بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۲۴ مطلب با موضوع «بچه‌های مَمّدگِره :: دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


جنگ تن به تن

 

هنوز خستگی مقابله با پانک زرهی عراقی‌ها در جاده فاو-بصره در تنّ مانده بود که برای مقابله با پاتک‌های آنان به جاده فاو-ام‌القصر رفتم. 


جبهه‌ای به عرض ۸ متر که چپ و راست آن باتلاق و نمک‌زار بود و دشمن فقط می‌توانست از روی جاده با خودرو یا نفربر به سمت ما بیاید. عرضِ کم جبهه مجال جمع شدن نیروی زیادی را نمی‌داد. لذا هر گردان پیاده خودی یک گروهانش را جلو و دو گروهانش را چند صدمتر عقب‌تر در جاده آرایش می‌داد که با فرض شکسته شدن خط اول خودی در جاده، عراق تا شهر فاو یک گاز نرود. 


روی جاده با کمک دیده‌بان باقر یارمحمدی که بعدها در همین جبهه شهید شد آماده کار شدیم. جاده بوی خون و گوشت سوخته می‌داد و از بس که بچه‌ها شهید و مجروح شده بودند. 


گردان حضرت ابالفضل علیه‌السلام -۱۵۲- آخرین گردان از لشگر ما بود که باید با عراقی‌ها روی جاده شاخ به شاخ می‌شد.


آنها هم طی چند روز گذشته بیشترشان شهید و مجروح شده بودند. حتی فرمانده آنان حاج میرزامحمد سلگی هم مجروح بود و باقی‌مانده نیروها توسط معاونش حاج رضا زرگری هدایت می‌شدند. صبح ورود به جاده، فقط شناسایی کردیم و شانس آوردیم که عراق پاتک نزد. بعدازظهر نقاط شناسایی شده را ثبت تیر کردم. هدف‌های جلو را با خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری و هدف‌های عقب را با مینی‌کاتیوشا. 


بعد از خواندن نماز مغرب و عشا و با تاریکی هوا پاتک زرهی و پیاده دشمن شروع شد. اول یک آتش سنگین روی خط ما ریختند و زیر آتش حرکت کردند. عرض جاده محدودیت ایجاد کرده بود امّا مثل دیوانه‌ها می‌آمدند. کار به جایی رسید که یک دستم به گوشی بی‌سیم بود و با قبضه‌ها کار می‌کردم و دست دیگرم به کلاش به سمت نفرات پیاده شلیک می‌کردم. باقر یارمحمدی هم پشت سر هم برایم خشاب پر می‌کرد. امّا عراقی‌ها نمی‌دانم چه فشاری پشت سرشان بود که بی‌توجه به آتش ما، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. خمپاره ۱۲۰ داخل‌شان می‌افتاد و عده‌ای لت و پار می‌شدند. بقیه باز به طرف ما می‌آمدند. تا این‌که آتش ۱۲۰ بین آنها فاصله‌ای انداخت. عده‌ای نتوانستند جلوتر بیایند من هم نمی‌توانستم از قبضه خمپاره بخواهم کوتاه‌تر بزند. عراقی‌ها به پانزده متری ما رسیده بودند. از دود و انفجار چشم، چشم را نمی‌دید. همین شرایط تیره و تار به آن باقی‌مانده‌ها فرصت داد به خاکریز ما برسند، و چند نفرشان از خاکریز هم بالا آمدند. بی‌سیم را رها کردم و صحنه جنگِ در جاده فاو-بصره دوباره تکرار شد، «جنگ تن به تن»


همه آنهایی که به خاکریز ما رسیده بودند یا کشته شدند یا اسیر. یکی‌شان یک متری من بود دستش را بالا برد فکر کرد می‌خواهم شلیک کنم. با التماس ساعتش را بازکرد و به عربی چیزی گفت، صورتش را بوسیدم و به فارسی گفتم: «ما برای غنیمت نمی‌جنگیم.»


و هنوز پیکر شهدایمان روی زمین بود، که پاتک دشمن نافرجام ماند. 


شناسنامه خاطره

راوی: امیر مرادی  سپاهی مسئول دیده‌بان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو-ام‌القصر، ۱۳۶۴/۱۲/۰۲

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۰۳/۲۴


کتاب----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۲۱ و ۲۲۲ 

حاج میرزامحمد سلگی

شهید زنده حاج میرزامحمد سلگی

فرمانده گردان حضرت ابالفضل علیه‌السلام 

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


فرمانده صبور 


فرمانده گردان توپخانه بود امّا کمترین امکانات را برای خودش نمی‌خواست. بچه‌ها کمپوت باز می‌کردند می‌گفت:  «معده‌ام ناراحت است بدهید به بقیه». رویش پتوی رنگی می‌انداختیم، می‌گفت: «مگر بسیجی‌های گردان از این پتوها دارند؟» و پتو را به بقیه می‌داد. سنگر که پر از نیرو بود، دم سنگر می‌نشست و بیرون می‌خوابید. به ظاهر می‌خوابید با خواب بیگانه بود. چشم‌هایش همیشه بیدار و گریان. او به ما درس بیداری می‌داد. 


