بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۲۹ مطلب با موضوع «آب هرگز نمی‌میرد» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

پس از شنیدن آخرین گزارش از هادی فضلی معطل نکردم و با حمید عسگری که سپاه استان همدان را سرپرستی می‌کرد تماس گرفتم و از او خواستم تمام توان استان را پای کار بیاورد.

   دست بر قضا، علی شمخانی - از مدیران عالی جنگ - در همدان بود. پشت خط آمد، پشت سر هم سوال می‌کرد و وضعیت را جویا می‌شد.

   آخرین جمله‌ی که بین ما رد و بدل شد این بود که پرسیدم: برادر شمخانی اگر دشمن از سپر انسانی استفاده کرد و مردم بی‌دفاع اسلام‌آباد را جلوی تانک‌ها و نفربرهایشان انداخت، تکلیف‌مان چیست؟

   آقای شمخانی گفت: «سعی کنید به هر طریق مردم را از صف دشمن جدا کنید. با بلندگو و یا هر ابزاری آنها را کنار بزنید و اگر نتیجه نداد، نگذارید از تنگه هیچکس عبور کند.»

   با این‌که از حمید عسگری خواسته بودم امکانات و نیرو به چارزبر بفرستد اما برای اطمینان و تسریع در کار، مسئول موتوری لشگر را صدا زدم و گفتم: «به همدان برو و با بچه‌ها جلوی ماشین‌های تویوتا و وانت و مینی‌بوس هایی که پلاک دولتی دارند را بگیر و بگو که اگر خودروهایشان را برای پشتیبانی ما به چارزبر و جبهه نفرستند، تانک‌های دشمن به همدان می‌رسند. هر خودرویی را که می‌گیری به راننده‌اش یک برگه رسید بده.»

   همه کارهای ستاد را که انجام دادم گردان‌ها را به سمت تنگه چارزبر روانه کردم. خودرو به اندازه کافی نبود. ناچارا عده‌ای پیاده، سه چهار کیلومتر تا تنگه راه رفتند و ساعتی بعد بی‌سیم زدند که وضعیت آرام است و ما روی زبرهای چهارگانه مستقر شدیم.

   در جلسه عصر به فرمانده گردان‌ها گفته بودم که من پای آمدن ندارم و شاید آنها انتظاری نداشتند. اما نمی‌توانستم با بی‌سیم از پشت کوه اخبار آن سوی تنگه را بشنوم.

   نماز مغرب و عشا را خواندم، حال خوشی نداشتم. همان حالی که در عملیات‌های قبل با توکل و توسل در می‌آمیخت و آرام‌ام می‌کرد. 

   پشت فرمان نشستم از دور به شکل پراکنده صدای تیر می‌آمد. پیچ رادیو را باز کردم، مجری خبر، پیام امام را برای پیوستن مردم به صفوف رزمندگان می‌خواند.

   قبل از حرکت، هر دو پای مصنوعی‌ام را درآوردم و مثل دو لوله پدافند هوایی بالا گرفتم و با گریه گفتم: «خدایا ما را شرمنده امام و شهدا نکن. خدایا من که جز پاهای بریده چیزی ندارم خدایا تو را به دستان بریده حضرت اباالفضل قسم می‌دهم  که دستم را بگیری.»


حاج میرزا محمد سلگی


   پشت تویوتا بی‌سیم‌چی‌ام در کنار چهار نفر از نیروهای واحد تعاون با یک برانکارد نشسته بودند و نگاهم می‌کردند که با این پاها که روی دستم گرفته‌ام چه می‌گویم.

   حرکت کردم و چند دقیقه بعد به تنگه اول یعنی بین زَبر سوم و چهارم رسیدیم. لب جاده پیاده شدم و روی برانکارد خوابیدم باید همه چیز را از بالای یکی از زبرها می‌دیدم.

   چهار نفر، چهار گوشه برانکارد را گرفتند و از میان شیارها و روی سنگ‌ها و صخره‌ها حرکت کردند. صحنه‌ای دیدنی بود. من با برانکارد رو به بالا می‌رفتم و اولین مجروح را روی برانکارد از بالای کوه به پایین می‌آوردند. از مقابل نیروهای مستقر در بالای کوه که عبور می‌کردیم خنده‌شان گرفته بود که این دیگر چه جور مجروحی است که بر می‌گردد؟! 


مرتفع ترین نقطه ضلع جنوبی موقعیت شهید شهبازی


   با دوربین از لب جاده و حد فاصل تنگه چارزبر تا حسن‌آباد را نگاه کردم. با وجود تاریکی شب؛ انبوه تویوتاها، ایفاها، نفربرها و تانک‌های لاستیکی در یک صف طولانی و کارناوالی ایستاده بودند. کمی عقب‌تر تریلرها بودند که از پشت‌شان ضدهوایی و خمپاره‌اندازها را برای استقرار پایین می‌آوردند. نیروهای دور و اطراف من فکر می‌کردند آنها که قرار است مقابلشان بجنگند عراقی هستند و کسی جز من و بچه‌های فضلی نمی‌دانستند که اینها ستون منافقین‌اند.


