی ـ عقب جلو کردیم و سه معنی ژرف از آن بیرون کشیدیم؛ اول اینکه، راه رسیدن به همت راه مستقیم است. دوم اینکه رسیدن به راه مستقیم، همت میخواهد. و سوم اینکه راه همت، راه مستقیم است و راه مستقیم راه همت.تمام این جملات به یک نتیجه و مقصد میرسید.
یک ماه بعد، همان جا، از جزیره مجنون، رفیق راهم ـ جلیل شرفی ـ رفت پیش حاج همت و آسمانی شد.
⚪
بیست سال بعد، در سالهای بعد از جنگ، همان بلدچیِ بیخیال، که راه مستقیم را نشانمان داده بود، رفیقم شد و در این دنیایی که جز رفاقت خدا، روی رفاقت کسی نمیشود حساب کرد، آن قدر رفیق شدیم که از او پرسیدم: «مرد حسابی، آن چهجور آدرس دادن بود؟!» که با این سؤال دست مرا گرفت و به کوچههای خاطراتش برد؛ از روزگاری که ششساله بود و در خرمشهر گم شد تا روزی که شانزدهساله شد، و بعد از آشنایی با حاج احمد متوسلیان، در مریوان، بلدٍ راه شد تا راه و مسیر فتح را برای آزادسازی خرمشهر به گردانها نشان بدهد.
شنیدن خاطرات علی خوشلفظ، طی شش ماه، از سیمای آن عاقلنما، رمزگشایی کرد و تازه فهمیدیم که او چقدر راهِ عبور به عمق خطوط دشمن را برای ترسیم مسیر رزمندگان در شب حمله، خوب میشناخته. از سرپلذهاب تا دژ اسطورهای کوشک در عملیات رمضان و از عمق کردستان عراق در عملیات والفجر ۲ تا کوه طلسم شده گیسکه در عملیات مسلم ابن عقیل و سومار و از مهران و چنگوله تا جزیره مجنون، همان جزیرهای که از او عاقل دیوانهنما ساخت. آنجا که از آفت بلدچیِ پر آوازه گریخت تا خودِ واقعیاش را پیدا کند. آن خودی که تکهای از آن، وسط میدان مین در سومار روی خاک مانده بود.
پاره تن او علی محمدی بود که او را به آبراه گمنامی دلالت کرد و از آنجا سر تیم زبده اطلاعات عملیات، راننده تانکر آب شد. او در جزیره مجنون «سلوک سقایی» داشت. به همه آب میرساند اما خودش تشنه آب بود، آبی که او را به سرچشمه بقا برساند.
⚪
گمنامی علی خوشلفظ، زیر کلاه پشمی انزوا، چندان پنهان نماند. او که تازه از خود عبور کرده بود لو رفت و حالا به دستور فرماندهان باید دست گردان را میگرفت و در جاده فاو-بصره از میان دویست تانک عبور میداد. همان شگردی که او در فتح خرمشهر چند بار تجربه کرده بود.
⚪
علی خوشلفظ یک قهرمان ملی است. این را زخمهای نشمرده ای که از او «علی خوشزخم» ساخته گواهی میدهد. علی خوشزخم، نیازی به مدال ملی شجاعت ندارد. بچه بازیگوش محله «شترگلوی همدان» که روزگاری از دیوار راست بالا میرفت، پس از یازده بار مجروحیت با تیر و ترکش و موج و شیمیایی، حالا نمیتواند روی تخت بیمارستان بنشیند. تیر کالیبر تانک در آوردگاه شلمچه و کربلای ۵ پس از ۲۶ سال همسایه نخاع اوست.
⚪
علی خوشلفظ به تعبیر همرزمانش «علی خوشرفیق» است. طی هشت سال جنگ هشتصد نفر از رفقایش شهید شدهاند که با نود از آنان رفیقتر و عقد اخوت بسته بود. از این جماعت هشت نفرشان پاره تن او بودهاند. برادرانی چون علی محمدی، نادر فتحی، حبیب مظاهری، رضا نوروزی، عباس علافچی، بهرام عطائیان، جمشید اصلیان و علی چیتسازیان که به رفیق اعلی رسیدند.
علی خوشرفیق برای هیچکدام از آنها رفیق نیمهراه نبود. کتاب خاطرات او مرام نامه برادری است. علی خوشلفظ پای دو برادر شناسنامهای؛ جعفر و امیر را نیز به جبهه باز کرد. آن دو نیز خدایی شدند و شیرازه کتاب خاطرات علی با آن دو بسته میشود.
⚪
علی خوشلفظ به تعبیر استاد و مرادش آیتالله حاجآقا رضا فاضلیان «علی خوشمعنا» است. در قید و بند لفظ و تکلّف گفتار و آرایههای کلامی نیست و به شدت دور از بزرگنمایی و ریب و ریا و صادق در روایت و دقیق در نقل حوادث.لذا با صاحب این قلم چند شرط را برای بازنویسی و نگارش خاطراتش گذاشته است:
اول اینکه قول بدهم اگر برای خدا نیست ننویسم. دوم اینکه برای تائید مطالب، به ویژه فراز و نشیبها در عملیاتها یا چند و چون گشت و شناساییها، مطالب را از چند همرزم دیگر بپرسم و اگر تایید کردند بنویسم. و سوم اینکه به روایت او چیزی نیفزایم که شائبه تخیل پیدا کند.
⚪
روایت خاطرات علی خوشلفظ در قالب تاریخ شفاهی است؛ واقعی، صادقانه، متکّی بر اسناد و بینیاز از نازک اندیشی خیال، حتی در آن شبِ شوکرانی.
وقتی مهتاب گم شد قصه نیست. داستانپردازی و اسطورهسازی هم نیست. بلکه واقعیتی است شبیه به اساطیر. واقعیت زندگی و رزم مردی که «خود واقعیاش» را در «شبی که مهتاب گم شد»، پیدا کرد.
امید آنکه، رفیق راه باشیم. همان راه مستقیم همت که در جزیره مجنون نشانم داد.
حمید حسام - همدان
زمستان ۱۳۹۱