عصر روز بیست و چهارم بهمن سال ۶۴ گفت: «حاتمی برویم خط را ببینیم». سوار موتور شدیم، نزدیک خط، آتش بود و رفتن با موتور پر خطر. گفتم: «آقای عبداللهی شما از شانه جاده پیاده بیا، من موتور را می‌آوردم». جواب داد: «مگر خون من رنگین‌تر از خون توست؟ با هم می‌رویم». عاشقش بودم، نمی‌توانستم و نمی‌خواستم روی حرفش حرف بزنم. اگر می‌گفت بمیر، می‌مردم. امّا نگرانش بودم. با آن قد رشید که زیر تیر خم نمی‌شد، بیشتر از من در معرض خطر بود. گاز موتور را گرفت و از میان دود و آتش به خط فاو-ام‌القصر رسیدیم. 


پشت خاکریز یکی از بچه‌ها را دیدم آمد که کلاه را روی سرش بگذارد، از سر تیرخورد و افتاد. گفتم: «برادر عبدالهی، قد شما بلند است تو را به خدا خم شو، تک‌تیراندازها می‌زنند.»


بی‌توجه به حرفم، خاکریز را زیر ذره‌بین نگاهش گذراند و گفت: «امشب ممکن است اینجا اتفاقی بیفتد و عراق تک کند. باید خودمان را آماده کنیم.»


برگشتیم به عقب. در کنار جاده جایی‌که قبلا پایگاه موشکی عراقی‌ها بود رفتیم. آنجا چند سنگر بتونی وجود داشت که قرارگاه لشگر ما بود. ناصر عبداللهی به سنگر فرماندهی لشگر رفت و سراسیمه آمد. همان حدسی را که در خط زده بود با یقین گفت: «بچه‌های مخابرات استراق سمع کرده‌اند، عراقی‌ها امشب می‌آیند. برو نگذار بچه‌هایت در خط بخوابند.»


موتور را برداشتم و چراغ خاموش به سختی به خط رسیدم و پیام فرمانده گردان توپخانه را به دیده‌بان‌های ادوات و توپخانه رساندم. بیدارباش زدم و هشیارشان کردم. چند هدف اصلی را روی جاده برای ثبت تیر تعیین کردم و برگشتم.


هنوز صد متر به مقر مانده بود که وز وز رگبار سی، چهل کاتیوشا مثل رعد آسمان را شکافت و روی مقر پایگاه موشکی ریخت. از هیبت صدا و انفجارها زمین خوردم و موتور همانجا ماند. نگاهم به نقطه فرود موشک‌های کاتیوشا بود. شک نداشتم که سنگر فرماندهی زیر و رو شده است.


نزدیک‌تر شدم، یکی از موشک‌های سه متری کاتیوشا از هواکش سنگر داخل رفته بود. یادم نمی‌رود روزی که آن سنگر را درست کردیم و یک هواکش به اندازه یک پنجره داخل آن گذاشتیم. ناصر عبداللهی با خنده گفت: «اینجا هم برای ورود کاتیوشا» و همان شده بود. بی‌اختیار زدم روی سرم و فریادم با ناله مجروحین داخل سنگر قاطی شد. محمدظاهر عباسی فرمانده گردان ادوات را موج گرفته بود. طاووسی و سپهری پاهایشان قطع شده بود. یکی دیگر هم ناله می‌کرد و هم ناسزا می‌گفت. امّا از ناصر عبداللهی خبری نبود. عباسی و طاووسی و سپهری را با کمک یکی دو نفر پشت تویوتا گذاشتیم و به عقب فرستادیم. 


برگشتم مثل دیوانه‌ها داد می‌زدم: «آقای عبداللهی!!» که صدایی آمد «حاتمی نگران نباش من زنده‌ام»


با ولی‌الله سیفی بالای سرش رسیدیم تاریک بود. بوی خاک و گوشت سوخته می‌آمد. دوباره داد زدم: «آقا ناصر کجایی؟»


گفت: «ناراحت نباش، من اینجام. برو آنها را که زخم عمیقی برداشته‌اند کمک کن.»


گفتم: «کسی نمانده جز تو»


رفتم با فانوس برگشتم. فکر می‌کردم حالا که حرف می‌زند یک خراش سطحی برداشته و این‌که نمی‌تواند حرکت کند زیر آوار مانده. تا این‌که نور فانوس را روی او انداختم. پای چپش کاملا قطع شده و دست راستش از مچ بریده شده بود. سفیدی استخوانی را که از پای راستش بیرون زده بود زیر فانوس دیدم وا رفتم و گریه‌ام گرفت. گفت: «حاتمی گریه نکن، من احساس درد ندارم، برو یک پتو بیاور». 


پتو را روی زمین پهن کردیم از هر طرفش که می‌گرفتیم دستمان توی گوشت و خون می‌رفت و او مظلومانه نگاه می‌کرد.