تنگه چهارزبر - گردنه حسن‌آباد

موقعیت شهید شهبازی - اردوگاه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 


   سکوت مرموزی بر فضای جبهه حاکم بود.

   پیدا بود که منافقین بعد از دو مرحله درگیری محدود با گروه هادی فضلی و نیروهای مجاهد بدری، دارند برای عبور از تنگه برنامه‌ریزی می‌کنند.

   با تک تک فرمانده گردان‌ها از بالای کوه تماس گرفتم و گفتم هشیار باشید اگر امشب اتفاقی نیفتد، فردا نیروهای کمکی زیادی خواهد رسید. دوباره روی برانکارد خوابیدم و با آن چهار نفر تا سر جاده برگشتم و خودم را به ستاد رساندم تا وضعیت جدید را به قرارگاه نجف (در کرمانشاه) و قرارگاه قدس (در همدان) با تلفن بگویم.


سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۶۸۹ تا ۶۹۲

  • ۰
  • ۰

وقتی هادی فضلی گزارش درگیری از نزدیک را می‌داد گفت که نیروهای مقابلشان آرم سازمان منافقین را روی ماشین‌هایشان داشتند و به زبان فارسی همدیگر را صدا می‌کردند.

   تلخ‌تر از خبر آمدن دشمن از مرز تا عمق ۱۵۰ کیلومتری خاک ایران، خبر رویارویی با دختران و پسرانی بود که فارسی حرف می‌زدند.

   این تلخی با شیرینی حضور مجاهدین عراقی از ذائقه‌ام رفت و به فضلی گفتم«هادی می‌بینی تقدیر الهی را که ایرانی‌ها در جبهه صدام می‌جنگند و عراقی‌ها در جبهه ما!!!»

   فضلی گفت: «معلوم نیست بعثی ها پشت سر منافقین نباشند. ظاهر قضیه این است که صدام منافقین را جلو انداخته است.»

   گفتم: «حدس من هم همین است که تو می‌گویی به هر حال تو زخمی‌ شده‌ای، برو بهداری زخمت را پانسمان کن.»

   هادی فضلی می‌توانست برگردد و به عقب برود ولی ماند. شاید می‌دانست که تا دو روز دیگر مزد جهاد ۸ ساله‌اش را با شهادت می‌گیرد.

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۶۸۸ تا ۶۸۹

شهید هادی فضلی

  • ۰
  • ۰

بلافاصله گردان‌ها را در ستاد جمع کردم. تا صبح آن روز ما فقط دو گردان داشتیم و آنها را برای رفتن به جنوب آماده می‌کردیم که نیامدن اتوبوس‌ها سبب خیر شد.

   گردان سوم به فرماندهی محمود رجبی متشکل از رزمندگان شهرستان‌های رزن، فامنین و قهاوند را صبح امروز راهی جنوب کرده بودم. آنها ۱۲۰ نفر کادر بسیجی بودند که در این بحران خیلی می‌توانستند دستم را بگیرند. مسیر حرکت آنها به جنوب از چارزبر به سمت اسلام‌آباد و از آنجا از طریق کمربندی به جانب شهرستان پلدختر و اندیمشک بود. نمی‌دانستم سرنوشت این ۱۲۰ نفر حین عبور از اسلام‌آباد چه بوده است؟ یک احتمال این بود که شاید با ستون دشمن مواجه و درگیر شده‌اند و احتمال دوم این که شاید قبل از ورود دشمن به اسلام‌آباد از کمربندی خارج شده‌اند. امید داشتم که این احتمال دوم صحیح باشد.

   گردان چهارم به فرماندهی علی اکبری‌پور بعد از بازگشت از جبهه شمال غرب در همدان در حال استراحت بودند که همان روز خودشان را به چارزبر رساندند. بدون این‌که من به ستاد لشگر در همدان پیغامی داده باشم آنها مثل فرشته نجات به موقع رسیدند.

   در جلسه به فرمانده گردان‌ها گفتم: «شاید باور نکنید اما عراقی‌ها سه چهار کیلومتری ما هستند. فقط ما هستیم و خدای ما. اگر امروز ما لحظه‌ای درنگ کنیم پا روی خون ده‌ها هزار شهید گذاشته‌ایم. عراقی‌ها پذیرش قطعنامه را نشانه ضعف ما دانسته‌اند. آنها پایبند به هیچ عهد و قرار و قراردادی نیستند و ما باید نشان بدهیم که فرزندان عاشورائیم.»

