گاهی از دیدهبانی خسته میشدیم. مهمات و یا سهمیه توپ برای آن روز که تمام میشد، سرمان درد میکرد برای یک کار دیگر. یک روز روی ارتفاع مشرف و نزدیک به دشمن یک تیربار دوشکا مستقر کردیم. امّا از آنجا که فاصله نزدیک بود، دور و اطراف آن را با گونی استتار کردیم و روی دوشکا را با گونی پوشاندیم. قصدمان هدفهای سیاری بود که سریع مىآمدند و از جلوی چشممان مثل صاعقه عبور میکردند.
اولین هدف متحرک یک خودرو بود که با خیال راحت آمد و همین که از جلوی ما عبور کرد با دوشکا شلیک کردیم. ما دوشکاچی نبودیم و نمیدانستیم آتش دهنه دوشکا، مثل پنبه، گونی را میسوزاند. گونی سوخت و خواستیم شعله گونی را با پتو خاموش کنیم که شعله به جان پتو هم افتاد. یکی رفت آفتابه آورد که آب روی آن بریزد. آفتابه پر از نفت بود و آتش قد کشید و خطالراس قله شد یک گُله آتش. کاری ازمان بر نمیآمد. جز اینکه دوشکا را بخوابانیم و فرار را بر قرار ترجیح دهیم.
شناسنامه خاطره
راوی: محمد پورمتقی(ترک)، دیدهبان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، جبهه ماووت، ۱۳۶۶/۰۴/۱۵
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۰۳/۲۵
مثلاً خط پدافندی بود و خبری از عملیات نبود امّا شلمچه جایی نبود که روز آرام به خود ببیند. هر روز شهید و زخمی میدادیم. عراقیها خیلی پر رو و بی محابا جلو کمین کانال پرورش ماهی مىآمدند و مینکاری میکردند تا ما جلوتر نرویم. خالیالشان راحت بود که اینجا دیگر یک قدم ما به طرف آنها برنخواهیم داشت. فقط با آتش از ما تلفات میگرفتند.
فاصله ما با عراقیها در جایی نزدیک پانزده متر بود و هر که یک شب میماند کله پا میشد. بچهها برای مقابله با آتش پرحجم کانال میکندند و کانال به جایی میرسید که یک دیدهبان تک و تنها آنجا مینشست و گرای دشمن را میداد. داخل کانال هم آتش کم نمیشد و گاهی شهید روی شهید میافتاد.
یک روز از بس آتش ریختند حسابی ترسیدم. نه راه پس بود و نه راه پیش. همه جا یک پارچه شده بود آتش و آنقدر روی سر و دور و برمان خمپاره، توپ ریخته شد که ندانستم جهت جلو عقب را گم کردم. یک آن خودم را نوک کمین دیدم همان جایی که دیدهبان نشسته بود.
دیدم که جوان لاغر اندام نحیف آرام نشسته بیتوجه به کُپ کُپِ انفجارها، قرآن میخواند. مات و مبهوت شدم که خدایا این دیگر کیست؟
مثل موشک از روی کانال به عقب برگشتم، امّا نجوای دلنشین قرآن آن دیدهبان در خاطرم مانده بود. دیدهبانی به اسم مرتضی سعیدی.
از طرف گردان توپخانه؛ غلامرضا مددی، خسروی و من برای آموزش تخصصی دیدهبانی عازم اصفهان شدیم. دوره که تمام شد مربی ما، آقای کرباسچی گفت: «کار دیدهبانی داخل جزوه آموزشی و کتاب و دفتر نیست، آنچه را که من به شما آموختم، هر کجا که باشید میآیم و آزمون عملی میگیرم.»
چند ماه بعد در منطقه ماووت عراق روی ارتفاع بردههوش داخل دیدگاه نشسته بودیم که آقای کرباسچی را ناباورانه دیدیم که از داخل سنگ و صخرههای کوه بالا آمد و وارد دیدگاه شد و به من گفت: «گرا به توپخانه بده و یکی از اهداف روبرو را بزن.»
گفتم: «الان دم غروب است و اگر دوربین بکشم، آفتاب روی عدسی میافتد و مثل آینه جای ما را نشان میدهد.»