دوباره زار زدم و گریه‌ام بلند شد. حالا او به من روحیه می‌داد و می‌گفت: «این زخم‌ها که چیزی نیست، تمام وجودم فدای یک موی امام.»


دست به سر و درمانده بودیم، وسیله‌ای برای انتقال او نداشتیم. گفت: «به سنگر فرماندهی لشگر برو، بگو که عبداللهی زخمی شده.»


معطل نکردم، تا سنگر فرماندهی بی‌وقفه دویدم. بدون سلام وارد شدم و گفتم: «آقای کیانی عبداللهی زخمی شد، دست و پایش قطع شده، چکار کنم؟»


فرمانده لشگر گفت: «با ماشین من انتقال بدهید.»


سوارش کردیم و تا به اورژانس برسیم، ذکر می‌گفت. وقتی نگرانی را برای چندمین بار در چهره من دید از پرستار خواست، یک آمپول بیهوشی به او بزند. عده‌ای دور او را حلقه زده بودند و محو آرامشش بودند.


خواستم پیشیانی‌اش را ببوسم سرش را عقب کشید. با آستین عرق پیشیانی‌اش را گرفتم که چشمانش را بست. ماشین به سمت بیمارستان فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها رفت و ساعتی بعد خبر رسید که ناصر عبداللهی پر کشید. 


شناسنامه خاطره

راوی: علی حاتمی، سپاهی مسئول واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصار الحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، فاو، جاده-ام‌القصر، ۱۳۶۴/۱۱/۲۸

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا


کتاب---------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۱۷ تا ۲۲۰

شهید ناصر عبداللهی شهید ناصر عبداللهی 


  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


یا حسین


وارد شهر آزاد شده فاو شدیم. قرار بود لشگر ما -۳۲ انصارالحسین- جایگزین لشگر ۲۵ کربلا در جاده فاو - بصره شود. اولین گروه برای حضور در خط مسئولین طرح و عملیات لشگر ما یعنی؛ سیدمسعود حجازی، محمود حمیدزاده، و چند نفر دیگر بودند. طبق روال باید بچه‌های با تجربه دیده‌بان از توپخانه و ادوات برای ثبت تیر به خط می‌رفتند. 


حاتمی مسئول واحد دیده‌بانی ادوات مرا انتخاب کرد وقتی به خط فاو بصره رسیدم، دیدم حسین توکلی دیده‌بان زبده توپخانه به همراه محمد یوسفی با موتور خودشان را به آنجا رسانده‌اند.  


حاتمی و یوسفی برگشتند. من وحسین توکلی شروع به شناسایی اهداف و ثبت تیر کردیم. حسین توکلی با آتش‌بارهای توپخانه در حاشیه اروند و من با قبضه‌های ۱۲۰ و ۱۰۷ که در جزیره فاو بودند شروع به کار کردیم.  


هنوز گردان‌های پیاده ما نیامده بودند و بچه‌های خط شکن لشگر ۲۵ کربلا پشت خاکریز آزاد شده، خسته و خواب‌آلود افتاده بودند و چُرت می‌زدند. 


من پشت خاکریز بی‌تحرّک بودم امّا حسین توکلی آرام و قرار نداشت هنوز ده دقیقه نشده بود که از بالای خاکریز پایین آمده بود. که گفت: «بروم و دوباره از بالا یک دید بزنم و بیایم». خط آرام بود و فاصله‌ با خاکریز عراقی‌ها نزدیک پانصد متر.  


آفتاب سر ظهر هم به چشم‌های خسته که می‌خورد پلک‌ها هوس خواب می‌کردند. بچه‌های ۲۵ کربلا چند شب بود که نخوابیده بودند و دلخوش که آن روز لشگر تازه نفس ما جایگزین آنها می‌شود. 


حسین توکلی بالای خاکریز رفت و یک‌باره فریاد زد: «یاحسین». با صدای او تکان خوردم. حسین دوباره با صدای بلندتر فریاد زد: «یاحسین، یاحسین، عراقی‌ها، عراقی‌ها دارند می‌آیند.»


با صدای یاحسینِ حسین توکلی چرت‌ها پرید، چند نفری که خواب‌شان سبک‌تر بود از سینه خاکریز بالا رفتند. 


انبوهی از نفربرها تا ۲۰ متری ما آمده بودند و عقب‌تر از آنها چند تانک به صف ایستاده بودند. تا با رسیدن نفربرها به خط ما جلو بکشند.


نه من و نه حسین توکلی حتّی به ذهن‌مان خطور نکرد که با قبضه‌ها تماس بگیریم و تقاضای آتش کنیم. اصلاً مجال فکر کردن نبود. تا آن لحظه عراقی‌ها خیلی راحت تا نزدیک ما آمدند. بچه‌ها هر چه دم دستشان بود به طرفشان شلیک کردند. من و حسین توکلی هم، کلاش برداشتیم و به جای کار دیده‌بانی مثل نیروی پیاده شدیم. طول خاکریز پانصد متر بود و تا به خودمان آمدیم تعدادی از نفربرها به خاکزیر ما چسبیدند. پشت سر هم نارنجک پرتاب می‌کردیم. 