   عباس زمانی فرمانده گردان حضرت علی‌اصغر گفت: «حاجی، ما برای هر نیرو حتی به اندازه خشاب فشنگ نداریم.»

   گفتم: «یعنی تو بی‌سلاح‌تری یا ۶ ماهه امام حسین؟! برو گلویت را مثل حضرت علی‌اصغر مقابل تیرها بگذار و با چنگ و دندان بجنگ، اگر دست‌تان خالی است بروید روی بلندی چارزبر و با سنگ بزنیدشان.»

   پس از بیان حساسیت منطقه، آمار نیرو از گردان‌ها گرفتم به اندازه کافی نبود که چهار ارتفاع را به طور کامل در دو سوی جاده پر کند و نمی‌دانستم آن طرف ماجرا چه خبر است و با چه استعدادی وارد منطقه شده‌ است.

   حرف از کمبودها را از ابتدای جنگ منجر به تزلزل و تردید می‌شد نمی‌پذیرفتم و با اینکه گفته بودم با چوب و چماق و سنگ بجنگند ولی باید بچه‌های پشتیبانی را برای آوردن مهمات به کرمانشاه می‌فرستادم. 

   در این اثنا علی اکبری‌پور گفت: «حاجی، من با خودم یک کامیون مهمات سبک آورده‌ام.» و توضیح داد: «از جبهه ماووت که عقب‌نشینی کردیم مهمات‌ها را هیچ بُنه‌ای تحویل نگرفت تا به همدان برگشتیم، در آنجا نیز کسی تحویل نگرفت تا مجبور شدیم با خودمان به چارزبر بیاوریم.»

   پرسیدم: «کجا تخلیه کردید؟»

   گفت: «سینه یک تپه، همین نزدیکی، فکر می‌کنم تا دو سه روز بتواند چهار گردان را تامین کند.»

   اگر آمدن گردان بچه‌های کبودرآهنگ اتفاقی و تصادفی بود، آمدن مهمات‌هایی که از نان شب واجب‌تر بود را چطور می‌شد توجیه کرد؟ یقین داشتم این موضوعات فراتر از محاسبات ذهنی ماست و مصداق همان وعده‌های قرآنی است که «إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرکُم وَیُثَبِّت أَقدامَکُم». اتفاق عجیب و غیرمنتظره‌ دیگری دم غروب افتاد که باز حساب و کتابش را فقط باید در دفتر الطاف خداوند جست و جو کرد؛ دم غروب هادی فضلی دوباره آمد با همان سر مجروح، گفت: «بچه‌ها با دشمن درگیر شدند و علی میرزایی و حاج‌آقا عابدی تهرانی شهید شدند و ما داشتیم بر می‌گشتیم که سر و کله یک اتوبوس پیدا شد که از سمت چارزبر به اسلام‌آباد می‌رفت. جلویش را گرفتیم آنها نمی‌دانستند که دشمن تا گردنه حسن‌آباد رسیده و می‌خواستند از کمربندی اسلام‌آباد به جنوب بروند.»

 

شهید هادی فضلی

 

   پرسیدم: «چند نفر و از کدام لشگر؟»

   فضلی گفت: «حدود ۴۵ نفر با تجهیزات کامل از لشگر ۹ بدر.»

   - چه کار کردند؟ 

   + از اتوبوس پیاده شدند و رفتند توی سینه دشمن. 

   لشگر ۹ بدر متشکل از نیروهای مجاهد عراقی بود که سال‌ها در کنار ما بودند و می‌جنگیدند. اما هیچ‌کس پیش‌بینی نمی‌کرد که آنها بعد از نیروهای واحد اطلاعات عملیات لشگر بتوانند به این جاده برسند و حرکت دشمن را کند و متوقف کنند.

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، فصل خدا با ما بود، صفحات ۶۸۴ تا ۶۸۸


مسیر حرکت منافقین در مرصاد

مسیر حرکت منافقین صدامی

قصرشیرین، سرپل‌ذهاب، کرند، اسلام‌آباد و چهارزبر

  • ۰
  • ۰

هادی با دو نفر، سوار یک تویوتا وانت شد و سه چهار تویوتا پشت سر او آماد حرکت شدند. وقت رفتن گفتم: «هادی سریع برو، اگر ناچار به درگیری شدی همانجا بمان، فقط کسی را بفرست که بگوید تا کجا جلو آمده‌اند.»

   بچه‌های اطلاعات عملیات که راهی شدند، آقای دانشیار مسئول طرح و عملیات قرارگاه نجف سراسیمه وارد اردوگاه شد و همان خبری را داد که حاج‌آقا ناطقی گفته بود. البته احتمال می‌داد که در این فاصله دشمن از پاتاق عبور کرده و به شهرستان کرند رسیده باشد.

