دیدهبانی در سال ۱۳۶۴
جنگ تن به تن
هنوز خستگی مقابله با پانک زرهی عراقیها در جاده فاو-بصره در تنّ مانده بود که برای مقابله با پاتکهای آنان به جاده فاو-امالقصر رفتم.
جبههای به عرض ۸ متر که چپ و راست آن باتلاق و نمکزار بود و دشمن فقط میتوانست از روی جاده با خودرو یا نفربر به سمت ما بیاید. عرضِ کم جبهه مجال جمع شدن نیروی زیادی را نمیداد. لذا هر گردان پیاده خودی یک گروهانش را جلو و دو گروهانش را چند صدمتر عقبتر در جاده آرایش میداد که با فرض شکسته شدن خط اول خودی در جاده، عراق تا شهر فاو یک گاز نرود.
روی جاده با کمک دیدهبان باقر یارمحمدی که بعدها در همین جبهه شهید شد آماده کار شدیم. جاده بوی خون و گوشت سوخته میداد و از بس که بچهها شهید و مجروح شده بودند.
گردان حضرت ابالفضل علیهالسلام -۱۵۲- آخرین گردان از لشگر ما بود که باید با عراقیها روی جاده شاخ به شاخ میشد.
آنها هم طی چند روز گذشته بیشترشان شهید و مجروح شده بودند. حتی فرمانده آنان حاج میرزامحمد سلگی هم مجروح بود و باقیمانده نیروها توسط معاونش حاج رضا زرگری هدایت میشدند. صبح ورود به جاده، فقط شناسایی کردیم و شانس آوردیم که عراق پاتک نزد. بعدازظهر نقاط شناسایی شده را ثبت تیر کردم. هدفهای جلو را با خمپاره ۱۲۰ میلیمتری و هدفهای عقب را با مینیکاتیوشا.
بعد از خواندن نماز مغرب و عشا و با تاریکی هوا پاتک زرهی و پیاده دشمن شروع شد. اول یک آتش سنگین روی خط ما ریختند و زیر آتش حرکت کردند. عرض جاده محدودیت ایجاد کرده بود امّا مثل دیوانهها میآمدند. کار به جایی رسید که یک دستم به گوشی بیسیم بود و با قبضهها کار میکردم و دست دیگرم به کلاش به سمت نفرات پیاده شلیک میکردم. باقر یارمحمدی هم پشت سر هم برایم خشاب پر میکرد. امّا عراقیها نمیدانم چه فشاری پشت سرشان بود که بیتوجه به آتش ما، نزدیک و نزدیکتر میشدند. خمپاره ۱۲۰ داخلشان میافتاد و عدهای لت و پار میشدند. بقیه باز به طرف ما میآمدند. تا اینکه آتش ۱۲۰ بین آنها فاصلهای انداخت. عدهای نتوانستند جلوتر بیایند من هم نمیتوانستم از قبضه خمپاره بخواهم کوتاهتر بزند. عراقیها به پانزده متری ما رسیده بودند. از دود و انفجار چشم، چشم را نمیدید. همین شرایط تیره و تار به آن باقیماندهها فرصت داد به خاکریز ما برسند، و چند نفرشان از خاکریز هم بالا آمدند. بیسیم را رها کردم و صحنه جنگِ در جاده فاو-بصره دوباره تکرار شد، «جنگ تن به تن»
همه آنهایی که به خاکریز ما رسیده بودند یا کشته شدند یا اسیر. یکیشان یک متری من بود دستش را بالا برد فکر کرد میخواهم شلیک کنم. با التماس ساعتش را بازکرد و به عربی چیزی گفت، صورتش را بوسیدم و به فارسی گفتم: «ما برای غنیمت نمیجنگیم.»
و هنوز پیکر شهدایمان روی زمین بود، که پاتک دشمن نافرجام ماند.
شناسنامه خاطره
راوی: امیر مرادی سپاهی مسئول دیدهبان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو-امالقصر، ۱۳۶۴/۱۲/۰۲
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۰۳/۲۴
کتاب----------------------------------------------
بچههای مَمّدگِره، صفحات ۲۲۱ و ۲۲۲
شهید زنده حاج میرزامحمد سلگی
فرمانده گردان حضرت ابالفضل علیهالسلام