عراقی‌ها از نفربرها بیرون آمدند و جنگ تن به تن شد. 


چند عراقی از خاکریز بالا آمدند. من یکی از آنها را که چند متری‌ام بود، زدم و افتاد. حسین توکلی هم فرمانده عراقی‌ها را که بی‌سیم به کمر بسته بود را زد. فرمانده عراقی از ناحیه گلو و سر تیر خورد و همان جلو افتاد. حسین رفت بالای سرش و خواست فرمانده عراقی را بزند که دید مرده است. اسلحه کلاش او را زیر جنازه‌اش کشید که دستش به داغی لوله خورد و سوخت. شعله‌پوش کلاش سرخ و داغ بود. 


عراقی‌ها که عقب‌تر رفتند، دست به آرپیجی شدیم و توکلی یکی از نفربرهایشان را زد. بچه‌های لشگر ۲۵ کربلا هم با وجود این‌که تعداد زیادی شهید و مجروح دادند، امّا جانانه مقابل پاتک ایستادند و بیشتر نفربرها را زدند. چهار نفربرشان سالم پشت خاکریز ما ماند، چند نفری هم اسیر شدند. 


دو سوی خاکریز پر از جنازه شده بود، امّا خاکریز سقوط نکرد. آن روز، یاحسین، یاحسین گفتن حسین توکلی، معجزه کرد. 


شناسنامه خاطره 

راویان: امیر مرادی سپاهی مسئول تیم دیده‌بانی گردان ادوات و حسین توکلی بسیجی مسئول واحد دیده‌بانی گردان توپخانه، لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو، بصره، ۱۳۶۴/۱۱/۲۷

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۰۳/۲۴


کتاب----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۱۴ تا ۲۱۶ 


رزمندگان گردان ادوات

ایستاده از راست برادران: حمید تاجدوزیان - آزاده قهرمان عملیات کربلای ۴، شهید علی جربان، مولایی، عباس نوریان، علی حاتمی، نفر ششم ؟ و شهید محمدعلی نوروزی


نشسته از راست برادران: شهید جواد زندی، نفرات دوم و سوم ؟ و حسین توکلی جانباز عملیات کربلای ۵


  • ۰
  • ۰


دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


خال هندی


نامه معرفی‌ام را به واحد دیده‌بانی نوشتند و با این‌که جنگ را در جبهه جوانرود تجربه کرده بودم امّا هیچ چیز از  دیده‌بانی نمی‌دانستم. چادرهای واحد دیده‌بانی گردان ادوات در اردوگاهی در مسیر جاده دزفول به شوشتر بود. اردوگاه شهید مدنی. 


برای این‌که تنها نباشم تقی گودرزی را راضی کردم که تو هم به دیده‌بانی بیا. تقی از ابتدای خدمت با من بود. یک بچه روستایی و سختی کشیده که در روستای لاله‌جین همدان، کارگر کوره پزخانه سُفال بود. زن و بچه هم داشت، امّا ترجیح داده بود همه را به خدا بسپارد و راهی جبهه شود. 


وقتی وارد چادر دیده‌بانی شدیم هفت، هشت دیده‌بان قدیمی به ما خیر مقدم گفتند و خندیدند. من و تقی خیلی بهمان برخورد که این چه جور استقبالی است! هر دو رُک و سرسنگین بودیم، پرسیدیم: «چیه آدم ندیدید!؟» 


گفتند: «چرا ولی ما چیزی را که وسط پیشانی شما پنهان شده رو می‌بینیم که خودتان از آن خبر ندارید.» 


تقی دستی به پیشیانی‌اش کشید و فکر کرد شاید سکه‌ای یا چیزی روی آن چسبیده باشد. خندیدند و گفتند: «آن نقطه را بعداً عراقی‌ها با قناسه وسط پیشانی شما دو نفر می‌گذارند، نقطه‌ای به اسم خال هندی» 


گفتم: «بی‌خیال بابا، ما خودمان این کاره‌ایم». و تقی مثل همیشه سیگارش را چاق کرد و به این شکل خونسردی‌اش را نشان داد. هر چه زمان گذشت ما در کار دیده‌بانی ورزیده‌تر شدیم. 


جایی‌که یک دیده‌بان می‌رفت، یک نیروی عادی نمی‌رفت. اطلاعات یک دیده‌بان از یک فرمانده گردان، از موقعیت زمین بیشتر بود. وقتی که گردان زیر آتش دشمن کپ می‌کرد، همه چشم‌ها به دیده‌بان بود که بایستد و سر خم نکند و روی دشمن آتش بریزد. 


شب و روز برای دیده‌بان یکی بود. 


دیده‌بان باید در بلندترین نقطه در آوردگاه رزم می‌ایستاد. اینجا بود که بیشتر از دیگران در معرض «خال هندی» قرار می‌گرفت و خال هندی آخر کار دیده‌بان بود.