   پرسید: «نیرو چقدر دارید؟»

   گفتم: «بیشتر نیروهای ما در جنوب هستند. بقیه را هم قرار بود به جنوب بفرستیم که با این وضعیت پیش آمده اینجا ماندند.»

   پرسید: «بالاخره چند گردان نیرو دارید؟»

   گفتم: «چهار گردان نه چندان کامل، بچه‌های اطلاعات را هم فرستادم تا خبر بیاورند. بعد از برگشتن آنها، گردان‌ها را می‌برم جلو.»

   آقای دانشیار که از آمادگی ما خیالش راحت شد به کرمانشاه برگشت تا به مسئولین استان به ویژه شورای تامین استان کرمانشاه اطلاع‌رسانی کند.

   تا این زمان هیچ نیرویی اعم از رزمندگان استان های تهران، سمنان و کرمانشاه در چارزبر خبری نبود. و من پس از کسب خبر از هادی فضلی، بلافاصله موضوع را با تلفن به علی شمخانی، جانشین فرمانده کل سپاه اطلاع دادم.

   هنوز خورشید پشت کوه نیفتاده بود که هادی فضلی تک و تنها برگشت، از گوشه سرش خون روی صورت و لباس‌هایش می‌ریخت. روی شیشه جلو وانت جای تیر نشان می‌داد که او درگیر شده است. 


شهیدان هادی فضلی و علی چیت‌سازیان

 شهیدان هادی فضلی و علی چیت‌سازیان 

 

   پرسیدم: «هادی چی شده؟»

   گفت: «حاج میرزا، عراقی‌ها از کرند و اسلام‌آباد رد شده‌اند و همین بیخ گوش ما هستند.»

   با تعجب پرسیدم: «کجا؟!»

   گفت: «آن طرف تنگه چارزبر، در سرازیری گردنه حسن‌آباد.»

   و توضیح داد که ما به تصور اینکه دشمن نزدیکی‌های کرند است گاز می‌دادیم که با نیروهای سوار زرهی روبرو شدیم و تا سرته کنیم تیراندازی کردند.

   پرسیدم: «بقیه بچه‌ها؟!»

   - آن جلو درگیرند.


سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، فصل خدا ما بود، صفحات ۶۸۱ تا ۶۸۴


منطقه عملیاتی مرصاد ۳

  • ۰
  • ۰

صبح روز سوم مرداد ماه فرمانده لشگر سیدحمید سالکی از جنوب پیغام داد که گردان‌ دیگری را به آبادان بفرست. ایشان همزمان فرماندهی لشگر انصارالحسین علیه‌السلام مسئولیت لشگر مهندسی ۴۰ صاحب الزمان را هم داشتند. و لذا به دلیل شرایط پیچیده در جنوب مستقر بودند. 

   علیرغم این درخواست دل دل می‌کردم که گردان دیگری را از چارزبر به جنوب بفرستم یا نه، ولی چون دستور فرماندهی بود به گردان حضرت علی‌اکبر (۱۵۴) گفتم آماده شوند و این آماده شدن آنقدر به درازا کشید که تا غروب صحنه کارزار از جنوب به سمت ما چرخیدند و بچه‌های زبده و با تجربه گردان حضرت علی‌اکبر عصای دست من در عملیات مرصاد شدند.

   وقتی که اتوبوس برای بردن نیروهای گردان آماده نشدند صدای اعتراض فرمانده لشگر بلند شد و پیغام می‌رسید «یالله بجنبید، دیر شد، چرا گردان نمی‌فرستید؟». داشتم آماده می‌کردم که بعدازظهر کسی با قیافه خاک آلود و مضطرب وارد ستاد لشگر در چارزبر شد. صدایش را می‌شنیدم که نفس زنان می‌گفت: «با حاج میرزا کار دارم.»

   وقتی وارد شد اول نشناختمش، بی‌مقدمه گفت: «من از سرپل‌ذهاب آمده‌ام، عراقی‌ها از قصرشیرین رد شده‌اند، سرپل‌ذهاب را گرفته‌اند و به گردنه پاتاق رسیده‌اند.» 

   آنقدر غرق این پیام پرمخاطره شدم که یادم رفت او حجت‌الاسلام ناطقی نماینده ولی‌فقیه «امام» در قرارگاه نجف است. عبا و عمامه را کنار گذاشته بود و یک شلوار کردی و یک پیراهن به تن داشت. با تغیّر پرسید: «چرا منتظری؟»

   گفتم: «یعنی دیوانه‌اند که از پاتاق عبور کنند. پس آن همه نیرو در پادگان ابوذر مرده‌اند؟!»

   گفت: «مجال بحث نیست. اگر کاری نکنی به امام، به شهدا و تاریخ نمی‌توانی جواب بدهی. اگر دیر بجنبی به کرمانشاه می‌رسند و از روی جنازه‌هایتان عبور می‌کنند.»