گفت: «درست میگویی، ولی گفته بودم که امتحان عملی میگیرم، همین الان بزن.»
اطاعت کردم و به آتشبار توپخانه یکی از ثبتیها را دادم و در خواست گلوله کردم. و همان شد که پیشبینی میکردم. دو یا سه توپ که شلیک شد، دیدگاه لو رفت و آتش متقابل دشمن شروع شد.
آقای کرباسچی گفت: «جابهجا میشویم برویم یک دیدگاه دیگر»
باز هم گفتم چشم و همین که خواستم از سنگر خارج شوم، چشمم به قرآنی افتاد که بالای سر در ورودی سنگر گذاشته بودم. مکثی کردم، آقای کرباسچی گفت: «معطل چه هستی؟»
گفتم: «قرآن را با خود ببریم»
گفت: «نه» و این آیه را خواند: «إنَا نَحنُ نَزَلنا الذِکرَ و إنّا لَهُ لَحافِظونَ» ما قرآن را خود نازل کردیم و خود حافظ آن هستیم.
از سنگر بیرون زدم، هنوز به سنگر بعدی نرسیده بودیم که خمپارهای زوزه کشید و داخل سنگر خورد. فراموش کرده بودم، قطبنما، دوربین و امکانات دیدهبانی را از سنگر با خود بیاورم. به طرف سنگر برگشتم، همه چیز قطعه قطعه شده بود، الّا همان قرآنی که کمی خاک روی آن ریخته بود.
قرآن را بوسیدم و به دیدگاه جدید پیش آقای کرباسچی برای یک آزمون دیگر رفتم.
مدتی بعد شنیدم که مرّبی مخلص ما، کرباسچی به شهادت رسیده است.
داخل دیدگاه «بردههوش» نشسته بودم که اکبر امیرپور معروف به عمواکبر با مسئولین قرارگاه وارد دیدگاه شدند. امیرپور جانشین اطلاعات و عملیات لشگر بود که با لهجه شیرین «مریانجی» حدّ منطقه را برای انجام عملیات توضیح میداد.
انگشتانِ دست عمواکبر در عملیات قبلی ترکش خورده و از شکل طبیعی خارج شده بود و به قدری کج و معوج بود که تشخیص جهت راست و چپی را که نشان میداد، دشوار بود.
توضیحات او که تمام شد، مسئولین قرارگاه به شوخی گفتند: «برادر امیرپور ما که نفهمیدیم چی گفتی و این انگشتان ناساز شما هر کدام به یک طرف ساز میزدند»
آن روز که در دیدهبانی توپخانه بودیم، حسابی خندیدم و از این روحیه بالا و صمیمت فرماندهان روحیه گرفتم.
نزدیک غروب آفتاب دیدم دو نفر نیروی جدید به سمت سنگر دیدهبانی میآیند. یکی با عضویت پاسدار افتخاری شش ماهه و دیگری سربازی به نام غلامرضا مددی.
غلامرضا معرفینامهاش را به دستم داد سر به زیر بود. با جثهای کوچک و هنوز محاسن روی صورتش دیده نمیشد. چهرهای محجوب و معصومانه داشت. مشخصات فردیاش را پرسیدم و او را به سنگر دیدهبانی هدایت کردم. از همان لحظه ورود همه بچهها را جذب خودش کرد. نمازش را اول وقت میخواند و در برگزاری دعای توسل و دعای کمیل و زیارت عاشورا فعال بود. ظرف دو هفته دوره دیدهبانی را دید و راهی دیدگاه در خط مقدم گردید. بعد از چند دوره کار عملی در دیدگاه به دیدهبان ماهر و خوبی تبدیل شد.