یک روز تقی گودرزی از مصطفی احمدی که قدیمی‌ترین دیده‌بان ادوات بود، پرسید: «آقا مصطفی، کی نوبت خال هندی شما می‌شود؟»


مصطفی آدم اهل دلی بود. او نیز مثل تقی یک بچه روستایی نورانی و روشن ضمیر بود. گفت: «دیر شده ولی نزدیک است.»


تقی شیطنت‌اش گل کرد و پرسید: «یعنی کی مهمان خال هندی می‌شوی؟»


مصطفی گفت: «در سالگرد شهادت برادرم». 


همین گونه شد. برادر مصطفی در بهمن ماه سال ۱۳۶۲ در چنگوله در عملیات والفجر ۵ به شهادت رسید و مصطفی هم در بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ جاده فاو-ام‌القصر به برادرش رسید. 


شناسنامه خاطره 

راوی: نورخداساکی، دیده‌بان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، عملیات والفجر ۸، فاو، بهمن ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، صدا و سیمای مرکز همدان، آذر ۱۳۹۲

 

کتاب---------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۱۲ و ۲۱۳ 


شهید مصطفی احمدی

شهید مصطفی احمدی

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


پس از پاتک

 

مسئول دیده‌بانی باید یک آدم جگردار و نترس و دلسوز می‌بود که بتواند دیده‌بان را به خط ببرد و توجیه کند. با فرمانده گردان پیاده در خط هماهنگ باشد، به آتش‌بارها سر بزند، و بین آنها و دیده‌بان‌ها واسطه شود. اگر مسئول دیده‌بانی کم می‌آورد یا جا می‌زد. روحیه دیده‌بان تحت امرش به شدت پایین می‌آمد و برعکس اگر راست قامت و محکم بود دیده‌بان از او روحیه می‌گرفت. همه این محاسن در شخصی به نام علی حاتمی جمع بود. 


تازه قدم به فاو گذاشته بودم که بمباران شروع شد. مثل خمپاره دور و اطرافمان بمب می‌ریخت که حاتمی سوار یک موتور تریل ۱۲۰ آمد و گفت: «نورخدا، بپر بالا بریم خط، عراق پاتک کرده و یکی از دیده‌بان‌ها مجروح شده و تو باید جایگزین او شوی.»


هنوز از زیر آتش بمب و موشک‌ها بیرون نیامده بودیم که حاتمی جایی ایستاد و یک گالن ۲۰ لیتری آب پر کرد و گفت: «جلو آب کم است و بچه‌ها تشنه‌اند.» 


گالن آب را بین خودم و حاتمی گذاشتم و حاتمی گاز موتور را گرفت. شاخص مسیر از فاو به سمت جاده بصره، دکل‌های برق فشار قوی بود که هنوز سرپا بودند. امّا از شدّت آتش آسفالت با شانه‌های خاکی آن، یکی شده بود و فقط این دکل‌ها راه را نشان می‌داد. 


هرچه جلو می‌رفتیم، آتش بیشتر و بیشتر می‌شد تا جایی‌که حاتمی به حالت زیگزاگ از میان قارچ انفجار توپ‌ها و خمپاره‌ها رد می‌شد.


اولین بار بود که به خط می‌رفتم و برای خودم یک حساب، دو، دو تا کردم «اینجا که وجب به وجبِ زمین با آتش دشمن، شخم می‌شود. توی خط چه خبر است!؟»


دستم را محکم دور کمر حاتمی گرفته بودم. ۲۰ لیتری با تمام حجم آب، گاهی تعادل موتور را به هم می‌زد. امّا حاتمی قرص و محکم فرمان را چسبیده بود. از داخل چاله و از میان گلوله‌ها، بی‌محابا به جلو می‌رفت. قریب نیم ساعت میان جهنم آتش بودیم تا به خط رسیدیم. حاتمی قبل از هر چیز آب را به سنگر تدارکات رساند. برگشت و به سنگر دیده‌بانی رفتیم که هنوز زیر آن همه آتش تخریب نشده بود. آنجا دست من را توی دست امیر مرادی گذاشت. حسین توکلی و خسرو بیات هم دیده‌بان‌های توپخانه بودند. کمی سر به سر دیده‌بان‌ها گذاشت و روی خاکزیر رفت و دوربین کشید و گفت: «قطعاً خبری نیست». و با موتور به عقب برگشت احساس کردم که خط آرام‌تر از مسیر جاده است و معلوم نیست که حاتمی زنده برگردد. 


آتش کم و بیش روی خاکزیر بچه‌ها بود و تانک‌های دشمن که تا خاکریز آمده بودند، داشتند می‌سوختند. جنازه عراقی‌ها همان طرف خاکریز افتاده بودند. همه چیز نشان از پایان یک درگیری تن به تن داشت. دیده‌بان‌ها خسته بودند و گوش‌شان از شدّت صدای انفجارها گرفته بود. 