   هنوز حاج‌آقا ناطقی برّ و بر نگاهم می‌کرد و منتظر که لشگر را بسیج کنم. داشت عصبانی می‌شد و زیر لب غر می‌زد. من هم زیر لب با خودم که نه، با امام حسین علیه‌السلام حرف می‌زدم طوری که حاج‌آقا ناطقی نمی‌شنید. این شعر را از وقتی که پاهایم قطع شده بود در یک مجلس روضه شنیده بودم و آن را از زبان حال خودم در آن لحظات می‌دانستم و نجوا می‌کردم که: «کنون افتاده‌ام از پا، بگیر دستم را»


حاج میرزا محمد سلگی

سردار جانباز حاج میرزامحمد سُلگی 


   بالاخره صبر حاج‌آقا لبریز شد و حرفی را که نمی‌خواست بزند، زد که «منتظری که بیایند و شلوارتان را از پاهایتان بکشند؟!»

   حرفی نزدم و خدا را شکر حاضر جوابی نکردم چرا که او عمق ماجرا را می‌دید.

   بلافاصله به تمام واحدها و گردان‌های مستقر در چارزبر آماده‌باش صد در صد زدم و از هر گردان تا نفر پنجمش را برای اطلاع از حضور دشمن و طراحی عملیات مقابله دعوت کردم. اما لازم بود قبل از هر تصمیم، گروهی را برای کسب خبر به جلو بفرستم.


شهید هادی فضلی


   هادی فضلی، از بچه‌های قدیمی اطلاعات و عملیات و مسوول اطلاعات تیپ ۲ کربلا را صدا زدم. بعد از این‌که گزارش حاج‌آقا ناطقی را شنید به او گفتم: «نیروهای زبده‌ات را بردار و برو جلو تا جایی که به عراقی‌ها برسی.»


سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، صفحات ۶۷۸ تا ۶۸۱

  • ۰
  • ۰


در مسیر گیلانغرب نرسیده به اردوگاه صداهای انفجار پی‌درپی بلند شد. آسمان را نگاه کردم چند فروند هواپیما به سمت عراق برمی‌گشتند. آن روز ۱۶ اسفند ماه سال ۱۳۶۳ بود.

   پشت فرمان تویوتا بودم. گاز ماشین را گرفتم اما ده دقیقه بعد، انفجارها با شدت و حجم بیشتری شنیده ‌شد. مسیر صدا از سمت اردوگاه ما و پادگان ابوذر سرپل‌ذهاب به گوش می‌رسید. 

   به جایی رسیدیم که از یک بلندی به پادگان ابوذر مشرف بودم. از تمام محوطه پادگان توده‌های عظیم سیاه دود ناشی از بمباران به هوا می‌رفت و لابه‌لای آن شعله‌های آتش دیده می‌شد، ناخواسته فریاد زدم: «یا اباالفضل‌»

   هواپیماها گروه گروه می‌رفتند و می‌آمدند و به سمت پادگان شیرجه می‌زدند. 

   با بی‌سیم با بچه‌های گردان در اردوگاه شهید حاجی‌بابائی تماس گرفتم. آنها نیز در فاصله دو کیلومتری پادگان ابوذر شاهد بمباران بودند ولی هنوز بمبی به سمت آنها رها نشده بود. 

   در همین حین آقای همدانی با دو نفر از مسئولین پشتیبانی - حاج علی‌اکبر مختاران و ماشاءالله بشیری - به همان بلندی رسیدند. پادگان ابوذر به قدری بمباران شده بود که آسمان آبی مثل زمین پادگان سیاه شده بود. 

   حاج حسین همانجا گریه‌اش گرفت. او ماه‌ها همه چیز را برای یک عملیات در سومار آماده کرده بود و حالا مثل کسی که تمام موجودیش را از دست داده باشد،  دانه‌های اشک از گوشه چشمانش می‌سرید.

   با هم از بلندی مشرف به پادگان و از ارتفاعات دانه خشک سرازیر شدیم. در قید و بند بمباران و آمدن دوباره هواپیماها نبودیم. بچه‌ها داشتند در آتش می‌سوختند و ما نمی‌توانستیم از دور نظاره کنیم.

   بمباران از ساعت ۱۰ صبح شروع شده بود.  لشگر محمد رسول‌الله قبلاً از پادگان خارج شده، اما یگان‌هایی از ارتش و دو تیپ نبی‌اکرم و تیپ ما و لشگر سیدالشهدا از سپاه در پادگان بودند.

   تماسی دوباره با اردوگاه که محل استقرار گردان بود گرفتم. ابروزن بچه‌ها را زیر شیار صخره‌ها برده بود که در صورت حمله هواپیماها به اردوگاه کسی داخل چادر نباشد.