طبق جدولی که تهیه کرده بودیم دیدهبانان به صورت نوبتی هر کدام ۵ روز در خط میماندند و چند روزی را برای استراحت به عقب مىآمدند. در عقبه، غلامرضا همیشه تقاضا میکرد نوبت نگهبانی او از ساعت ۱۲ نصف شب به بعد بنویسیم بعد از چند شب پرسیدم: «همه دوست دارند اول یا آخر شب نگهبانی بدهند تو چرا دوست داری در سختترین ساعات نگهبانی بدهی؟». خندید و گفت: «اینطوری دوست داریم. قانع نشدم و دانستم نمیخواهد جواب بدهد. یکی، دو شب را کنترل کردم دیدم بعد از اتمام نگهبانی و تحویل آن به نفر بعدی کنار چشمه آب نزدیک سنگر مینشیند و وضو میگیرد و دور از چشم همه و در دل شب در گوشهای به نماز شب و راز و نیاز با خدای خود مشغول میشود و بعد از تمام شدن نماز شب فریضه صبح را به جا آورده، از خودم خجالت کشیدم و از داشتن سربازی چون او به خود بالیدم و محبت من نسبت به او بیشتر و بیشتر شد.
غلامرضا کم کم به یک دیدهبان با تجربه تبدیل شد. بچهها به او میگفتند دیدهبان صلواتی و علّتش این بود که هر وقت گلولهای را از آتشبار میگرفت و صدای اللهاکبر خمینی رهبر یا اللهاکبر جانم فدای رهبر در بیسیم میپیچید، غلامرضا میگفت صلوات بفرستید.
روز جمعه نماز صبح را خواندم و خواستم چند لحظهای دوباره بخوابم هنوز چشمانم گرم نشده بود که آقای بلاغی فرمانده گردان آمد بالای سرم و گفت: «پاشو بریم»
گفتم: «کجا؟».
گفت: «بریم خط به دیدهبانها سر بزنیم و مقداری هم روی عراقیها آتش بریزیم و برگردیم»
گفتم: «ول کن بگذار بخوابم»
گفت: «نمیشه پاشو بریم»
گفتم: «بابا امروز جمعه است بگذار هم ما تعطیلی بگیریم و هم عراقیها استراحت کنند»
از ما خواهش و از او اصرار، بالاخره برخاستم و سوار ماشین شدم و به سمت خط حرکت کردیم. جاده خیلی خلوت بود و در منطقه پرنده پر نمیزد و آرامش کامل در منطقه برقرار بود. هم زمان با طلوع آفتاب بالای تپه بردههوش رسیدیم. از قبل به بچهها گفته بودیم و آنها آماده بودند. غلامرضا مددی و سفیدبُری از نیروهای مستقر در دیدگاه بودند. دو نفر هم از دیدهبانهای تیپ ۶۱ محرم آنجا بودند. یکی از آنها طلبه با صفا و نترسی بود که چند بار به صورت دیدهبان نفوذی داخل خاک عراق رفته بود. چند لحظهای با او خوش و بش کردم، گفت: «دیشب خواب بودم و ساعت هم از نیمهشب گذشته بود، دیدم صدای گریه میآید سریع از سنگر بیرون آمدم و دیدم یک نفر بالای سنگر نشسته و دارد گریه میکند رفتم نزدیکش دیدم غلامرضا است». گفتم: «چیه؟ چرا گریه میکنی، دلت برای پدر و مادرت تنگ شده است؟». گریه امانش نمیداد. با اصرار من، گفت: «دلم برای خانواده تنگ نشده است بلکه از گناهانم میترسم. نمیدانم اگر این روزها عزرائیل به سراغم بیاید جواب خداوند را در قیامت چه خواهم داد؟. گفتم: «غلامرضا جان تو الان یک رزمندهای و سرباز امام زمان هستی، آدم اگر از گناهانش بترسد خوب است ولی نباید امید خود را از دست بدهی و آخر اینکه اگر شهید بشوی با اولین قطره خونت که بر زمین میریزد تمام گناهانت بخشیده میشود». آرام گرفت و دیگر حرفی نزد، داخل سنگر آمد. و طلبه ادامه داد که: «باید مواظب او باشیم دارد نور بالا میزند»
و من از داشتن این چنین نیروی خوبی هم خوشحال شدم و هم دلم ریخت، و گفتم: «خدایا نکند اتفاقی بیفتد»
آن روز هر چهار نفر یعنی من و آقای بلاغی و مددی و سفیدبری داخل دیدگاه رفتیم. باید از زیر دیدِ عراقیها رد میشدیم و بعد از طی تقریباً ۲۰۰ متر از داخل کانال به دیدگاه میرسیدیم. دوربین ۸۰*۲۰ را مستقر کردیم و ارتفاعات گامو، آمادین و هزار کانیان را دوربین کشیدیم چیزی غیرعادی دیده نمیشد. عراقیها خواب بودند و ما مىخواستیم چوب داخل لانه زنبور کنیم. گرای چند سنگر روی خط مقدم و سکوی دوتانک را به آتشبار دادیم و ابلاغ مأموریت کردیم. تا گلولهها آماده شود از غلامرضا و سفیدبری آخرین وضعیت را گرفتیم. غلامرضا کمتر حرف میزد و توی خودش بود تا سؤال نمیکردی جواب نمیداد. گلوله اول آماده شد و بعد از اللهاکبر ما زوزهکشان روی خط عراقیها به زمین نشست و صدای انفجار همه را از خواب بیدار کرد. گلوله دوم و سوم و ... و همینطور نزدیک به پنجاه، شصت گلوله، اوضاع عراقیها را به هم ریخت تا جاییکه حرکت خودروها و آمبولانسها را میشد با دوربین مشاهده کرد.