حسین توکلی اولین کسی بود که روی خاکریز رفته و از آمدن دشمن مطلع شده و با فریاد یا حسین همه نیروها را بیدار کرده بود. وقتی ماجرا را از زبان او و امیر مرادی شنیدم، به حال آنان غبطه خوردم و آنجا فهمیدم که گاهی یک دیده‌بان می‌تواند از سقوط یک خط جلوگیری کند. 


آن شب نم‌نم باران ما را میهمان خود کرد و دشمن زمین را برای مانور مجدّد تانک نامناسب دید. چند روز بعد حاتمی دوباره به خط آمد و یک تیم دو نفره را جایگزین ما کرد. 


وقتی از خط به فاو بر می‌گشتیم، هیچ‌کدام از آن دکل‌های برق فشار قوی سر پا نبودند.


شناسنامه خاطره

راوی: نورخدا ساکی، دیده‌بان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصار الحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو _ ام‌القصر، عملیات والفجر ۸، بهمن ماه ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، صدا و سیمای مرکز همدان، آذرماه سال ۱۳۹۲

 

کتاب---------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۰۹ تا ۲۱۱ 


  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


صـبــور 


مصطفی نساج، دو تیم دیده‌بانی به دو گردان ۱۵۳ و ۱۵۵ مأمور کرد و هنوز عملیات شروع نشده بود مثل مادری که دلشوره فرزندش را دارد گفت: «سید پاشو بریم خط» 


گفتم: «چشم» 


به طرف جاده فاو _ البصره حرکت کردیم، به قدری جلو رفتیم که تیر مستقیم می‌آمد و هیچ وسیله‌ای تردد نمی‌کرد، مصطفی گفت: «سیّد تو همین جا بمان من جلو می‌روم و بر می‌گردم.» 


همین که توی تاریکی گم شد. من به فکر یک جان پناه امن افتادم که تویوتا زیر آتش دشمن نفله نشود. خاکریزی خالی از نیرو پیدا کردم امّا چرخ تویوتا داخل یک گودال افتاد و ماشین یک لایی شد. آتش شدید بود و هوا خیلی سرد. ماشین را رها کردم و توی یک چاله پتویی رویم کشیدم و خوابیدم.


هوا داشت روشن می‌شد با تیمم نماز صبح را خواندم. آتش کم شده بود، نیروهای باقی مانده گردان‌های ۱۵۳ و ۱۵۵ عقب مى‌آمدند. سر وقت تویوتا رفتم که برگردم، بدنه آن مثل آبکش، سوراخ سوراخ شده بود. با زحمت و با کمک چند نفر، ماشین را از چاله درآوردم و چشم گرداندم تا نساج را ببینم، خبری از او نبود.


در مسیر برگشتن یکی را سوار کردم که بادگیرش با گل و لای یکی شده بود، خسته و ناراحت بود، حرف نمی‌زد. بچه‌های گردان ۱۵۵ گفتند که او فرمانده آنها -حمیدرضا رهبر- است. با دست مسیر را نشان می‌داد، تا به ستاد لشگر رسیدم. او و بقیه را پیاده کردم و سرکی کشیدم، آنجا هم از نساج خبری نبود. دلشوره داشتم که اگر او را زنده ببینم، چه بگویم. بگویم تو را تنها گذاشتم، بگویم خوابم برد، بگویم تنها آمدم. 


تا این‌که داخل سنگر فرماندهی گردان ادوات نشسته بودم سر ظهر با قیافه‌ای خسته و لباسی گل‌آلود وارد سنگر شد. خودم را آماده کردم که تشر جدی بشنوم. چشمش که به من افتاد مثل گُل خندید و گفت: «سید جان نگرانت بودم خدا را شکر که سالم می‌بینمت.» 


شناسنامه خاطره

راوی: سیدحسین حسینی‌فرجام، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو _ بصره، عملیات والفجر ۸، بهمن ۱۳۶۴

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، خیابان شهدا، مغازه محل کار حسینی‌فرجام، ۱۳۹۴/۱۱/۰۴


کتاب---------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۰۷ و ۲۰۸

شهید مصطفی نساج

  • ۰
  • ۰


دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


جهنم مفهوم است

 

با سیدمحمد یوسفی هم تیمی شدیم و قرار شد در خط ام‌القصر کنار گردان حضرت علی‌اکبر -۱۵۴- باشیم و دیده‌بانی کنیم. 


وقت حرکت به محمدصبوری، مسئول توپ ۱۲۲ گفتم: «محمد، بین ما یک کلمه رمز باشد که تطبیق آتش نفهمد.»  


پرسید: «چه کلمه‌ای!؟»


گفتم: «آنجا که می‌رویم، پاتک عراق در حال شکل‌گیری است اگر گفتم که جهنم مفهوم است. بدانید که کار خیلی بیخ پیدا کرده و دشمن خیلی جلو آمده و ما سخت نیاز به حمایت آتش داریم.» 


گفت: «به روی چشم» 


احمد هدایتی و مصطفی دیوجینی کنار او بودند. تا آن روز تعداد زیادی از قبضه‌چی‌ها به شهادت رسیده بودند. 