   به داخل پادگان رفتیم. گله به گله آسفالت خیابان‌ها، پیکرهای لت و پاره شهید افتاده بود. هیچ ماشینی در حال تردد نبود. حتی کسی جرات نمى‌کرد به مجروحینی که ناله می‌کردند کمک کند. چندتا از ساختمان‌های بتونی چند طبقه مثل درخت صاعقه خورده در حال سوختن بودند. از همه جا فقط بوی سوخته گوشت و دود می‌آمد. گفتند که هواپیماها اول، چند قبضه پدافند هوایی ۲۳ میلی‌متری را زده‌اند و با خیال راحت همه جا را بمباران کرده‌اند، حتی بیمارستان بزرگ پادگان را.

   تا این زمان دو مرحله بمباران انجام شده بود و سر ظهر بود که صدای هواپیماهایی که از دور می‌آمدند شنیده شد و ما به سرعت به سمت طبقات زیرین ساختمان‌ها دویدیم.

   هواپیماها به قدری پایین آمدند که آرم و پرچم عراق در بدنه‌ی آنها به خوبی دیده می‌شد. حالا هم بمب می‌ریختند و هم موشک می‌زدند و هم با کالیبر هواپیما به سمت ساختمان‌ها شلیک می‌کردند. حتم دارم که چشم هیچ رزمنده‌ای - با گذشت ۴ سال از آغاز جنگ - شاهد چنین بمباران گسترده‌ای نبود.

   بمباران تا ساعت ۴ بعد از ظهر ادامه داشت. حتی یک فشنگ به سمت‌شان نمی‌رفت. آخرین بار ۸ فروند میگ از میان سیاهی‌ها اوج گرفتند و دور شدند.

   دقیقاً وقت اذان مغرب بود چشمم به مسجد قدس پادگان افتاد که در روزهاى قبل، از حجم حضور رزمندگان جای سوزن انداختن نبود تا جایی‌که بچه‌ها بیرون از مسجد می‌نشستند. حالا خاموش و سوخته، دل هر کسی که در آن دو رکعت نماز خوانده بود را می‌سوزاند. کف خیابان به قدری دست و پا و بدن‌های نصف و نیمه سوخته بود که گروه‌های امدادی نمی‌دانستند آنها را جمع کنند.

   چشمم به مسجد که افتاد، یاد دسته‌ی ویژه افتادم که به نماز و دعا گره خورده بودند. آنها هم در پادگان بودند اگر چه کسی از آنها به شهادت نرسیده بود. ولی هر چند بیشترشان بر اثر خراب شدن دیوارها و شیشه‌ها، موجی و مجروح شده بودند.

   بمباران پادگان ابوذر سرپل‌ذهاب تلخ‌ترین حادثه‌ی تاریخ جنگ رزمندگان استان همدان تا آن روز بود.

   تیپ‌های ما و نبی‌اکرم به قدری شهید داشتند که طراحی عملیات سومار با آن همه دردسر شناسایی تغییر کرد و ما برابر ابلاغ فرمانده تیپ به پادگان شهدا در نزدیکی کرمانشاه برگشتیم.

   این مطلب باید در تاریخ ثبت شود که بعد از بمباران، حاج حسین همدانی در جلسه‌ای که با مسئولین گردان‌ها و واحدهای ستادی گذاشت، آنچنان بمباران پادگان ابوذر را طبیعی قلمداد کرد که من یکی باور نمی‌کردم که این همان آدم رئوف و دلسوزی است که لحظه دیدن بمباران، اشک به چشمانش آمد. او با تکیه بر نگاه تکلیف محوری و برداشت‌های جهادی، جلسه را به خوبی مدیریت کرد و همه را هُل داد برای عملیات آینده.

آب هرگز نمی‌میرد، فصل ششم، شب‌های عاشورایی انصارالحسین، صفحات ۳۰۶ تا ۳۱۰


پادگان ابوذر


پادگان ابوذر  

پادگان ابوذر سرپل‌ذهاب 


تولد تیپ انصارالحسین علیه‌السلام

سردار جانباز حاج میرزامحمد سلگی و سردار مجاهد شهید حاج حسین همدانی 




  • ۰
  • ۰


 آب هرگز نمی‌میرد _ شهید سعید اسلامیان 


سعید اسلامیان مسئولیت محور را به عهده داشت. دیدم لباس‌هایش از شدت عرق و گرد و خاکی که رویش نشسته بود، آن چنان راق و خشک شده بود که اگر با میخ روی آن می‌کوبیدی، لباسش سوراخ نمی‌شد. همین که چشمش به من افتاد گفت: «لبخند بزن رزمنده» و لبخند در آن هنگامه آتش و خون کاری بود که فقط از او بر می‌آمد.