چند دقیقه بعد ضد آتشبار عراقیها شروع به کار کرد و خمپارههای آنها در اطراف ما به زمین نشست. با افزایش حجم آتش پایان مأموریت دادیم و به سنگر استراحت برگشتیم. چای و صبحانه آماده بود. مختصری صرف شد و با فرمانده به قصد برگشت به عقب از سنگر بیرون آمدیم. چند تا از بچههای گردانهای پیاده روی سنگر نشسته بودند. فرمانده گردان تقاضا کرد داخل سنگر بروند و در فضای بیرون نباشند. چون آتش عراقیها شروع شده بود. از سنگر آمدیم بیرون تا به عقب برویم. دیدیم که ماشین پنچر است، سفیدبری مکانیک بود خیلی سریع زاپاس را باز کرد و لاستیک را عوض کرد. آقای بلاغی پشت فرمان نشست و در حال دور زدن تویوتا بود، من و سفید بری و مددی کنار جاده پشت به پشت تپه ایستاده بودیم که ناگهان انفجاری همه چیز را به هم ریخت. گرد و غبار بلندشد و برای چند لحظه گیج و منگ شدیم. وقتی فضا آرام گرفت و گرد و غبار نشست صدای آه و ناله بلند شد. چند نفر مجروح روی زمین افتاده بودند. پشت سرم را نگاه کردم، مددی داخل یک گودی افتاده و ترکش فرق سرش را شکافته بود، سفیدبری هم دستش را روی قلبش گذاشته بود و از ناحیه سینه ترکش خورده بود و خودم هم چند ترکش به دست و پایم خورده بود. طرف تویوتا دویدم تا از حال آقای بلاغی باخبر شوم سر پا بود امّا شیشه خودرو خرد شده بود.
همه مجروحین را سوار ماشین کردیم مددی را هم پشت تویوتا لای پتویی گذاشتیم. مغزش بدجوری ترکش خورده بود ولی هنوز قلبش میزد. بعد از سوار شدن به شوخی گفتم: «راحت شدی، چقدر گفتم بگذار امروز ما هم مثل مردم جمعه بگیریم و مقداری بخوابیم؟». بلاغی خندید و حرفی نزد.
چند دقیقه بعد به اورژانس رسیدیم زخم همه را پانسمان کردند ولی غلامرضا مددی دیگر نفس نمیکشید و قلبش نمیزد. غلامرضا دیدهبان محبوب و محجوب و صلواتی ما آسمانی شده بود.
شلمچه ته کارزار بود. هم ما و هم دشمن به سمبه پر زور آتش مقابل خورده بودیم و هر چه داشتیم بر سر هم میریختیم. تصور این بود که پس از پایان عملیات کربلای ۵ شلمچه روی آرامش به خود میبیند. امّا با شروع عملیات کربلای ۸ در همین جبهه طبل جنگ یک بار دیگر نواخته شد.
حمید حسام و احمد صمدی داوطلب شدند که برای عملیات به خط بروند. وقتی بچهها آن دو را بدرقه کردند، برای آنها فاتحه خواندند و گفتند سلام ما را به شهدا برسانید. عباسی، نساج و من این دو دیدهبان را تا پشت کانال پرورش ماهی بردیم.