رفتیم و به خط رسیدیم و با سیدمحمد ثبتی‌ها را درآوردیم و آتش خواستم که پاتک پیاده و زرهی دشمن شروع شد و همان شد که ما پیش‌بینی کرده بودیم و کار به جایی رسید که ناچار شدیم بگوییم: «جهنم مفهوم است» 


صبوری، آدم صبوری بود موضع توپخانه او مثل موضع دیدگاه ما زیر آتش دشمن بود. امّا هر چه مى‌خواستیم، می‌ریخت. 


آن روز پاتک دشمن نافرجام ماند و تیم بعدی دیده‌بان به جای ما آمد. وقتی به عقب برگشتیم، برای قدردانی از زحمات توپچی‌ها به موضع آنها رفتیم. تعدادی از بچه‌ها پای آتش‌بار ۱۲۲ به شهادت رسیده بودند و محمد صبوری انگشت دستش را باندپیچی کرده بود. 


قبضه‌چی‌ها می‌گفتند، وقتی شما از کُد «جهنم مفهوم است» استفاده کردید. محمد صبوری بی‌وقفه  شلیک می‌کرد که در اثنای شلیک طناب جدا شده و او ناچار می‌شود با دست، حلقه ضربه‌زن به سوزن توپ را بکشد و با لگد زدن توپ، انگشت او شکست. 


محمد صبوری نخواست از رشادت خود حرفی بزند. در جواب تشکر من و سیدمحمد گفت: «می‌دانستم که آن جلو چه خبر است، در آن شرایط یک ثانیه هم یک ثانیه بود.»


شناسنامه خاطره 

راوی: مهدی مرادیان، دیده‌بان گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو ام‌القصر، عملیات والفجر ۸، بهمن ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۲


کتاب----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۰۵ و ۲۰۶ 


عملیات والفجر ۸

  • ۰
  • ۰


دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 

 

جمعِ کران

 

لشگرهای زرهی و پیاده دشمن برای بازپسگیری فاو، یکی یکی وارد عمل میشدند و ناکام میماندند، تا سرانجام نیروهای گارد ویژه ریاست جمهوری عراق وارد کارزار شدند.

 

شیر بچههای گردان نهاوند مقابل گارد صدام میجنگیدند، میکشتند و کشته میشدند ولی یک گام عقب نمیرفتند. سهم آتش ما -با وجود عدم برابری با آتش دشمن- در گرفتن تلفات کم نبود.

 

بیشتر با چهار قبضه ۱۲۰ کار میکردیم. با سیدمحمد موسوی و قبضهچیهای خستگیناپذیرش. با اینکه من و سیدمحمد تلاش میکردیم با کد و رمز صحبت کنیم امّا گاهی از سر تفنن کد و رمز را کنار میگذاشیم. سید میگفت: «یکی از بچههای پای قبضه به اسم قاسم ابراهیمی بابا شده و هنوز چند ماه است فرصت پیدا نکرده به عقب برود و از خانوادهاش نامه رسیده که بچهاش زبان باز کرده و بابا بابا میگوید.»


این گفتوگوها در گرماگرم آتش، آب گوارایی بود که خنکمان میکرد و برای ثانیههایی، مرغ خیالمان تا خانه و خانواده میپرید.

 

در اثنای این تعریفها، تنور آتش دشمن دوباره زبانه کشید و نیروهای پیاده آن برای چندمین بار به ما نزدیک شدند. من با کد و رمز به سیدمحمد موسوی فهماندم که تحت فشار هستیم و باید برایم آتش بریزد.

 

سیدمحمد گفت که از چهار قبضه ۱۲۰، سه قبضهاش از کار افتاده و فقط یک قبضه سرپاست. از ساعت یازده تا دو نیم بعدازظهر، یک ریز آتش فرستاد.، عراقیها که نزدیک میشدند آنقدر گلوله را نزدیک میگرفتم که ترکش به خط خودی میرسید. عقب که میرفتند با ۱۲۰ آتش میریختیم و آنقدر به سید کم نکن، کم نکن! گفتم که صدایم گرفت.

 

آن روز بیش از ۷۰۰ گلوله خمپاره ۱۲۰ روی عراقیها ریختیم، کف جاده فاو امالقصر پر از جنازه بود.

 

پس از پاتک دیدگاه را تحویل دیدهبان دیگری دادم و قصد کردم پای قبضهها بروم و دست سیدمحمد و قبضهچیهاش را ببوسم.

 

به موضع ۱۲۰ که رسیدیم به عظمت کار بچهها پای قبضه ۱۲۰ پی بردم. از شانزده قبضهچی، شش نفرشان مجروح شده بودند و پنج نفرشان شهید، پنج نفر بقیه هم از بس برایم خمپاره فرستاده بودند، گوششان کیپ بود. تمام تنشان بوی باروت و خرج خمپاره میداد و لوله بلند خمپاره مثل لوله تفنگ، سرخ و داغ بود. و عجیبتر از همه اینکه از گوش سیدمحمد خون میآمد و روی پیرهنش میریخت. پرده گوش او از شدت انفجار پاره شده بود، و به خوبی نمیشنید.