   هیچ‌وقت اخم در چهره نداشت. همه حاج سعید را با تبسمی دائمی می‌شناختند؛ اما اینجا لبخند یعنی آرامشی که از یک دل سرشار از معرفت بر می‌خواست. گفتم: «سعید جای ما کجاست؟»

دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: «اینجا»

گفتم: «سعیدجان، ما باید توجیه شویم و برگردیم و نیروهایمان را بیاوریم. حد ما کجاست؟»

بلند شد و گفت: «پشت سر من بیایید.»

   خدا شاهد است که ما داخل کانال با سر خمیده راه می‌رفتیم و او روی کانال، راست راه می‌رفت. به انتهای دژ رسیدیم؛ جایی‌که مقابلمان نخلستان‌ بود. جایی از نخلستان‌ تُنُک به نظر می‌رسید. حاج سعید گفت: «عراقی‌ها نخل‌ها را بریده‌اند تا با تانک جلو بیایند و دژ را دور بزنند. ما پشت یک خاکریز کوتاه پدافند می‌کنیم؛ ولی باید عراقی‌ها را از نخلستان‌ عقب بزنیم.»

   شمس‌الله شهبازی و اسلامی همان‌جا داخل یکی از سنگرها ماندند و من و حاج سعید مسیر بیشتری را برای شناسایی رفتیم؛ تا جایی‌که از پشت نخل‌ها قیافه گنده و زمخت تانک‌های عراقی که میان کرت آب مانده بودند نمایان شد. 

حاج سعید گفت: «آن تانک‌ها از کار افتاده‌اند. بچه‌های لشگر المهدی چند بار برای آوردنشان اقدام کرده‌اند، اما موفق نشده‌اند.» 

پرسیدم: «پیکر مطلب قیصری کجا افتاده است؟»

سعید با انگشت انتهای نخلستان‌ را نشان داد و گفت: «آن جلو»

   برگشتیم. سعید اسلامیان به سمت دژ رفت و من به دنبال سنگری که شمس‌الله شهبازی و اسلامی منتظرم بودند. خمپاره شصت میلی‌متری اجازه نمى‌داد همه سنگرها را یکی یکی ببینم.


پاورقی-----------------------------؛

سعید اسلامیان در روی این دژ دو بار مجروح شد. بار اول عقب نرفت و بار دوم پایش تا آستانه قطع شدن رفت و به عقب انتقال یافت.


آب هرگز نمی‌میرد، صفحات ۴۹۳ و ۴۹۴


سردار شهید سعید اسلامیان

سردار شهید سعید اسلامیان


شهیدان سعید اسلامیان و حسین همدانی

شهیدان سعید اسلامیان و حسین همدانی

  • ۰
  • ۰

آب هرگز نمی‌میرد _ جوان مو خرمایی چشم آبی 


اسفند سال ۱۳۶۰ بود و قبل از عملیات فتح‌المبین باید چند عملیات ایذایی برای فریب ذهن دشمن انجام می‌شد. یکی از آنها عملیات روی ارتفاعات ذیل مهران بود.

   حاج علی شادمانی -فرمانده جبهه میانی- مجموعه نیروهای سپاهی و بسیجی استان همدان را در قالب سه گردان سازماندهی کرده بود. عراقی‌ها روی ارتفاعات ذیل مهران بودند و تسلط کاملی روی تپه گچی که ما رویش مستقر بودیم داشتند.

   روی تپه گچی با همان جوان مو خرمایی چشم آبی که در همدان آموزش‌مان می‌داد روبرو شدم. اینجا هم برو بیایی داشت.

   حاج سعید اسلامیان معاون علی شادمانی از ما دو نفر خواست که با هم گروهانی را برای عملیات آتی فرماندهی کنیم. گروهانی که قریب یک‌صد نفر پاسدار و بسیجی و تجهیزات و ادوات بیش از یک گروهان متعارف داشت و به اصطلاح گروهان مثبت بود. 

   حالا با علی چیت‌سازیان با وجود هفت سال اختلاف سن، آن‌قدر رفیق شده بودیم که هر کدام از دیگری می‌خواست فرمانده گروهان باشد. هر کدام دیگری را لایق‌تر می‌دانست. الان هم یادم نیست که بالاخره من فرمانده گروهان شدم یا علی چیت[‌سازیان]. 

   تجربه من در امور نظامی بیشتر بود اما هوش و ذکاوت و جنب و جوش او خارق‌العاده بود. کم‌کم هسته اولیه تیم‌های شناسایی خط دشمن را همان‌جا راه‌اندازی کرد.