مثل دفعات قبل دیدگاه نداشتیم. در تمام منطقه تنها یک دکل سرپا مانده بود که متعلق به یکی از لشگرهای سپاه بود. پای دکل که رسیدیم، دو نفر دیدهبان از بالا به پائین آمدند، پرسیدند که شما به جای ما آمدهاید؟ از خدا خواسته دکل و دوربین را رها کردند و حسام و صمدی بالا رفتند و ما برگشتیم.
⚪⚪⚪
شب بود و در خرمشهر با بقیه دیدهبانها در حال استراحت بودیم. عراق شهر را زیر آتش، خمپاره و توپ و کاتیوشا گرفته بود. بیخیال بودیم و فکر میکردیم مثل سایر شبها و روزها، از ناتوانی در خط مستأصل شده و عقبه را میزند. آن شب بوی تند سیر همه جا پیچید. از قضا ما همراه شام سیر ترشی خورده بودیم و فکر میکردیم که بوی سیر، مربوط به ترشی دیشب است. امّا وقتی سینهها سوخت و چشمها گرد و قلمبه شد، فهمیدیم که بوی سیر، بوی گاز شیمیایی است که با خمپارهها و توپها و کاتیوشاها روی خرمشهر ریخته شده است.
یک کمد چوبی متعلق به مردم وسط خانه بود. آن را آتش زدیم، ماسک زدیم، چفیه خیس روی سر و صورتمان گذاشتیم و از آمپول آتروبین استفاده کردیم، امّا هیچکدام مؤثر نبود. بچهها زمین را چنگ میزدند، عق میزدند و بالا میآوردند. دقایقی بعد همه را داخل یک خودرو جا کردیم و به بیمارستان امام حسین در دار خوئین رفتیم.
احمد شهسواری با این که وضعی بهتر از بقیه نداشت بچهها را که رمق راه رفتن نداشتند کول کرده و زیر دوش محلول شیمیایی برده بود. آن شب همه دیدهبانهایی که از کربلای ۴، ۵ و ۸ جان سالم به در برده بودند، شیمیایی و از دور خارج شدند.
من و احمد قرائتی تک و تنها داخل همان ساختمان ماندیم، نمیتوانستیم دو دیدهبان در خط را رها کنیم. باید با تماس بیسیمی هم که شده به آنها روحیه میدادم و فکری برای جایگزین کردن آنها میکردم و خبر نداشتم که حسام همان جلو شیمیایی شده، صمدی از ناحیه ران پا ترکش خورده است. وضع من و احمد قرائتی بهتر از بقیه نبود. کور شده بودیم و تقریباً جایی را نمیدیدیم. چفیه به دور کمر بسته و دستمان دور کمر به دستشویی میرفتیم. کارمان این بود که پای بیسیم بنشینیم و به تماسهای بین دیدهبان و قبضهچیها را گوش کنیم.
عرف کار دیدهبانی این بود اگر یک دیدهبان پس از عملیات زنده میماند با دیدهبان بعدی تعویض میشد. امّا هیچکس را نداشتم که جایگزین تیم حسام و صمدی کنم. آن دو، سه چهار شب و روز بود که با وجود مصمومیت و مجروحیت بالای دکل بودند.
حسام میگفت: «عباس چرا کسی را به جای ما نمیفرستی!؟»
و من که نمیتوانستم ماجرای شیمیایی شدن همه دیدهبانها در خرمشهر را بگویم، فقط یک جمله جواب میدادم: «فعلاً مقدور نیست»
روز بعد مصطفی نساج به دیدگاه رفت و حسام را تک و تنها از کانال پرورش ماهی به خرمشهر برگرداند و دکل هم زیر آتش دشمن افتاده بود.
حسام وقتی ماجرای شیمیایی شدن ما را فهمید، حرفی نزد و به بیمارستان رفت. و باز من و احمد قرائتی تنها ماندیم.