 

سید که دید مات و مبهوت شدهام گفت: «به جمعِ کران خوش آمدی»، از آن به بعد اسم جمکران ماند روی قبضهچیها.

 

شناسنامه خاطره

راوی: علی حاتمی، مسئول واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو- امالقصر، ۱۳۶۴/۱۱/۳۹

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگرة شهدا، ۱۳۹۳/۱۲/۱۲


کتاب--------------------------------------------

      بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۰۳ و ۲۰۴ 


دیده‌بان علی حاتمی

دیدهبان مدافع حرم حاج علی حاتمی در جبهههای سوریه


  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


ماجرای جیپ‌های فرماندهی

 

محمدظاهر عباسی فرماندهی شیک‌پوش و شجاع بود. همیشه لباس سبز اتوکشیده می‌پوشید و نمی‌گذاشت گرد و خاک جبهه روی لباسش بنشیند. در عین حال سر نترسی داشت. دیده‌بان‌ها را که در خط می‌گذاشت، مدام به آنها سرکشی می‌کرد و دنبال رتق و فتق امورشان بود. جایی مثل جاده فاو - ام‌القصر که نیروها را به دلیل آتش سنگین دشمن با نفربر -پی ام پی- جابه‌جا می‌کردند او با جیپ رو باز جلو می‌آمد. اتفاقاً روز اوّلی که رسید جیپ را عقب خاکریز گذاشت و عصر که می‌خواست بر گردد جیپ از آتش دشمن مچاله شد و...

 

عجیب این‌که این اتفاق تا سه روز تکرار شد او هر روز با یک جیپ آمد و با هیچ‌کدام برنگشت. 

 

دیده‌بان‌ها و همه نیروهای گردان ادوات لشگر وقتی این اندازه شجاعت و خونسردی را از فرمانده‌شان می‌دیدند، انرژی می‌گرفتند.

 

شناسنامه خاطره

راوی: مهدی مرادیان، دیده‌بان توپخانه گردان لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو - ام‌القصر، عملیات والفجر ۸، بهمن ۱۳۶۴

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۴/۰۴/۰۱

 

کتاب-------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحه ۲۰۲


مهدی مرادیان

از راست برادران؛ حمید حسام، مهدی مرادیان و محمود رجبی


  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


خدا خواست

 

پس از نبرد سنگین جاده فاو - ام‌القصر با حسین توکلی برای استراحت در مقرّ رأس‌البیشه به عقب بر می‌گشتیم.  


حسین روحیه ماجراجویی خاصی داشت و من از کنجکاوی‌های او خوشم می‌آمد. سر راه برگشت از دور چشمش به دکل بلند ۴۵ متری قرارگاه افتاد. کُد مخابراتی دکل «حامد» بود. تمام دیدگاه‌های ارتش و سپاه در منطقه فاو زیر نظر مسئولین این دکل مدیریت می‌شدند. 


شب بود و تاریک، حسین به آهستگی موتور را یک گوشه گذاشت و گفت: «جواد پشت سر من بیا بالا». برای یک دیده‌بان هیچ چیز مثل دید زدن از روی یک دیدگاه بلند، لذّت نداشت. تا آن روز پای ما به دکل نرسیده بود و دائم پشت خط و کنار نیروها بودیم و از آنجا با قبضه‌های توپ کار می‌کردیم. وقتی به اتاقک چوبی بالای دکل رسیدیم، همه جا زیر پای‌مان بود. دست بر قضا دیده‌بان حامد تحویل‌مان گرفت. بعد از این‌که فهمید دیده‌بان توپخانه از لشگر انصارالحسین هستیم، کنار ایستاد. دوربین‌های شخصی ما دید در روز بود و آنجا به کار نمی‌آمد. اجازه گرفتیم و با دوربین‌های روی دکل، جاده فاو - ام‌القصر را خوب نگاه کردیم. دشمن از عقب در حال نقل و انتقال بود و به شکل وسیع، مقدمات یک پاتک سنگین را فراهم می‌کرد. 


قرارگاه را مطلع کردیم و گروه‌های توپخانه ۲۳۰ میلی‌متری ارتش و ۱۳۰ و کاتیوشای سپاه برای ریختن آتش هماهنگ شد. ما گرا می‌دادیم و قبضه‌ها شلیک می‌کردند. جهنمی به پا شد، خدا خواسته بود که به شکل اتفاقی گذر ما به این دکل بیفتد و از آن بالا آتش توپخانه را هدایت کنیم. 


شناسنامه خاطره 

راوی: محمدجواد سیفی، دیده‌بان بسیجی، توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، منطقه فاو، راس‌البیشه، ۱۳۶۴/۱۲/۲۹

مکان و زمان بیان خاطره: بخشداری مرکزی همدان، ۱۳۹۳/۰۷/۰۵


کتاب---------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۰۰ و ۲۰۱


محمدجواد سیفی