 

آب هرگز نمی‌میرد، فصل سوم(زیر علم عباس)، صفحات ۱۰۳ و ۱۰۴


جواب مو خرمایی چشم آبی

سردار شهید علی چیت‌سازیان 

  • ۰
  • ۰

آب هرگز نمی‌میرد _ نوجوانی مو خرمایی 


مسئولیت آموزش را علی شادمانی به عهده داشت، یک سپاهی منضبط، جدی و همه فن حریف. معاون او صمد یونسی و همکارانش؛ احسان تقی‌پور، حسنی حلم و سید حسین فدایی فروتن بودند که به ترتیب؛ اسلحه‌شناسی، تخریب، تاکتیک و بدن‌سازی و فنون نظامی را آموزش می‌دادند. 

   در میان مربیان آموزشی نوجوان مو خرمایی لاغر اندام هم بود که چند تار موی زرد قیافه او را از بقیه متمایز می‌کرد. معلوم بود چیزی در چنته داشت که با آن سن کم به ما آموزش می‌داد. گاهی مثل یک گلوله برفی رها شده از بالای تپه می‌غلتید و کله معلق زنان تا پای تپه می‌آمد و از ما هم می‌خواست همین کار را تکرار کنیم. بیشتر از تحمل خراش خار و تیغ و سنگ در بدن‌مان، لحن آمرانه این نوجوان برای نیروهای آموزشی سنگین می‌آمد. البته خودش همه جا جلوتر و کاملتر از بقیه هر کاری را انجام می‌داد و بعد از ما می‌خواست. عده‌ای هم نیم بند تا وسط تپه غلت می‌زدند و عده‌ای هم غُر. شاید هیچ‌کس باور نمی‌کرد که او بعدها نابغه اطلاعات و عملیات در جنگ می‌شود.


آب هرگز نمی‌میرد، فصل سوم(زیر علم عباس)، صفحات ۹۱ و ۹۲


سردار شهید علی چیت‌سازیان 

مربی نوجوان مو خرمایی و لاغر اندام 

  • ۰
  • ۰

آب هرگز نمی‌میرد _ عاطفه‌ورزی 


جلوتر رفتم. یکی از آنها را مهدی ظفری نشان داد که تیر وسط پیشانی‌اش خورده بود. یک جوان ۱۶ ساله به اسم مرتضی میرزائی که قد بلندی داشت. به دستور مهدی ظفری روی این شهید جوان یک پتو کشیده بودند که مبادا برادر کوچکتر او که ۱۴ ساله بود و در مقابل قناسه‌چی‌ها می‌جنگید از شهادت برادرش مطلع شود. اتفاقاً در اوج درگیری برادر کوچکتر از محل درگیری عقب آمد و سراغ برادرش مرتضی را گرفت. مهدی ظفری گفت: «مرتضی آنجاست. خسته بود، خوابید». مصطفی برادر کوچکتر باور کرد و دوباره رفت سر وقت عراقی‌ها. دقایقی بعد که قناسه‌چی‌ها عراق خاموش شدند، برگشت و پرسید: «مرتضی هنوز خوابه؟»

   مهدی ظفری به او گفت: «تو تیربارچی‌ خوبی هستی اگر کمک می‌خواهی من به جای مرتضی کنار تو هستم، بگذار او بخوابد.»

   مصطفی این حرف را که شنید، مشکوک شد و رفت پتو را از صورت مرتضی کنار زد و زیر نور مهتاب شب چهارده، دید که تیر وسط پیشانی‌ برادر بزرگترش را سوراخ کرده است. همانجا بی‌هیچ اعتراضی به ما، پتو را روی خودش و مرتضی کشید و کنارش خوابید.

   نتوانستم بی تفاوت بمانم. نزدیک‌ شدم. صحنه‌ای دیدنی در هنگامه آتش و خون بود. با دست در موهای برادر بزرگ‌ترش می‌کشید و با او حرف می‌زد و نجوا می‌کرد.

   باور نمی‌کرد که او شهید شده، سرش را از روی خاک بر می‌داشت و روی شانه خود می‌گذاشت و صورتش را نوازش می‌کرد. کم‌کم گریه‌اش گرفت و از کودکی و خاطرات مشترکشان در روستا و از مدرسه حرف زد.

   دوباره پتو را روی صورت برادرش کشید و گفت: «داداش مبادا سردت شود، من زود بر می‌گردم.»

   ما فقط نگاه می‌کردیم و محو این عاطفه‌ورزی او در اوج سختی جنگ بودیم. مصطفی پرسید: «اسلحه مرتضی کجاست؟ می‌خواهم با اسلحه او بجنگم.»

   بچه‌ها یک قبضه کلاش دست او دادند و سریع به سمت عراقی‌ها رفت.


آب هرگز نمی‌میرد، فصل چهارم(گردان سقاها)، صفحات ۲۰۰ و ۲۰۱


حاج میرزا محمد سلگی

شهید زنده میرزامحمد سلگی