شناسنامه خاطره
راوی: عباس نوریان، مسئول واحد دیدهبانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
زمان و مکان وقوع خاطره: استان خوزستان، خرمشهر، عملیات کربلای ۸، فروردین ۱۳۶۶
زمان و مکان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۱۸
بعد از دو عملیات سنگین کربلای ۵ و کربلای ۸ از شلمچه به خرمشهر برگشتیم. آخر شبها همه میخوابیدند ولی من خوابم نمیبرد. خودم را با رادیوی کوچکی که داشتم سرگرم میکردم و تا پاسی از شب برنامه «با خلوتان اُنس» را گوش میدادم تا چشمانم گرم و پلکهایم بسته شود.
شب از نیمه گذشته بود و من رادیو را به گوشم چسبانده بودم. به صدای انفجار توپ و خمپاره عراقیها در شهر عادت داشتم. امّا آن شب مثل یک آتش تهیه سنگین عملیاتی، بارانی از توپ و خمپاره و کاتیوشا روی شهر ریخته شد. خوابم پرید. سابقه نداشت این حجم از آتش ظرف زمان کوتاهی روی ساختمانهای خرمشهر فرود بیاید.
استراحتگاه دیدهبانی یک ساختمان مخروبه بود که برای در امان ماندن از آتش منحنی، سقف استراحتگاه را دولایه کرده بودیم. هیچ گلولهای روی سقف نخورد امّا بوی بد سیر و ماهی دماغم را پر کرد. از ساختمان بیرون زدم و دیدم این بو همه جا میآید. فهمیدم که تمام گلولههای خمپاره و توپ و کاتیوشا حاوی مواد شیمیایی بوده است.
با عجله و فریاد بچهها را بیدار کردم. سینهها و چشمها میسوخت. صدای سرفه همراه با تهوّع فضا را پرکرده بود. همه دنبال ماسک میگشتند. یکی گفت: «ماسکها توی اتاق بغلی است». ولی هیچکس یارای راه رفتن نداشت. سربازی به نام سلگی داشتیم که اتفاقاً سرما خورده بود بوی گاز را حس نمیکرد، رفت و دقیقهای بعد با گونی پر از ماسک برگشت. یکی یکی ماسکها را میان دیدهبانها تقسیم کرد و ما نمیدانستیم که به خودش ماسک نرسیده است. آن شب، او فرشته نجات همه بچهها شد و مزد ایثارش را با شهادت در راه خدا گرفت.
شب از نیمه گذشته بود داخل ساختمانهای خرمشهر خوابیده بودیم که غرش توپها و کاتیوشاهای دشمن بیدارمان کرد. بوی تند سیر میآمد یکی داد زد: «شیمیایی، شیمیایی»
تا به خودمان آمدیم تعدادی افتادند. هر کس که نفس میکشید سهمی از اکسیژن آغشته به گازهای شیمیایی را به ریهاش میبرد. عدهای خون بالا میآوردند و چشمانشان داشت از حدقه بیرون میزد.
دقایقی دست و پا زدیم. کار از ماسک زدن یا تزریق آمپول آتروپین گذشته بود. چند تویوتا آمد و به اورژانس بردنمان.
در مسیر هر چه میدیدیم از انسان تا حیوانات روی زمین افتاده بودند. حتّی دژبان ورودی شهر، کنار طناب دژبانی، چراغ به دست، روی زمین از گاز شیمیایی، مچاله شده بود.
صدای ناله نمیافتاد. بیشتر بچهها نمیدیدند. وقتی به دوشهای حاوی محلول شیمیایی رسیدیم، کاملاً لختمان کردند تا لباسهای آلوده را دوباره نپوشیم.
وقتی از زیر دوشها بیرون آمدیم، عدهای روی مجروحان و حتّی شهدا راه میرفتند. چون نه میدیدند و نه راه عبور باز بود.
سوار اتوبوس کردند. یکی از دهها نفری که نمیدید فریاد زد: «کجا میرویم؟»
یکی که بهتر میدید جوابش را داد: «این اتوبوس بهشت است، بپر بالا جا نمانی»
اتوبوس به طرف اهواز حرکت کرد. عدهای کف اتوبوس چنگ میزدند و آن یک نفر که انگار در کنار شیمیایی شدن موجی هم بود، همچنان مثل شاگرد شوفرهای پا رکابی، داد میزد: «بیا بالا برادر جا نمانی، اخوی، رسیدیم به بهشت، جا نمانی»
اقلیم کاملاً متفاوت شمالغرب و کوهستانهای سر به فلک کشیده استان سلیمانیه عراق از آغاز تا پایان این سال شاهد حماسه دهها دیدهبان شجاع و با اخلاص است.
دیدهبانهای انگشتشمار سالهای نخستین جنگ، حالا به حدّی زیاد شدهاند که برای رفتن به دیدگاه و یا حضور در عملیات از هم سبقت میگیرند.
عملیاتهای نصر ۴ و بیتالمقدس ۲ در ارتفاعات مشرف به شهر ماووت عراق دو نقطه عطف در کارنامه گردانهای توپخانه و ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام است. در حد فاصل این دو عملیات جبهه پدافندی شلمچه نیز تحت پوشش آتش دیدهبانهای لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام است.
اواخر اردیبهشت سال ۱۳۶۰ به عنوان فرمانده یک گروه ۲۴ نفره به سرپلذهاب اعزام شدیم، ناصر عبداللهی، رضا نوروزی، محمد فتحی، رمضانی، محمدیان، علی پرخو و مجید رستمی از اعضای این گروه بودند که بعدها به شهادت رسیدند. آن سالها جبهه میانی سرپلذهاب، به وسیله بچههای سپاه استان همدان اداره میشد و پشتیبانی خط، قلهای مشرف به جاده آسفالت سرپلذهاب - قصرشیرین به نام «قراویز» بود.
سال پیش -۱۳۵۹- وقتی به سرپلذهاب میآمدم، توصیف تنها دیدهبان جبهه میانی محمد[رضا] منوچهری را شنیده بودم ولی از نزدیک با او آشنا نبودم.
آن روز بعد از ظهر، سنگر به سنگر قله قراویز را چرخیدم و به بچههای گروه ۲۴ نفره سر زدم. سمت چپ قله، تک سنگر دیدهبانی محمد[رضا] منوچهری بود. که مستقیم زیر نظر فرمانده محور - علیرضا حاجیبابائی کار میکرد. یک پاسدار جوان با صورت گوشتی و تپل کنار محمد[رضا] منوچهری آموزش دیدهبانی میدید، اسمش علیاکبر صفائیان بود. کار خودشان را میکردند. محمد[رضا] منوچهری دیدهبانی را از ارتشیها یاد گرفته بود و اولین دیدهبان سپاه استان همدان در جبهه به حساب میآمد. به خاطر تسلط و مهارت بالایش در فنّ و هدایت آتش به مَمّدگِره[گرا] معروف شده بود.
آن روز بعد از ظهر عراق آتش شدید و متمرکزی روی قله قراویز ریخت و علیاکبر صفائیان از این آتش بینصیب نماند و دست و پایش ترکش خورد. روز بود و کسی نباید تا رسیدن شب جابهجا میشد. امّا مَمّدگِره در قید و بند این حرفها نبود. سرش را زیر بغل صفائیان برد و گفت: «پاشو بریم پایین»
پایینی که او میگفت، مسیر لخت و بیعارضه و زیر دید و تیر دشمن از نوک قله تا لب جاده بود. تازه آنجا هم خبری از ماشین برای انتقال مجروح نبود. باید شب میشد تا ماشین چراغ خاموش جلو بیاید و یا از آنجا تا سه کیلومتری را -شهرک المهدی- کشان کشان میبرد.
هر چه گفتم که اگر بروی چنین و چنان میشود گوشش بدهکار نبود، عزم کرده بود که شاگردش را - که بعدها مثل خود او به شهادت رسید - به بهداری برساند. نمیدانستم تحکّم کنم لذا از در استدلال وارد شدم و گفتم: «اگر شما بروی چه کسی دیدهبانی میکند!؟»
گفت: «خودِ تو»
و با دست به دو دستگاه بیسیم و چند برگ کاغذ اشاره کرد و گفت: «یکی از بیسیمها مربوط به آتشبارهای توپخانه ارتش است که شما با آن کاری نداری، بیسیم دوم برای ارتباط با قبضه خمپارهانداز شهرک است. با خمپاره کار کن!»
پرسیدم: «با چی!؟ من دیدهبانی بلد نیستم.»
گفت: «برگههای ثبت تیر خمپاره روی اهداف مقابل است هر کجا که خواستی و لازم داشتی آتش بریز.»
این را گفت و صفائیان را که رمق ایستادن نداشت، روی کول انداخت و از کوه سرازیر شد.
دم غروب دشمن دور جدید اجرای آتش را روی قراویز شروع کرد. به قدری دقیق میزد که ناله بچهها از توی سنگرها بلند بود اکثر آنها از من که دیدهبان شده بودم انتظار داشتند با آتش خمپاره جوابشان را بدهم. بیسیم شهرک المهدی را روشن کردم، جالب بود که همه مسئولین سپاه استان همدان از فرمانده -محمود شهبازی- تا بقیه کنار قبضه خمپاره ۱۲۰ میلیمتری بودند. آنها برای آمادهسازی عملیات پیش رو آمده بودند. علیرضا حاجیبابائی -مسئول محور جبهه میانی- جواب داد. گفتم: «میخواهم قدم بزنیم.» گفت: «بسمالله تا کجا؟»
کاغذهای ثبتی مَمّدگِره را با چشم مرور کردم. همه جا را با جزئیات ثبت تیر کرده بود. امّا من قله مشرف به قله قراویز را میخواستم که فکر میکردم دیدهبان عراقی از آنجا ما را میدید و زیر آتش گرفته بود. مَمّدگِره اسم این هدف را با کد «امام ۱۰» نوشته بود. به حاجیبابائی گفتم: «امام ۱۰ را آماده کن»
چهار، پنج دقیقه طول کشید تا حاجیبابائی زاویه خمپارهاش را روی قله بالای سرما ببندد. در این فاصله چند خمپاره کنار سنگر ما خورد و گرد و خاک داخل سنگر پیچید و من حسابی گیج شدم.
حاجیبابائی اللهاکبر داد و من «خمینی رهبر» گفتم، و اولین خمپاره فرستاده شد. امّا آتش دشمن مجال دیدن نمیداد. حاجیبابائی پرسید، چطور بود؟
گفتم: «یکی دیگر بیا، خیلی خوب بود» دومی را فرستاد و باز بدون اینکه ببینم. سومی، چهارمی را فرستاد. خواستم پنجمی را درخواست کنم که ترکش خمپاره دشمن کتفام را سوزاند. سنگر خراب شد و همه چیز به هم پیچید. مجید رستمی خاک و گونیها را کنار زد و تا از زیر آوار بیرون آمدم بیسیم حاجیبابائی داشت صدا میزد و میپرسید: «چطور بود؟»
گفتم: از این بهتر نمیشود، دو تا دیگر بفرست.
تا اینجا هیچ خمپارهای را ندیده بودم. امّا انگار روی دقت ثبت تیر مَمّدگِره همه خمپارهها روی قله و دیدگاه دشمن فرود آمده بود. چرا که ناگهان آتش دشمن قطع شد. اینجا بود که مجید رستمی بیسیم برداشت و خواست به حاجیبابائی بفهماند که من مجروح شدهام کد رمز بیسیم را نگاه کرد تا معادل کلمه مجروح را پیدا کند، گفت: «مظاهری دارد کتاب میخواند» یعنی که مجروح است. بیسیم را گرفتم و گفتم: «داد و قال نکن»، و به حاجیبابائی گفتم: «کتاب که هیچ، این که خواندهام دفترچه هم نیست.»
با اینکه تاریک شده بود و ترکش به ستون فقراتم خورده بود، نخواستم به عقب بر گردم، ماندم تا مَمّدگِره برگشت.
شناسنامه خاطره
راوی: جعفر مظاهری، دیدهبان مسئول محور جبهه میانی سرپلذهاب، از سپاه استان همدان
مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، محور میانی جبهه سرپلذهاب، ارتفاع قراویز، اردیبهشت سال ۱۳۶۰
مکان و زمان بیان خاطره: همدان بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۰۹
کتاب--------------------
بچههای مَمّدگِره
از راست: سردار مجاهد شهید حاج حسین همدانی، شهید ناصر ضیغمی، مهدی بادامی، محمدجعفر مظاهری و ماشاءالله بشیری